• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان دل‌شکن | سهیلا زاهدی نویسنده انجمن یک رمان

سهیلا زاهدی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/5/19
ارسالی‌ها
912
پسندها
25,383
امتیازها
45,273
مدال‌ها
28
مژده بود، رفیقی که چند لحظه پیش دربه‌در دنبال آدرسش می‌گشت، لبخند عمیقی روی لب‌ می‌نشاند و با بغض و خستگی زمزمه می‌کند:
- چقدر دلم برات تنگ شده بود!
مژده با چشم‌هایی که از شور و شعف ستاره باران شده‌اند با قدم‌های بلند سمتش پرواز می‌کند و محکم نفس را همراه دلوینش به آغوش می‌کشد. صدای ناله‌ی دلوین بلند می‌شود و باعث می‌شود، مژده سریع خودش را کنار بکشد و با هیجان و عجله به چشم‌های نیمه باز و شاکی دلوین زل می‌زند و می‌گوید:
- ببخشید بیدارت کردم زیبای خفته!
نفس نگاه خندانش را از مژده می‌گیرد و سرش را لای موهای نامرتب دلوین فرو می‌کند و زمزمه می‌کند:
- تو بخواب مامانی، فردا هم وقت داری شاکی بشی!
مژده دست دراز می‌کند و کمی بیشتر به مادر و دختر نزدیک می‌شود و دلوین را به زور و خواهش از بغل نفس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

سهیلا زاهدی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/5/19
ارسالی‌ها
912
پسندها
25,383
امتیازها
45,273
مدال‌ها
28
***
رادوین عصبی دور حیاط سوت و کور عمارت قدم می‌زند، ورودش، حرف زدنش و رفتنش همه مثل یک زلزله‌ی چند ریشتری مهیب بود که تمام زخم‌ها و دردها و دلتنگی‌هایی که در این نه سال زیر موفقیت‌هایش پنهان‌شان کرده را زیر و رو کرده است.
با حرص و خشم سنگ ریزه‌ای که زیر کفشش است را سمتی شوت می‌کند و از ته دل و با صدایی که از غم و اندوه و شک! شکی که ذره به ذره در جانش رخنه کرده رو به آسمان می‌کند و هوار می‌کشد.
- چرا؟ چرا باید الان بیاد؟ چرا این درد رو این عذاب جهنمیت رو تمومش نمی‌کنی؟! خدایا بسه دیگه! بسه!
صدایش لزرشی خفیف بر جان و تن همه‌ی درختان خفته‌ی باغ و کارگرانی که بی‌صدا گوشه‌ی حیاط در حال جمع کردن وسایل جشن هستند می‌اندازد! آهی پرسوز می‌کشد و با کف دست روی سرش می‌کشد. تحمل این همه اتفاق یهویی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

سهیلا زاهدی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/5/19
ارسالی‌ها
912
پسندها
25,383
امتیازها
45,273
مدال‌ها
28
آهی می‌کشد و دوباره دست بی‌قرارش سمت موهای کوتاه پشت سرش می‌رود و روی آن‌ها کشیده می‌شود، تنها یک چیز می‌خواست آن هم اثبات دروغ بودن حرف‌های دختر تاجر معروف. دور خودش می‌چرخد و نگاهی به آسمان گرفته شب می‌اندازد. ذهنش خاطرات سفید و سیهی را به یاد می‌آورد که برخی از آن‌ها مانند عسل شیرین هستند و برخی مثل زهر تلخ و ناگوار‌. موبایلش که هنوز در مشتش قرار دارد به صدا در می‌آید، نگاه قیری رنگش را از آسمانی که تناسب عجیبی با رنگ چشم‌هایش دارد می‌گیرد. گوشیش را بالا می‌آورد و جلوی صورتش نگه می‌دارد اسم جاوید را که می‌بیند تماس را وصل می‌کند و دستش را داخل جیب شلوارش فرو می‌برد، با همان ژست سمت عمارت قدم برمی‌دارد و جواب تلفن را می‌دهد. صدای جاوید که پر از هیجان و بهت است در گوشی می‌پیچد و باعث...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

