ریتا
از اون چیزی که فکر میکردم وضعیتم بدتر شده بود. اینبار داخل زندان واقعی گیر افتاده بودم! تاریکی همه جا رو پوشونده بود؛ به سختی میتونستم اطرافم رو ببینم. ته دلم به این شانس بدم لعنت فرستادم. برخلاف جای قبلی احساس امنیت نداشتم. از ترس اینکه هرلحظه ممکنه بمیرم، حواسمو کامل جمع کرده بودم! اگه...