نتایح جستجو

  1. saeed371

    در حال تایپ رمان سِرِ پنهان | سعید371 کاربر انجمن یک رمان

    با پدرم به سمت عمارت مهمان رفتیم.پدرم با لحن بسیار جدی گفت: -ریتا ازت می‌خوام تو این چند روز باقی‌مونده با هیچکس صمیمی نشی.می‌خوام بدون دردسر به سرزمین خودمون برگردیم. با تعجب گفتم: - من که نمی‌خوام کاری کنم پدر جان. شاهزاده دیانا دعوتم کرده نمی‌تونم دعوتش رو رد کنم. سعی کردم ب لحن مهربون و گرم...
  2. saeed371

    در حال تایپ رمان سِرِ پنهان | سعید371 کاربر انجمن یک رمان

    هرکس مشغول صحبتی بود.این وسط من وپدرم ساکت نشسته بودیم.پدرم همچنان چهرش در هم بود وبه کسی توجه نمی‌کرد.داشت حوصلم سر می‌رفت که ناگهان،یکی از دختران جوان،از روی صندلی بلند شد وبه طرفم اومد. - سلام اسم من دیاناست .من خواهر پادشاه ادوارد ودختر بانو دروتی هستم.خوشحالم که شمارو می‌بینم. ابروهامو بالا...
  3. saeed371

    در حال تایپ رمان سِرِ پنهان | سعید371 کاربر انجمن یک رمان

    شب فرا رسید و محیط قصر،در سکوت به سر می‌برد.ادوارد نمی‌خواست کسی از اعمالش باخبر بشه،پس مجبور شد شب عمارت رو ترک کنه.او پادشاه آینده‎ی فاسلیس بود واجازه نمیداد دیگران اونو تحت کنترل داشته باشند.بعد ازمدتی اعلام خواب کرد و به ندیمه های عمارتش دستور داد هیچکس اجازه ورود به عمارت رو نداره.سپس،...
  4. saeed371

    در حال تایپ رمان سِرِ پنهان | سعید371 کاربر انجمن یک رمان

    روز بعد با بی حوصلگی نزدیک ورودی عمارت ایستاده ومنتظر بانو دروتی بودم.از اونجا که از خاندان نبودم نمی‌تونستم به استقبالش برم.نگاه دیگه‌ای به ظاهرم انداختم.بعد از اینکه مطمئن شدم نقصی وجود نداشت،سرمو بالا اوردم که سارا رو دیدم که باعجله به سمتم اومد: - بانوی من،بانو دروتی دارن به اینجا میان اما...
  5. saeed371

    در حال تایپ رمان سِرِ پنهان | سعید371 کاربر انجمن یک رمان

    - این عمارت بزرگ مخصوص اقامت بزرگ خاندان هست. عمارت بانو مارتا. سرمو دوباره به سمت عمارت برگردوندم. در ورودی عمارت دو مجسمه‌ی عظیم به شکل شیر قرار داشت. بعد از عبور از راهرو به باغ بسیار قدیمی و سرسبز رسیدم که عمارت بعد از باغ قرار داشت. چشمم به آلاچیق بسیار بزرگی افتاد که در سمت راستم بود. به...
  6. saeed371

    در حال تایپ رمان سِرِ پنهان | سعید371 کاربر انجمن یک رمان

    - درراه هستند. به زودی می‌رسند. مارتا سرش و تکون داد.و آهسته به سمت عمارتش راه افتاد. *** ریتا طی این چند روز با اینکه رفتار خوب و مناسب تری داشتند، اما باز هم راحت نبودم. نمیدونم چرا اما احساس خوبی نداشتم. جدا از همه چیز تنها یک مورد با بقیه فرق داشت، شکوه وعظمت این قصر بود که منو به وجد...
  7. saeed371

    در حال تایپ رمان سِرِ پنهان | سعید371 کاربر انجمن یک رمان

    *** با شنیدن صدای در به سخنی از روی زمین بلند شدم.لعنتی!داشت خوابم می‌برد.اما با شنیدن صدایی که مدتها منتظرش بودم خواب از سرم پرید. - ریتا،دختر عزیزم. با اینکه چهرش مشخص نبود اما مطمئن بودم این صدای پدرمه که در چارچوب در ایستاده بود.ناخود آگاه بغضی روی گلوم نشست.به سختی گفتم: - پدر.اومدی؟ نزدیکم...
  8. saeed371

