نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,072
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #741
همین که به خانه رسیدم، وسایل لازم را برداشتم و خودم را داخل حمام انداختم. بعد از یک حمام حسابی، لباس پوشیده؛ درحالی‌که موهایم را نیمه‌خشک کرده بودم؛ پایین رفتم تا عطشم را با خوردن آب‌میوه پاسخ دهم. تازه در یخچال را باز کرده بودم که با باز شدن ناگهانی و باضرب در ورودی بالا پریدم. پدر بود که با خشم زیادی وارد شد و در را پشت سرش کوبید. وحشت‌زده همانطور که در یخچال در دستم بود نگاهم به طرفش برگشت. از همان‌جا با صدایی که معلوم بود به سختی نگه داشته تا بلند نشود گفت:
- ایران کجاست؟
با ذهنی پرسشگر از اینکه چه چیزی پدر را تا این حد عصبی کرده، در یخچال را بستم و به اپن نزدیک شدم.
- با ریحان رفته خونه‌ی رضا رو تمیز کنه.
پدر دستی به سرش کشید و به تندی به مبل اشاره کرد.
- بیا اینجا بفهمم چه غلطی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,072
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #742
چشمان خون گرفته‌اش با غیظ در صورتم چرخید.
- فقط بگو چرا رفتی دیدن اون بی‌بُته؟
من هم عصبی فریاد زدم.
- درست حرف بزنید بابا! علی اصلاً خونه‌شون نیست که ببینمش؛ اصلاً رفته باشم، دلم خواسته.
- غلط کردی! فکر کردی دوباره می‌ذارم پاشو باز کنی توی این خونه؟
- مگه علی چشه؟ من دوستش دارم، اون هم‌ منو دوست داره.
- تو بیجا می‌کنی دوستش داری دختره‌ی نفهم!
جیغ کشیدم.
- ما هم‌دیگه رو‌ می‌خوایم، چرا متوجه نیستین؟
- ابله! فقط پولت چشمشو گرفته.
- نه! علی حتی یه ذره هم چشم به پول شما نداره.
- به همین خیال باش! پول من نباشه نگاه هم بهت نمی‌ندازه.
- علی فقط منو می‌خواد، همه چی رو ازم بگیرید؛ من فقط علی رو می‌خوام، نیازی به پول شما ندارم.
پدر پوزخندی زد.
- یه ماه حسابتو‌ پر نکنم، نفس هم نمی‌تونی بکشی، بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,072
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #743
ترس، بندبند وجودم را گرفت. بی‌اختیار ایستادم.
- وای بابا! خراب کردی.
پدر از رد نگاه خیره‌ام به طرف در برگشت و با ایران چشم در چشم شد.
اشک در چشمان ایران جمع شده بود و‌ لرزش خفیف بدنش را می‌دیدم. به راحتی می‌توانستم فروریختن وجودش را حس کنم. کیفی که در دست داشت، روی زمین افتاد. همان‌طور‌ که چشم به پدر دوخته بود، چند قدم عقب‌عقب رفت. دستش را روی دهانش گذاشت. لرزش چشمانش بیشتر شد. ریزش اشک‌هایش را قبل از اینکه بچرخد و با سرعت به طرف اتاقشان بدود، دیدم. سریع با گفتن «مامان» به طرفش پا تند کردم، اما زمانی به او رسیدم که به اتاق رسید و در اتاق را به رویم بست. تا دستم به دسته‌ی در رفت، صدای قفل شدنش بلند شد. چند بار دسته را تکان دادم.
- مامان! درو باز کن! خواهش می‌کنم درو باز کن! توضیح میدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,072
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #744
دستش‌ را دور گردنم انداخت و‌ مرا به خودش نزدیک کرد، سرم را بوسید و بعد آن را روی شانه‌اش گذاشت.
- دخترم! می‌دونم چقدر برات سخته، برای من هم سخته ازت دور بشم. منو ببخش! ولی بذار برم. اینجا دیگه جای من نیست؛ اونی که باید، منو نمی‌خواد.
سرم را از شانه‌اش جدا کردم. دستش پایین افتاد. نگاهش روی پدر بود. دست دیگرم را به بازویش گرفتم و زار زدم.
- نرو!
نگاهش را به طرف من چرخاند. دستی روی صورتم کشید.
- بذار سربلند بمونم، اگه منو دوست داری نذار خفت بکشم.
دستم از روی دسته چمدان شل شد.
- مامان...
- فدات بشم دخترم... ببخش منو.
چمدان را روی زمین کشید و‌ به طرف در رفت. با اشک‌ فقط برگشتم و‌ به رفتنش نگاه کردم. نزدیک در ایستاد، کمی مکث کرد و به طرف پدر که پشت به او بود، برگشت. با صدایی که سعی می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,072
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #745
با بسته شدن در، تمام وجود من هم فرو ریخت و همان‌جا روی زمین افتادم. چشم دوخته به در ماندم. دیگر اشکی هم برای ریزش نداشتم. همه‌چیز تمام شد. مادرم دوباره مرا ترک کرد و منِ رها شده باز هم هیچ کاری از دستم برنیامد. این چه سرنوشتی بود که من داشتم؟ مادر داشتن برای من قدغن بود؟
صدای تق فندک پدر، حواس مرا از در بسته به طرف او کشید که با خونسردی درحال روشن کردن سیگارش بود. سال‌ها بود که پدر در خانه سیگار نمی‌کشید چون ایران تحمل بوی آن را نداشت. چقدر خونسرد بود! حتماً خوشحال هم بود. مگر همین را نمی‌خواست؟ خودش می‌گفت ایران را تحمل می‌کند؛ الان دیگر آزاد شده بود. همیشه همین بود؛ خواسته‌های پدر در اولویت بود و جز این دیگر چیزی اهمیت نداشت. با حرص و عصبانیت از رفتار پدر از جایم بلند شدم و از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,072
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #746
هوا سرد بود و برگ‌های خشک درختان حیاط با باد روی زمین جابه‌جا می‌شدند. منِ سه‌ساله از ترس و سرما گوشه‌ی دیوار راه‌پله خزیده بودم. زانوهایم را در بغل گرفته و صدای گریه‌ام با صدای دندان‌هایم که بر هم می‌لرزیدند، مخلوط میشد. پاهای مادرم را دیدم که چمدان به دست از پله‌ها پایین آمد و تا پایش به حیاط رسید، به طرفش پریدم و پاهایش را گرفتم تا نرود؛ اما با بی‌رحمی مرا از خود راند. قلبم از ترس تنهایی درد گرفت. سرم را بالا آوردم تا التماسش کنم که نرود. چهره‌ی ایران را دیدم. بدون ذره‌ای محبت، با اخم مرا به کناری پس زد و خود رفت. منِ ترسان و گریان میان حیاط خشک و سرد تنها ماندم.
***
چشمانم یک‌دفعه باز شد. نفس‌نفس می‌زدم. صدای تپش‌های تند قلبم را به وضوح می‌شنیدم. از ترس کل بدنم یخ کرده بود. دوباره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,072
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #747
با رفتن پدر، از پله‌ها پایین آمدم، بشقاب پر از ته‌سیگار را به همراه پاکت‌ها برداشته و به آشپزخانه بردم. همه را درون سینک انداخته و خودم پشت میز نشستم و با دستانم صورتم را پوشاندم. هر صبح اینجا با وجود ایران روشن بود؛ اما حالا... .
باید به نبودنش عادت می‌کردم. دستم را به صورتم کشیدم و با حسرت به جای‌جای آشپزخانه نگاه کردم. چقدر نبودنش به چشم می‌آمد. نگاهم به اپن رسید و چشمم به گوشی‌ام خورد که از دیروز روی آن، جا مانده بود. به طرف گوشی خیز برداشتم و بعد از تماس، دوباره پشت میز نشستم.
