یکی بود ... یکی نبود
توی این دنیای از آدم به دور
پشت ابرهای سیاه ،
بعدِ آن شعاعِ بی فروغِ هور ،
سرزمینیست بر مَسند زور ..
مهد دلهای شکسته ، نابسامان، مهجور
آفتابش ، آتش سرخ جهنم
ماهِ شبتابش ، ضعیف و بی نور . ...
قحطیِ دل بود درین شهر ودیار
سینه ها خالی ؛ بَسان شوره زار
زیر گنبدِ...
گیج و حیران مانده ای در این دیار
خسته از نا دیده ها
خسته از گوی بلا
خسته اما نا گزیر
میروی تا مرز خون
لنگ لنگان. ..کوله باری سنگین. ..
بی چراغ...بی نشان. ..
میروی تا ته جاده ی جنون
پشت این دیار سرد
میرسی به شهر دیو
کوچه های تاریک
دیوارهای نمور...
دنیای سوت و کور. ..
و گهگاه قایقی سرگردان...