- ارسالیها
- 831
- پسندها
- 24,377
- امتیازها
- 39,673
- مدالها
- 27
جاوید قلنج انگشتان استخوانی دستهایش را به خاطر پرت کردن حواس خود از بلند شدن هواپیما میشکند و نگاهی عمیق به چشمهای پر تلاطم نفس میاندازد و با دم عمیقی شروع به حرف زدن میکند:
- توی دیار ما حکایت یک عشق نافرجام هست که سالهاست بین مردم نقل میشه، همون داستان کلیشهای دختر پولدار و پسر فقیر...دختر حکایت دختر بزرگترین تاجر پستهی ایران بوده و پسر هم پسر یک کفاش فقیر.
با لبهای بسته و چشمهایی که مردمک ریز مشکی رنگش گاهی تنگ و گاهی گشاد میشود با قلب لرزان به حرفهای جاوید گوش میدهد، او افسانه شده بود و خودش بیخبر بود؟
جاوید با تاسف سری برای آن دو فنچ عاشق تکان میدهد نگاهش به مهماندار هواپیما هست که سمت مسافری خم شده و با او صحبت میکند، اما ذهنش پی نفس قصه است، ادامهی حکایت را با لحن غمگین و تاثیرگذاری بیان میکند و عرق سرد روی پیشانی بلند نفس مینشیند.
- اون دو نفر که زمین تا خدا با هم فاصله داشتند از بچگی بهم دل سپرده بودن! اما یک روز دختر قصه بدون در نظر گرفتن بایدها و نباید به آغوش پسره کفاش برمیگرده و درست شبی که بهم میرسن... .
کلامش را میخورد و نگاهش را از روبهرو و مسافرها میگیرد و به نفس رنگ پریده اما در عین حال زیبا چشم میدوزد، حال نفس به شدت خراب است، از شنیدن ادامهی داستان واهمه داشت که نکند بین مردم رازش فاش شده باشد! به زور آب دهانش را قورت میدهد و جسارت به خرج میدهد و میپرسد:
- اون شب، چه اتفاقی میوفته؟!
جاوید یک دور کامل صورت استخوانی نفس را نگاه میکند و بعد متوقف میشود روی چشمهایی که به جای شور و شعف، ترس و حرف را فریاد میزنند.
- دختره ناپدید میشه! یکی میگه خودش رو از صخره پرت کرده و همسفر پرندهها شده! یکی هم میگه خودش رو انداخته توی دریا و عروس دریا شده! یکی دیگه هم میگه عهدشکنی کرده!
لبخند تلخی میزنند، نه همسفر پرندهها شد نه عروس دریا! فقط قربانی دست سهتا از مردهای زندگیش شده است! یکی دریده بودش و دیگری باورش نکرد، آن یکی هم که انگ نامردی روی پیشانی سیاهش چسباند.
- حالا شما بگین دختره چی شده؟!
جاوید با تن صدایی که اشتیاقش را نشان میدهد این سوال را پرسیده است. آب دهانش را همراه بغض متورم و تبکردهاش میبلعد ذهنش تصویری از خودش را نشان میدهد، دختری با چشمهای اشکی و رخت سفید عروسی بالای بلندترین صخرهها ایستاده است، اشک صورتش را پر کرده و چشمهایش خالی از هر چیزی هستند. دختری که با یک نفس عمیق خودش را به پایین دره پرت کرد. نفس کشداری میکشد، یادآوری آن خاطرات سیاه زیادی روی قلبش سنگینی میکردند. کمی روی دستهی سیاه صندلی سمت جاوید خم میشود و در عمق چشمهای مشتاقش زل میزند و میگوید:
- شاید نه پرواز کرده نه توی آب افتاده! شاید از اون بالا سقوط کرده افتاده زمین!
جاوید ابروهایش ناباور بالا میپرند. شوکه و هیجان زده میگوید:
- تو دیگه کی هستی! دختره رو زدی کشتی؟ فکر میکردم یک چیز رمانتیک بگی اما یک تراژدی تلخ رو روایت کردی!
لبخند بیذوقی میزدند و به چشمهای قهوهای رنگ جاوید که زیر نور چراغها درخشان دیده میشوند زل میزند و میگوید:
- یک حکایت، یک داستان! زمانی به واقعیت میپیوندن، زمانی یک عشق رو به تصویر میکشن که یکی از دو نفر مرده باشه...در غیر این صورت اون داستان... .
جاوید که از معاشرت با نفس سر کیف آمده و فوبیا و مزخرفاتش به کلی از یادش رفته است سری از ندانستن تکان میدهد، صورت جدی و لبخند تلخ روی لب نفس برای جاوید یک حکایت جذاب باشکلات تلخ صد درصد هست.
