نتایح جستجو

  1. zeynab227

    برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

    گر گرفت و از شور ویران شد. چه ویرانه‌ای که حتی اگر آباد هم می‌شد، توفیری نداشت. یک تکرارِ تکرار نشدنی! گویی هردو زمان و مکان و شخص سوم کوچکی را که منتظرشان بود فراموش کرده بودند. خودش دست به عمل شد و آنتن صحبت‌شان را به جهت دیگری مایل کرد. - نگفته بودی یه خواهرشوهر کوچولو هم دارم. از سرویس...
  2. zeynab227

    برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

    با حلقه شدن غیرمنتظره دست‌هایی به دورش، شکمش انقباض یافت و پلک‌هایش آنی کنار رفت به چشم‌هایی که یک سر و گردن افراشته بود. دوباره موتور خنده‌اش روشن شد و خالی از اراده به حرف آمد: - ترسوندیم. حلقه تنگ‌تر شد و طنینش در تنگنای گوشش رجز خواند: - اهمیتش به چه دردی می‌خوره وقتی ترسناک‌ها...
  3. zeynab227

    برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

    رعشه‌ خفیفی از جسمش رد شد. چشمان اندیش‌گرش معطوف دست دراز شده دختربچه و سیمای مردی شد که نگرانی نگاه و اخم ابروهایش تناسخی با ظاهر صورتش نداشت. گیرنده‌هایش فعال شد و به محض ارسال پیام، گوشت لبش را گزید. خون به مویرگ‌های صورتش حمله‌ور شد. متحیرانه دست دخترک را آرام فشرد و صدایش را بم‌تر کرد تا...
  4. zeynab227

    برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

    صدای تایمر فر، او را بیدار کرد. دست‌هایش را از زیر چانه برداشت و دستکش به دست، غذا را چک کرد که پنیر سطحش یک دست طلایی شده بود. در فر را بست و راهی اتاق شد. پالتویش را برداشت و به جای شال، از کلاه استفاده کرد. نگاهش به دو سجاده که خورد، لبخندش رنگ گرفت. سجاده‌‌‌هایی که هرکجای کره خاکی همراهشان...
  5. zeynab227

    برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

    برابر آینه صورتش را وارسی کرد. پوستش با استفاده از مراقبت پوستی پس از حمام اندکی سرحال شده بود. از کیف لوازم، کرم سبک روز را دستش گرفت و درِ تیوپش را چرخاند. روی پیشانی، گونه‌ها و چانه‌اش پخش کرد و با رژگونه هلویی و رژ بنفش یاسی، رضایت خود را از ظاهرش برانگیخت. با وجود یقه هفت بلیز‌، پلاک...
  6. zeynab227

    برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

    - من یه چیز بردم و تو همه چیز...بعد از این همه فراز و نشیب اومدی که خودخواهانه کنارم بمونی نهایت پیروزیه. تو از نقطه امن و محدودیت دراومدی و حالت‌های مختلف رو تجربه کردی که به اینجا رسیدی. برنده واقعی تویی. اون موقع که خواستی از هم دور باشیم این‌قدر عصبانی بودم که فکر می‌کردم به راحتی به هم...
  7. zeynab227

    برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

    ارتباط خاصی میان نگاهش و آسمان امشب برقرار شده بود. آسمان امشب بی‌پرده به او فاش کرد که در این زندگی مشترک نتوانسته بود ابرهای سیاه را کنار بزند که ماه را تابان ببیند. او شانس دیدن ماه را از دست داده بود. گربه از دستش فرار کرد و نگاهش جلب او شد. با میل کاسه شیر را لیس می‌زد و سر و صدا کنان دلی...
  8. zeynab227

    برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

    آریا باغچه را دید زد. دورتر نمی‌رفت تا او در تاریکی گم نشود. نگاهش به دنبال آریا به تفحص مشغول بود که صدایی زیر ماشینش شنید. رو گرداند و ابرویش را جمع کرد. یحتمل صدا از داخل بدنه برآمده لاستیک ماشین ایجاد شده بود. قدم از قدم برداشت، خم شد و جسمی را که لابه‌لای فرو رفتگی چرخ سمت راننده وول...
  9. zeynab227

    برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

    طنین تپش قلب، جانش را به نوسان انداخت. ساعدش به آهستگی حرکت لاک‌پشت‌ فرود آمد و چشم‌های آریا را رصد کرد. در تحیر بود چرا کوبش قلبش برای هرچیزی که به آریا ختم می‌شد به جای درد، درمان دارد؟ چرا به جای خطر، امنیت دارد؟ چرا به جای رنج، لذت دارد؟ چرا به جای دافعه، جاذبه دارد؟ فاصله‌اش را کوتاه کرد تا...
  10. zeynab227

    برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

    نگاهش را هوشمندانه از نگاه ساکت و مضطر آریا برداشت و به شیئی که روی مبل تک نفره قد علم کرده بود، توقف کرد. خیرگی‌اش به آن شیء، آریا را به سمت چپش کنجکاو کرد. به دنبال آن رو گرداند و به حالت متزلزلی لب به پرسش زد: - گیتار؟ باران سر تأیید جنباند و خبیثانه پا روی پا انداخت. - می‌خوای بزنم؟ - ساز...
  11. zeynab227

    برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

    - همون بهتر که رهام کردی؛ چون دیگه نمی‌تونستم تو چشمات نگاه کنم، حتی الآنم... . - من رفتم تا آرامش داشته باشی. - آروم نشدم باران! نیستم، ولی تو باش! بزاقش را بلعید و عطر مردانه‌اش را به شامه فرستاد. - تو آروم باش تا ازت یاد بگیرم و دلم قرص بشه اونی که برات می‌تپه هم آرومه. حواست بهش باشه؛ چون...
  12. zeynab227

    برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

    جرقه‌های حاصل از حریق چوب‌ها به فضای بسته خانه روح بخشیده بود. آکنده از آسایشی ناب که خوش‌تر در نگاه او می‌رقصید و خوش‌ترین حرارت که با هرم نفس‌هایی که با او پیمان تعهد بسته بود، جسم که نه تمام هستی‌اش را جلا می‌داد. آنقدر دلکش که گویا بدنش را ساعت‌ها مشت و مال داده باشد. پلک‌هایش نیمه باز بود...
  13. zeynab227

    برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

    مردمک چشمانش به نگاه آزرده آریا رسید که سر بلند کرد و قفسه سینه‌اش بالا رفت. کمی بعد لب تر کرد: - می‌دونی چرا با ماهان شریفی درافتادم؟ چون خودم خواستم. از طرفی من این پرونده رو بسته بودم. ارسلان که موقع دزدیدن تو و نگار پای ماهان رو وسط کشید، شوکه شدم. پرونده رو به جریان انداختم و کم‌کم همه چیو...
  14. zeynab227

    برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

    حوله را تا پسِ سرش هدایت کرد. - منظورت اینه از دختری که همش خودش رو تو دردسر می‌ندازه خوشت نمیاد؟ - نه. - چون باعث می‌شم تو هم خودتو قاطی دردسر من کنی؟ - نمی‌تونم قاطی نکنم. - منم نمی‌تونم. به قول نگار، ورزش رزمی روحیه‌م رو خشن کرده، ولی... . حوله را از دور گردن آریا برداشت. موهای کوتاهش به صورت...
  15. zeynab227

    برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

    خم شد سینی لیوان‌ها را بردارد که باران لب گشود: - خیلی داغ نمی‌خورم. می‌خوای تو بخور! دست آریا از سینی به سمت پلاستیک سفید رفت و حین خارج کردن محتویات آن گفت: - چند دقیقه دیگه گرمای شومینه می‌ره بالا. رادیاتور هم روشن کردم. تا زخمت رو پانسمان کنم دمنوش هم گرم می‌شه. نگاهش بین آریا و یقه اسکی...
عقب
بالا