- سلام مادر!
- سلام دخترم! چطوری؟
صدای او هم مثل صدای من گرفته بود. هیچ‌کداممان حال خوبی نداشتیم.
- دلم برات تنگ شده.
- من هم دلم تنگ شده.
- حال بابا هم... .
- چیزی نگو!
- ولی... .
- بذار هم‌دیگه رو فراموش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,072
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #748
ایران عزمش را جزم کرده بود.
- دخترم! فریدون نه از زندگی اولش خیری دیده، نه از زندگی با من... کاری کن توی زندگی سومش خوش باشه.
غصه‌های دلش را از میان بغض‌های صدایش که به زور جلو اشک شدنش را گرفته بود، می‌دیدم.
- من تو رو می‌خوام.
- سارینا‌جان! تو دیگه بزرگ شدی دخترم! باید حواستو بدی به برآورده کردن خواسته‌های پدرت، نه اینکه توقع داشته باشی هنوز اون خواسته‌هات رو برآورده کنه.
- یعنی واقعاً می‌خواید از بابا جدا شید؟
- گوش کن ببین چی میگم. یه چند وقت دیگه ما از هم جدا می‌شیم. اون موقع‌ست که تو باید حواست به فریدون باشه. مراقبش باش! به سر و وضع و زندگی پدرت برس. نذار کم و کسری داشته باشه. کم‌کم حالش که بهتر شد، ببین از چه جور زنی خوشش میاد، براش آستین بالا بزن.
حس کردم انتهای کلامش به گریه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,072
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #749
یک دل سیر که اشک ریختم، سرم را بالا آوردم، به آشپزخانه سرد و خاموش نگاه کردم، بی‌حال بلند شده و به سالن رفتم. خودم را روی کاناپه انداخته و درحالی‌که چشم به سقف دوختم به روز اولی فکر کردم که ایران عنوان مادرم را یافت. یکی از همان روزهای خوشی که دیگر نمی‌دیدم.
***
شب عمه فتانه عصبانی و پرخاش‌گر به خانه‌ی ما آمده بود تا پدر را از تصمیم فاجعه‌آمیزش منصرف کند. پدر گرچه مرا برای دور بودن از بحث به اتاق فرستاده بود اما من پنهانی بیرون آمده و پشت مبل‌ها پنهان شده بودم تا حرف آن دو نفر را گوش دهم. عمه مدام از نامناسب بودن ایران و خانواده‌اش با خانواده‌ی ما حرف میزد و پدر فقط گوش می‌داد. از این می‌ترسیدم پدر به حرف عمه گوش دهد و دیگر ایران مادرم نشود؛ اما وقتی پدر گفت که سارینا با ایران رابطه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,072
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #750
خودم را به سینه پدر چسباندم و دستم را خواستم به دورش حلقه کنم؛ گرچه آنقدر کوچک بودم که دستم به کمرش هم نرسید.
- پس بغلم کن! من فردا دیگه بزرگ میشم.
پدر روی موهایم را بوسید. مرا سفت در آغوش گرفت و آرام گفت:
- بخواب عزیزم! فردا یه روز‌ تازه‌س برای این خونه.
صبح فردا من و پدر با هم بیدار شدیم. همان صبحانه‌ی دونفره‌ی همیشگی‌مان که کیک و شیر بود را خوردیم. به کمک پدر بهترین لباسم را پوشیدم و همراه هم به محضرخانه‌ای رفتیم که ایران و رضا و چند نفر از نزدیکانشان آنجا بودند. بعد از یک مراسم عقد جمع و جور و انجام مرسومات بعد از آن، از محضرخانه خارج شدیم. آقامصطفی چمدان ایران و رضا را به ماشین ما منتقل و پدر همه را برای ولیمه به رستوران از قبل رزرو شده‌ای دعوت کرد. بعد از ناهار وقتی همه خداحافظی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا