مرد آرام و قرار نداشت. روی صندلی انتظار مینشست و پا میشد. دستانش یخ زده بودند، به نفسنفس افتاده بود و نمیتوانست فکر کند. بارها و بارها در ذهن خود صحنهای را مجسم میکرد که همهچیز به خوبی تمام شده است. تا اینکه دکتر در اتاق عمل را باز کرد. با خود کلنجار میرفت که چگونه خبر را به مرد بدهد...