سهیلا زاهدی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/5/19
ارسالی‌ها
912
پسندها
25,383
امتیازها
45,273
مدال‌ها
28
خسته و درمانده بود دوستداشت به همان چندساعت لعنتی که اثری از آن یار قدیمی نباشد برگردد. به همان نامزدی که به خواسته‌ی مادرش قبول کرده بود، به همان لبخندهای الکی.
- اینقدر حضورش برات سنگینه؟!
صدای نرم و کشدار دختری که نام نامزدش را یدک می‌کشید باعث می‌شود نگاهش را کمی بالا بیاورد به صورت بهم ریخته از آرایشش نگاه می‌کند. او نیز مثل خودش آواره است، بین رفتن و ماندن اسیر شده است‌.
فکرهایش بهم ریخته که به پای زن و بچه‌ی از راه رسیده‌ی مرد رویاهایش بسوزد، یا افسار پاره کند و موهای آن مسافر خارجی را تا جان دارد بکشد؟
رادوین نگاهش را از نگاه آسمانی دخترک می‌گیرد و شرمنده سری تکان می‌دهد و قدمی سمت او که جلویش روی چند پله‌ی گرد که محیط باغ و حیاط عمارت را از هم سوا کرده می‌رود و زمزمه می‌کند:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

سهیلا زاهدی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/5/19
ارسالی‌ها
912
پسندها
25,383
امتیازها
45,273
مدال‌ها
28
***
آرام موهای فر خورده‌ی دلوین را شانه می‌کرد و لبخند کوچکی روی لب‌هایش نشانده بود. اتاقی که مژده برای آن‌ها آماده کرد یک اتاق با تم سفید و صورتی است، اتاقی بزرگ که تمام امکانات رفاهی را داشت تنها چیزی که کم داشت یک آشپزخانه‌ی جمع و جور بود. کش مویی که یک یونیکورن بزرگ به آن وصل است را از میان کش موها و سنجاق سرهای گوناگون دلوین که داخل یک کیف کوچک صورتی رنگ برداشت و موهای نرم و فندقی رنگش را بالای سرش جمع می‌کند، شانه‌های کوچک دلوین را نرم با نوک انگشت‌هایش می‌گیرد و صورت خواب‌آلودش را به سمت خود می‌چرخاند. لبخندی به ابروهای جمع شده‌ی روی صورتش می‌زند و چند تار موی نازک را مهمان پیشانی دلوین می‌کند، زیادی در آن مدل مو و آن لباس خواب سفید با عکس‌های یونیکورن بامزه شده است.
- مامان من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

سهیلا زاهدی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/5/19
ارسالی‌ها
912
پسندها
25,383
امتیازها
45,273
مدال‌ها
28
درمانده نگاه بی‌روح و ماتش را از قطره‌های بارانی که با ضرب به شیشه‌های پنجره می‌خوردند برداشت و نگاهش روی دلوینی ماند که با ذوق پیراهن قرمز رنگش را داشت با پالتوی گوجه‌ای رنگش ست می‌کرد و لبخند زیبایی روی لب‌هایش نشسته بود. کاش می‌توانست تمام کودکی‌ها و لبخندهای دخترکش را در تمام تار و پوتش حفظ کند تا با دلی سیر پایان دهد به جانی که زیادی روی زمین سنگینی می‌کرد.
بغضش این روزها خر گلویش را می‌گرفت و اشک تا پای ریختن می‌آمد و او هر لحظه و هر ثانیه با درد و لبخندی گس آن را می‌بلعید.
دم عمیقی می‌کشد و بغضش را همراه خراشیدگی دردناک گلویش قورت می‌دهد و آرام و بی‌رمق از تخت دونفره پایین می‌آید برای لحظه‌ای اتاق با تمام وسایلش دور سرش می‌چرخد و دلش ضعف می‌رود. به سختی دستش کمد کوچکی را که فقط از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

سهیلا زاهدی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/5/19
ارسالی‌ها
912
پسندها
25,383
امتیازها
45,273
مدال‌ها
28
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
دلوین با لبخند سمت مادرش می‌رود و دست‌های سرد و یخ‌زده‌ی مادرش را می‌گیرد و لبخندی گرم به رویش می‌زند.
نفس، نفسش را با آه فوت می‌کند و همراه دلوین از اتاق بیرون می‌رود، پذیرایی جمع و جور طبقه‌ی بالا را دور می‌زند و از پله‌هایی که نرده‌های باریکی با شکل‌های پیچ در پیچ دارند سرازیر می‌شوند پایین پله‌ها مژده با استرس و نگرانی قدم می‌زند و هر از گاهی ناخن‌هایش را میجود، جاوید به دیوار گچی پشت سرش تکیه داده و عمیق در فکر است. با شنیدن صدای پای مادر و دختری که زیادی برایش عجیب و دوست‌داشتنی هستند نگاهش را از کتونی‌های سفید رنگش می‌گیرد و بالا می‌آورد با دیدن آن دو نفر سریع تکیه‌اش را از دیوار می‌گیرد و با چشم و ابرو به مژده که مثل اسپندروی آتش است اشاره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