    در حال تایپ رمان سِرِ پنهان | سعید371 کاربر انجمن یک رمان

    دوباره ترس شدیدی وجودمو فراگرفت.آخه چکار کردم که این همه زجر بکشم؟به گوشه‌ای ترین فضا رفتم تا دیده نشم.اما با باز شدن در،فردی با زره طلایی رنگ وارد شد.بعد از مکث منو دید وبه سمتم اومد.تا دستش بهم خورد جیغ بلندی زدم اما اون منو به وسط اتاق پرت کرد.درد شدیدی تو کمرم پیچید.اما در اون شرایط معنی...
  9. saeed371

    در حال تایپ رمان سِرِ پنهان | سعید371 کاربر انجمن یک رمان

    ریتا از اون چیزی که فکر می‌کردم وضعیتم بدتر شده بود. اینبار داخل زندان واقعی گیر افتاده بودم! تاریکی همه جا رو پوشونده بود؛ به سختی می‌تونستم اطرافم رو ببینم. ته دلم به این شانس بدم لعنت فرستادم. برخلاف جای قبلی احساس امنیت نداشتم. از ترس اینکه هرلحظه ممکنه بمیرم، حواسمو کامل جمع کرده بودم! اگه...
  10. saeed371

    در حال تایپ رمان سِرِ پنهان | سعید371 کاربر انجمن یک رمان

    *** ریتا با عصبانیت به سمت در اتاق رفتم و محکم ضربه زدم. در باز شد و با دو نگهبان روبه‌رو شدم، فریاد زدم. - یکی تو این خراب شده نیست که درست کار کنه؟ یکی از سربازها با صدای بم و محکم گفت: - چی شده؟ - این غذا چیه آوردین تو اتاق من؟ شماها شورشو در آوردید! - یادت نره اینجا تو زندانی هستی. از...
  11. saeed371

    در حال تایپ رمان سِرِ پنهان | سعید371 کاربر انجمن یک رمان

    *** سوم شخص آتش قصر بیشتر و بیشتر می‌شد. کل قصر به بحران تبدیل شده بود و هر لحظه امکان داشت آتش به شهر هم سرایت کنه. همه‌ی سربازها و ندیمه‌ها مشغول خاموش کردنش بودند. این مسئله امنیت قصر رو به شدت کاهش میداد. فرصت خوبی برای افراد چهره پوش بود. چون به راحتی از دروازه‌ی شرقی قصر عبور کرده و...
  12. saeed371

    در حال تایپ رمان سِرِ پنهان | سعید371 کاربر انجمن یک رمان

    - ممنونم. نمیدونستم چی بگم.یا اصلا چی بپرسم. انگار باید انتظار می‌کشیدم تا اون حرفی بزنه. بعد از مدت کوتاهی به حرف اومد. - قصر فریگیه زیباست. اما در مقابل قصر بزرگ فاسلیس چیزی نیست.میدونید که سالها قبل این دو سرزمین باهم یک کشور بودند. اتقفاقاتی که افتاد کاملا به یاد دارم. شکوه وعظمتی که اون...
  13. saeed371

    در حال تایپ رمان سِرِ پنهان | سعید371 کاربر انجمن یک رمان

    *** ریتا با بی‌حوصلگی روبه‌روی آینه‌ی قدی ایستاده بودم. لباس فیروزه‌ای رنگ رو برای جشن امشب انتخاب کردم. با تزئینات زیبایی که روی دامن پف دارم گلدوزی شده بود، زیبایی رو دو چندان می‌کرد. تاج مخصوصمو روی سرم گذاشتم و با غرور به چشمای مشکی رنگم خیره شدم. در عمارت زده شد و یکی از ندیمه‌ها وارد شد. -...
  14. saeed371

    در حال تایپ رمان سِرِ پنهان | سعید371 کاربر انجمن یک رمان

    *** سوم شخص طولی نکشید که خورشید وسط آسمون قرار گرفت. کالسکه‌ای سفید رنگ، به همراه تعداد زیادی سربازان از دروازه‌ی قصر عبور کرد و در نهایت در ورودی قصر ایستاد. در باز و مارتا به آهستگی از کالسکه پیاده شد. او به تازگی به هفتاد و پنج سالگی رسیده بود! قد کوتاهی داشت با صورت گرد و سفید رنگ به همراه...
  15. saeed371

    در حال تایپ رمان سِرِ پنهان | سعید371 کاربر انجمن یک رمان

    *** پنجاه سال بعد ریتا سرزمین فریگیه، به سرزمین طبیعت معروف بود. چون وقتی که زمستون به پایان می‌رسید؛ بهار به زیباترین شکل خودش رو نشون می‌داد. منم از فرصت استفاده می‌کردم، وتمام روز رو در باغ عمارتم سپری می‌کردم. باغی که با شروع فصل بهار، زنده می‌شد و من، با کاشتن گل‌های رنگارنگ، منظره‌ی زیبایی...
عقب
بالا