روی سایت مجموعه دلنوشته ناگفته ها را باید گفت... | Faranakکاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Faranak
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 1,340
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Faranak

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/7/17
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,287
امتیازها
17,773
مدال‌ها
5
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خدایی که جان آفرید
4k0u_%D9%86%D8%A7%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%87_%D9%87%D8%A7.jpg
همه چیز ماندگار نیست
حتی لبخند روی لبت...
شادیت، گریه ات وحتی دلت!
آری، اینجایم تا ناگفته هایم در دلم سنگینی نکند و بیرون بریزم هر چه هست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Faranak

Faranak

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/7/17
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,287
امتیازها
17,773
مدال‌ها
5
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
سر دفترم بنشستم
گریستم
خندیدم
و حتی نوشتم
گفتند چه می‌نویسی؟!
گفتم حرف دلم را!
گفتند مگر دل هم حرف دارد
گفتم پس بشنو این هم حرف
آری حرف هایم در قالب متن ادبی نوشته می‌شود
و تو می‌خوانی
از حال دلم خبر نداری... به عبارتی غریبه ای!
ولی ترک نکن دفتر را حرف هایم در دلم سنگینی می‌کند!
وزنش با اندازه و حجم دلم تعادلی ندارد
بشنو...
بشنو...
گوش ده که دلم داغ است از زمانه
از پس زدن های دیگران...
یاد می‌آرم روزی را که به من تشر زدند
آری یادم هست!
ضعیف بودم! چیزی نگفتم!
آهی پر از حسرت در دلم ماند و گوشه‌ای از دلم را احاطه کرد
 
امضا : Faranak

Faranak

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/7/17
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,287
امتیازها
17,773
مدال‌ها
5
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
آه که چه غریبانه سوختم، باختم، ساختم ولی ماندم!
یادم و یادت باشد که من روزی با دست پر برخواهم گشت!
یادت باشد غریبه!
تو همانی که به من تشر زدی
نفهمیدی که‌ام؟!
من دختری از جنس الماسم
وجودم خالص است از عطر عشق مادرم و پدرم!
در قلبم عشق خدایی دارم
به تو چه محتاج؟!
شاید خدا مرا پذیرفت؟!
احتمالش کم بُوَد ولی در مقایسه با رحمانیتش زبانم گره می‌خورد!
بورز نسیم صبح گاهی
بورز
الان وقت و فرصت توست
وقت ما هنوز نرسیده تا پادشاهی کنیم
بِوَرز
شادی ماهم می‌رسد ولی آن‌گاه وقت تو هم به پایان می‌رسد رفیق!
رفیق؟!
واژه عجیب هست!
سودی از یار نبرده ام چه کنم دگر همین است؟!
رفیق‌ام که روزی با غریبه گفت و خندید!
من هم آنجا بودم!
یاد داری؟!
آری آنجا بودم!
دوستم، رفیقم، یارم، همدمم مرا مورد تمسخر خودش قرار داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Faranak

Faranak

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/7/17
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,287
امتیازها
17,773
مدال‌ها
5
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
راست گفته‌اند که حرف در سه مورد راست است
به وقتی که فردش م**س.ت باشد
به وقتی که فردش در حال شوخی بگوید
به وقتی که فردش در خواب ناله کند
آری...
از یاد مبر سه جنله بالا را !
مواظب‌ام باش خدا تا کسی این چنین نکند باز!
آه
آهـــی پرسوز از ته گلــویم!
آهی که یاد آور گذشته است...
آهی که حرف دل است!
چه کنم؟!
کاری هم مگر می‌توانم بکنم؟!
نـــه!
کلمه قاطعی که قسمت بر سرم داد زد!
از سرکوفت های بقیه دلم شکـــست؟!
مگر من مثل بقیه نبودم؟!
بودم؟!
نمی‌دانم تفاوتم چیست!
در مقابل سرکوفت هایشان سر خم کردم!
جرئتی در وجودم نبود!
یعنی بود ولی نبود!
از گریه های وقت و بی وقتم بر سر چیز های ناگهانی
دلم رنگ خون به خود گرفت!
یادت باشد
با سلاح بر می‌گردم!
سلاحی که دلم هست!
دیگر یادم نمی‌رود سکوته پر از فحش‌ات را!
شاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Faranak

Faranak

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/7/17
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,287
امتیازها
17,773
مدال‌ها
5
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
چهره خونسردت و چهره پرذوقم یادم هست!
ولی تو؟!
آه نه
بازم چهره بی‌خیالت!
چرا چنین؟!
چرا؟!
مگر تو چه داری که من ندارم؟!
بگو!
بگو ولی راستش را به زبان آور!
قهوه‌ای داری شنونده؟!
قهوه تلخ!
به من هم بده که سخت محتاجم تا بغضم را فرو دهم!
محتاجم تا باز خودم را ساکت و خنثی نشان ‌دهم!
نمی‌دانم چرا خنثی؟!
ولی می‌دانم حال وقتش نیست تا فوران کنم!
ای هستی روزگار چه می‌دانید از غمم؟!
از حرف های صادق دلم که فریاد می‌زنند؟!
بقیه هم در قالب لبخند بی تفاوت می‌گویند:« آفرین، عالی بود!»
چه کنم که کاری از دستم بر نمی‌آید ولی تا فقط به وقتش!
همانند جمله‌ای که می‌گوید:« صبح نزدیک است... »
آری نزدیک است.
ولی کاش در این مدت صبرم لبریز نشود!
سردی روزگار خاممی‌ام را از وجود پاک کرده است!
نمی‌گویم هر چه را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Faranak