سهیلا زاهدی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/5/19
ارسالی‌ها
912
پسندها
25,383
امتیازها
45,273
مدال‌ها
28
نفس آرام سری تکان می‌دهد و دست دلوین را می‌گیرد. نگاهی به ماشین لکسوس رادوین می‌اندازد چرا حس می‌کرد قیافه‌ی آن ماشین خشن و جذاب زیادی به رادوینی که کنارش چتر به دست ایستاده شبیه‌ است؟ پلک‌هایش را آرام روی هم فشار می‌دهد و هوایی برای نفس کشیدن از هوای سرد می‌گیرد. هوایی که با رایحه‌ی عطر دارچینی رادوین عجین شده است. سریع پلک‌هایش را بعد از فرستادن بوی تند داریچین به ریه‌هایش باز می‌کند و قدمی برمی‌دارد.
بدون هیچ حرف یا طعنه‌ای سوار ماشین می‌شوند. رادوین فقط از داخل آینه‌ی ماشین به دلوینی نگاه می‌کند که در صندلی عقب ماشین در بغل مادرش لم داده است، دنبال شباهتی بین خودش و دلوین می‌گردد و هر چقدر که نگاه می‌کند بیشتر شبیه نفس می‌شود، انگار نفس یک کپی از بچگی‌های خودش را ساخته است و برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

سهیلا زاهدی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/5/19
ارسالی‌ها
912
پسندها
25,383
امتیازها
45,273
مدال‌ها
28
نفس نگاهی به دلوین که مشغول تماشای تلوزیون است، می‌اندازد. روی زمین روی شکم خوابیده و پاهایش را یکی در میان تکان می‌دهد. بالشت ابری سفیدی را زیر سینه‌اش قرار داده و نگاهش به انیمیشن در حال پخش است و هر از گاهی همراه بابا اسفنجی و پاتریک می‌خندد.
حریص و سیری ناپذیر نگاهش می‌کند، می‌خواهد برای تمام وقت‌هایی که قرار است بدون دلوین سپری کند تصویر دخترکش را در ذهن و قلبش حک کند.
- نگران نتیجه‌ی آزمایشی؟!
با حرف مژده که با تردید حرفش را بیان کرده مبهوت و با چشم‌هایی که نم اشک در آن نشسته است سمتش برمی‌گردد، روبه‌رویش با سینی حاوی چای ایستاده است و نگاهش نگران بین او و دخترکش می‌چرخید. لبخند بی‌جانی می‌زند و کمی روی مبل فانتزی کاربنی رنگ جابه‌جا می‌شود. بغض سنگ شده‌اش را به سختی قورت می‌دهد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

سهیلا زاهدی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/5/19
ارسالی‌ها
912
پسندها
25,383
امتیازها
45,273
مدال‌ها
28
نفس قلپی از چایش می‌نوشد و رایحه‌ی دارچین را با تمام وجودش می‌بلعد و لبخندی کوچک روی لب‌های برجسته‌ی زرشکی رنگش می‌نشاند و رو به مژده که ابروهای هاشور خورده‌اش در هم است می‌گوید:
- راستی مامانت کی قراره از مشهد برگرده؟
مژده موهای فر کوتاهش را پشت گوشش می‌فرستد و با حالتی که بی‌میل بودنش را نسبت به برگشت مادرش نشان دهد صورت کشیده و زاویه‌دارش را کج و کوله می‌کند و نگاه قهوه‌گونش را دور میز می‌چرخاند و با دیدن قوطی گرد و سبز رنگ کرم مرطوب‌کننده سمتش کمی خودش را به جلو می‌کشد و قوطی را بر می‌دارد و در همان حالت که مشغول باز کردن درب قوطی است می‌گوید:
- فردا قراره بیان! حالا دلم تنگه مامان که هست اما، اما یک بدبختی دیگه‌ی که داریم اینه که الان چندسالی هست دختردایی‌هام با ما زندگی می‌کنن و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

بالا