طنین تپش قلب، جانش را به نوسان انداخت. ساعدش به آهستگی حرکت لاکپشت فرود آمد و چشمهای آریا را رصد کرد. در تحیر بود چرا کوبش قلبش برای هرچیزی که به آریا ختم میشد به جای درد، درمان دارد؟ چرا به جای خطر، امنیت دارد؟ چرا به جای رنج، لذت دارد؟ چرا به جای دافعه، جاذبه دارد؟ فاصلهاش را کوتاه کرد تا...