Faranak

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/7/17
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,287
امتیازها
17,773
مدال‌ها
5
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
تلخی زمانه در دلم به طوری لانه کرده تا هر چه هست فقط می‌خواهم بگویم تا سبک شوم!
سبک...
واژه‌ی عجیب در فرهنگ لغت من!
شاید برای تو سخنانم طاقت فرساست!
ولی برایم تک‌به تک پر از معنا و مفهومند
مفهوم...
مفهوم اینکه چشمانم گرمی و دوستانگی قبل را ندارد!
ولی چرا؟!
دلیلش واضح است!
سرد نبودم
سردم کردند!
گاهی به وقتی در آیینه به چشمانم خیر می‌شوم از سردی‌اش وجودم لرز می‌‌کند!
آه
چه کردید با من ای مردم؟!
مردم چه کردید که از آن جا به این خط رسیدم؟!
ولی...
از این راه عبور باید کرد...
یادت باشد
یادم باشد!
من همیشه این نیستم!
زمان در حال گذر است!
گذر!
کاش این گذر کمی سریع بود! نه؟!
 
امضا : Faranak

Faranak

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/7/17
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,287
امتیازها
17,773
مدال‌ها
5
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
از عجز دلم چشمانم می‌گرید!
آخر چرا؟!
چرا چنین است؟!
چرا شیرینی دنیا بر زبان مانمی‌نشیند؟!
تو می‌دانی؟!
بگـــو
بگو اگر می‌دانی!
بگو مرا هم روشن کن!
دله تلخم را روشن کن!
از زجرش کم کن!
کم
کم
و کم‌تر...
نه حرف آخر درست نیست!
زجر دل بی‌گناه من کمتر نمی‌شود!
خدایــــا...
به فریاد دلم رس
مهربانیتت را به منهم نشان ده
دلم را به بودنت گرم کن
آه
که من بد شدم و تو ترکم کردی!
گناه هم به دست من بود!
ولی ای‌کاش
خـــوب بــــودم
بـــدی نمــــی‌کـــردم
هرچه کردم برخود کردم!
ولی همه را نه!
همه را که من نکردم!
مردم تعنه های بی‌دلیلش پس چه؟!
آری تنها گناه من که نبود!
زمانه هم ب تا کرد بامن!
ولی
این غافله نیز روزی به پایان می‌رسد!
نگاهم
سرد باش تا روز موعودش
از سرددت نکاه
همان‌طور که هستی
بمـــان!
آری درستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Faranak

Faranak

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/7/17
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,287
امتیازها
17,773
مدال‌ها
5
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
آه که دلم چه قدر درد دای!
دردی که درمان ندارد!
درمانش رفت!
تو را نادیده گرفت!
ولی تو که دیدی
آری یادت باشد
از ین به بعد همه غریبه‌اند
غــــــریـــــبـه...
غریبه‌ای که حقش نگاه سرد قهوه‌ای توست!
عذاب وجدان بس است!
دیگر
تو را به خدا قسم
بس است
کم بخور غصه دل دیگران را
تو را که بس در غمها مرهم دیدند
در شادی ها غریبه ای بیش نبودی...
بودی؟!
آیا بودی؟!
بگو بـــــــــــودی؟!
گوش هایت را نگیر بگو... بگو آمده‌ای تا بگویی!
پس باز کن
گریه کن
خالی شو
ولی کامل خالی نشو
نفرتت را کمی نگه دار
 
امضا : Faranak

Faranak

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/7/17
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,287
امتیازها
17,773
مدال‌ها
5
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
آری...
روزی به درد می‌خورد همان نفرت!
همان نفرت گوشه و کنج دلم!
دیگر محل نده کسی را به دلت!
در دلت را هم حتی باز نکن!
بگذار بماننند
تا خسته شوند بروند
آری خسته شوند بروند
چه سود که رفتنی‌اند؟!
نیامده بروند بهتر است
تا بعد دل سپردن و عادتت شدن بروند
گریه نکن به خاطر باز نکردن در!
آه که ولی خدا دلخور شد!
او گفته بود:
مهمان حبیب من است!
ولی من چه کردم؟!
بگو چه ها نکردم؟!
ولی خدای مجبورم
 
امضا : Faranak

Faranak

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/7/17
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,287
امتیازها
17,773
مدال‌ها
5
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
مردمان سر زمینت جز دل‌شکستن چیزی بلد نیستند!
هیچ چیزی بلد نیستند!
یعنی بلد هستند!
فقط یک چیز را
دل شکـــــستن را!
همیــــن
شنونده تو بگوی بلد هستند؟!
فقط راستش را بگو!
مردم این دنیا جز خندیدن اوایل و گریاندن آواخر چیزی بلد هستند؟
هستند؟!
نـــــه
جواب قاطع من
زمانه هم این‌طور است!
چه کنم که چاره‌ای جز گفتن و گریستن ندارم!
یاد دارم روزی را که در های پیشرفت را به رویم بستی
بدان
فقط بدان
مثل تو نامرد نیستم!
 
امضا : Faranak
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا