بعضی وقتها فرقی نداره چقدر حسرت بخوری، اوّل و آخرش قصه همون چیزیه که ازش فراری بودی.
من از تنهایی فرار میکردم. خیلی دوییدم، خیلی خودمو خسته کردم؛ آخرش یک لحظه وایسادم نه اینکه از دل خوشم باشه، فقط میخواستم یک نفسی تازه کنم!
به خودم اومدم دیدم تنهام، دیدم تنهاییای که طاقت یک لحظهش هم برام...