با گفتن اسم مکسون، دایانا دستش را به طرف دهانش برد. مکسون به سختی نگاهش را از او گرفت و رو به من گفت:
- چطوری لو رفتم؟
عصبانیتم فروکش کرد.
- من که مادرتم نباید می فهمیدم؟
- نمی خواستم دردسر درست کنم.
نگاهی به دایانا انداختم. متوجه مسیر نگاهم شد.
- فک کنم دلیل خوبی هم داشتی... .
با کمی مکث ادامه...