نفس با صدای بم شده از ترس، بغض و دلتنگی لب میزند:
- در غیر این صورت، اون حکایت، اون عشق! همه یک دروغه!
- توی دیار ما حکایت یک عشق نافرجام هست که سالهاست بین مردم نقل میشه، همون داستان کلیشهای دختر پولدار و پسر فقیر...دختر حکایت دختر بزرگترین تاجر پستهی ایران بوده و پسر هم پسر یک کفاش فقیر.
با لبهای بسته و چشمهایی که مردمک ریز مشکی رنگش گاهی تنگ و گاهی گشاد میشود با قلب لرزان به حرفهای جاوید گوش میدهد، او افسانه شده بود و خودش بیخبر بود؟
جاوید با تاسف سری برای آن دو فنچ عاشق تکان میدهد نگاهش به مهماندار هواپیما هست که سمت مسافری خم شده و با او صحبت میکند، اما ذهنش پی نفس قصه است، ادامهی حکایت را با لحن غمگین و تاثیرگذاری بیان میکند و عرق سرد روی پیشانی بلند نفس مینشیند.
- اون دو نفر که زمین تا خدا با هم فاصله داشتند از بچگی بهم دل سپرده بودن! اما یک روز دختر قصه بدون در نظر گرفتن بایدها و نباید به آغوش پسره کفاش برمیگرده و درست شبی که بهم میرسن... .
کلامش را میخورد و نگاهش را از روبهرو و مسافرها میگیرد و به نفس رنگ پریده اما در عین حال زیبا چشم میدوزد، حال نفس به شدت خراب است، از شنیدن ادامهی داستان واهمه داشت که نکند بین مردم رازش فاش شده باشد! به زور آب دهانش را قورت میدهد و جسارت به خرج میدهد و میپرسد:
- اون شب، چه اتفاقی میوفته؟!
جاوید یک دور کامل صورت استخوانی نفس را نگاه میکند و بعد متوقف میشود روی چشمهایی که به جای شور و شعف، ترس و حرف را فریاد میزنند.
- دختره ناپدید میشه! یکی میگه خودش رو از صخره پرت کرده و همسفر پرندهها شده! یکی هم میگه خودش رو انداخته توی دریا و عروس دریا شده! یکی دیگه هم میگه عهدشکنی کرده!
لبخند تلخی میزنند، نه همسفر پرندهها شد نه عروس دریا! فقط قربانی دست سهتا از مردهای زندگیش شده است! یکی دریده بودش و دیگری باورش نکرد، آن یکی هم که انگ نامردی روی پیشانی سیاهش چسباند.
- حالا شما بگین دختره چی شده؟!
جاوید با تن صدایی که اشتیاقش را نشان میدهد این سوال را پرسیده است. آب دهانش را همراه بغض متورم و تبکردهاش میبلعد ذهنش تصویری از خودش را نشان میدهد، دختری با چشمهای اشکی و رخت سفید عروسی بالای بلندترین صخرهها ایستاده است، اشک صورتش را پر کرده و چشمهایش خالی از هر چیزی هستند. دختری که با یک نفس عمیق خودش را به پایین دره پرت کرد. نفس کشداری میکشد، یادآوری آن خاطرات سیاه زیادی روی قلبش سنگینی میکردند. کمی روی دستهی سیاه صندلی سمت جاوید خم میشود و در عمق چشمهای مشتاقش زل میزند و میگوید:
- شاید نه پرواز کرده نه توی آب افتاده! شاید از اون بالا سقوط کرده افتاده زمین!
جاوید ابروهایش ناباور بالا میپرند. شوکه و هیجان زده میگوید:
- تو دیگه کی هستی! دختره رو زدی کشتی؟ فکر میکردم یک چیز رمانتیک بگی اما یک تراژدی تلخ رو روایت کردی!
لبخند بیذوقی میزدند و به چشمهای قهوهای رنگ جاوید که زیر نور چراغها درخشان دیده میشوند زل میزند و میگوید:
- یک حکایت، یک داستان! زمانی به واقعیت میپیوندن، زمانی یک عشق رو به تصویر میکشن که یکی از دو نفر مرده باشه...در غیر این صورت اون داستان... .
جاوید که از معاشرت با نفس سر کیف آمده و فوبیا و مزخرفاتش به کلی از یادش رفته است سری از ندانستن تکان میدهد، صورت جدی و لبخند تلخ روی لب نفس برای جاوید یک حکایت جذاب باشکلات تلخ صد درصد هست.
نفس با صدای بم شده از ترس، بغض و دلتنگی لب میزند:
- در غیر این صورت، اون حکایت، اون عشق! همه یک دروغه!
آخرین ویرایش