نتایح جستجو

  1. مهلا جعفری

    در حال تایپ رمان آقازاده‌ی شرور | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان

    -کجا به‌سلامتی؟ -سلام... می‌خوام برم خرید. -علیک سلام... چی می‌خوای بگو خودم میرم می‌گیرم. با تشر گفتم: -لازم نکرده... خودم می‌گیرم... برو کنار. -لج نکن ریحانه. -لج چیه؟... با کیفم کنار زدمش و خواستم رد بشم که گفت: -تا کی دیگه می‌خوای فکر کنی؟... اون پسره چی داره که من ندارم؟ نمی‌دونم چرا یک...
  2. مهلا جعفری

    در حال تایپ رمان آقازاده‌ی شرور | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان

    بالاخره رفتند و من با دلی آشوب برگشتم توی خونه و مشغول درست کردن ناهار شدم، کمی بعد دایی اومد توی خونه احساس کردم می‌خواد بهم چیزی بگه و مطمئن بودم حرفش بی ربط به خواستگاری و این حرف‌ها نبود، اما با اومدن اسماعیل این حرف‌ها به بعد موکول می‌شد، می‌شنیدم که دایی آروم بهش می‌گفت فعلا چیزی نگه تا من...
  3. مهلا جعفری

    در حال تایپ رمان آقازاده‌ی شرور | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان

    آروم خندیدم. - علی... . - جان؟ نمی‌شد زیادی خوب نباشه؟ من قلبم بی‌جنبه بود! - فردا... فردا میری... ؟ - اوهوم. سرم رو انداختم پایین. - این چیه سرت کردی؟ لجباز گفتم: - عه علی، این همه آدم تو خونه است... . - خب باشه... من نمی‌خواد موهات رو درست درمون ببینم؟ حالا هم خجالت می‌کشیدم هم خوشم می‌اومد هم...
  4. مهلا جعفری

    در حال تایپ رمان آقازاده‌ی شرور | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان

    با فرشته جون برای شام یک غذای معمولی سرهم کردیم و منتظر شدیم تا بقیه هم بیان. ساعت از هفت گذشته بود که در باز شد و حاج‌رضا و دایی اومدن داخل، علی هم کلا از خونه بیرون نرفت. جو خونه یک مقدار سنگین شده بود که بالاخره حاج‌رضا سکوت رو شکست. -من باید بابت وضع پیش اومده معذرت خواهی کنم... پسر من هنوز...
  5. مهلا جعفری

    در حال تایپ رمان آقازاده‌ی شرور | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان

    -ای بابا آبروی چی؟... مگه نظر بد بهش داشتم؟... دارم جلو همه میگم می‌خوامش... حاج‌رضا دستی به ریشش کشید و چیزی زیرلب گفت، اما قبل این که کسی کاری کنه اسماعیل بود که حمله کرد به علی و باهاش گلاویز شد، این‌بار دیگه کسی نمی‌تونست از هم جداشون کنه، من که فقط اشک می‌ریختم و کمک می‌خواستم، دایی و حاجی...
  6. مهلا جعفری

    در حال تایپ رمان آقازاده‌ی شرور | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان

    حالا همه نگاه ها به اسماعیل بود.دایی پرسید: -قضیه چیه اسماعیل؟ -این آقا به ریحانه نظر داره... دردش اینه... حرفش که تموش مشت علی نشست رو صورتش، منو فرشته هینی از ترس کشیدیم که تا اسماعیل خواست به علی حمله کنه،دایی گرفتتش، حاج‌رضا فریاد زد. -این‌جا چه خبره ؟ این حرف‌ها چیه؟ علی این پسر چی میگه ؟...
  7. مهلا جعفری

    در حال تایپ رمان آقازاده‌ی شرور | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان

    صدای عصبیش باعث شد چشم‌هام رو ببندم، مطمئنم نگاه همه حالا سوالی به علی بود، استرس چنان در بدنم نفوذ کرد که دستگیره در رو محکم‌تر گرفتم تا نیوفتم. حاج‌رضا گفت: -علی؟ چیزی شده؟ آروم برگشتم و با چشم‌های لرزون نگاهش کردم، اونم بلند شد و کوتاه نگاهی بهم انداخت. -لازم نکرده برن صحبت کنند. فرشته جون...
  8. مهلا جعفری

    در حال تایپ رمان آقازاده‌ی شرور | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان

    گره روسری گلبهیم رو سفت‌تر کردم و با استرس فراوان سینی چای رو برداشتم و رفتم داخل پذیرایی، حاج‌رضا و دایی داشتن از رسم و رسوم‌های قدیمی خواستگاری می‌گفتند، اسماعیل سر به زیر گوشه‌ایی نشسته بود، فرشته جون هم با لبخند نظاره‌گر بود، و اما علی! با بی‌خیالی ظاهراً طبیعی، در حالی‌که می‌دونستم اصلا...
  9. مهلا جعفری

    در حال تایپ رمان آقازاده‌ی شرور | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان

    کلافه دستی به گردنش کشید. -ریحانه... . -من اگه نفهمم این رفتارها... . -ریحانه... . -چیه؟ چی... . -حاجی چیزی نمی‌دونه! سوالی صورتش رو رو رصد کردم، منظورش چی بود؟ چشماش رو برای چند ثانیه بست و دوباره گفت: -من اصلا در این باره چیزی به حاجی نگفتم. -چرا؟ -اون به هیچ عنوان اجازه چنین کاری رو به من...
  10. مهلا جعفری

    در حال تایپ رمان آقازاده‌ی شرور | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان

    با کمک فرشته جون سفره رو پهن کردیم، در تمام مدت علی حرفی نزده بود و فقط به زمین نگاه می‌کرد، نمی‌دونم تو سرش چی می‌گذشت، ولی هرطور که شده بود باید باهاش حرف می‌زدم، باید می‌گفتم تا کسی نفهمیده تمومش کنیم. ***** دایی به اسماعیل گفته بود امشب بیاد و خواستگاریش رو علنی کنه، می‌گفت حالا که حاجی هست...
  11. مهلا جعفری

    در حال تایپ رمان آقازاده‌ی شرور | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان

    صبح با صدای سر و صداهای دایی از داخل آشپزخونه بیدار شدم، با دیدن ساعت که نه رو نشون می‌داد،سریع نشستم و با پوشیدن روسریم رفتم آشپزخونه، دیر بیدار شده بودم و حتما طفلکی خودش داشت صبحونه درست می‌کرد. -دایی؟ -به به سلااام عروس خانوم! سعی کردم به پسوندی که بعد سلام استفاده کرد، زیاد دقت نکنم. -معذرت...
  12. مهلا جعفری

    در حال تایپ رمان آقازاده‌ی شرور | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان

    صبح‌ها که دایی می‌رفت، اسماعیل هم با وجود این‌که هنوز پاش خوب نشده بود، می‌رفت تا من راحت باشم. اسماعیل مرد همه فکرم فقط غم روستاس، اما نمی‌دونست یک غم دیگه هم بهشون اضافه شده! با صدای در روسریم رو درست کردم، دایی و اسماعیل همیشه باهم می‌اومدن خونه، تا اونا مشغول لباس عوض کردن بودن رفتم چایی...
  13. مهلا جعفری

    در حال تایپ رمان آقازاده‌ی شرور | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان

    سریع گوشی رو قطع کردم و بی مکث مشغول جمع کردن وسایل و حرف زدن با خودم شدم.منه احمق، منه ابله، هزار بار با خودت گفتی مردی مثل اون هیچوقت به‌خاطر توعه تازه از راه رسیده کارای گذشته‌اش رو رها نمی‌کنه، اون همه آدم که راحت باهاش می‌چرخند رو ول نمی‌کنه عاشق تو بشه! لرزش داشتم، عصبانی بودم، بغض...
  14. مهلا جعفری

    در حال تایپ رمان آقازاده‌ی شرور | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان

    پیاده شدم و تا وارد شدن به حیاط صبر کرد و بعد رفت، من نباید توقع داشته باشم کسی با رفتار خاصی داشته باشه و روی سرم نقل بپاشه، این ازدواج یک ازدواج کاملا متفاوت بود! مثل همیشه رفتار کردم و مشغول کارهای روزمره ام شدم، اما ذهنم لحظه‌ایی از علی خالی نمی‌شد، این که الان کجاست، چی‌کار می‌کنه؟ نمی‌شد...
  15. مهلا جعفری

    در حال تایپ رمان آقازاده‌ی شرور | مهلا جعفری کاربر انجمن یک رمان

    _خانوم؟ نگاهش کردم. وسط شلوغی‌های این شهر، کنار خیابون و چندها ماشینی که پرسروصدا از کنارمون رد می‌شدن، تنها یک چهره و یک کلام که لحنش نسبت به قبل فرق داشت، این دل آشوبه رو کمی کم‌تر می‌کرد و باعث می‌شد نتونم از چشم‌هاش دل بکنم. -جدی جدی زنم شدیا! خندیدم. راست می‌گفت، انگار از اون اولین دیدار دم...
عقب
بالا