- ارسالیها
- 831
- پسندها
- 24,377
- امتیازها
- 39,673
- مدالها
- 27
مژده بود، رفیقی که چند لحظه پیش دربهدر دنبال آدرسش میگشت، لبخند عمیقی روی لب مینشاند و با بغض و خستگی زمزمه میکند:
- چقدر دلم برات تنگ شده بود!
مژده با چشمهایی که از شور و شعف ستاره باران شدهاند با قدمهای بلند سمتش پرواز میکند و محکم نفس را همراه دلوینش به آغوش میکشد. صدای نالهی دلوین بلند میشود و باعث میشود، مژده سریع خودش را کنار بکشد و با هیجان و عجله به چشمهای نیمه باز و شاکی دلوین زل میزند و میگوید:
- ببخشید بیدارت کردم زیبای خفته!
نفس نگاه خندانش را از مژده میگیرد و سرش را لای موهای نامرتب دلوین فرو میکند و زمزمه میکند:
- تو بخواب مامانی، فردا هم وقت داری شاکی بشی!
مژده دست دراز میکند و کمی بیشتر به مادر و دختر نزدیک میشود و دلوین را به زور و خواهش از بغل نفس که سست و بیحال است میگیرد و غر میزند:
- خودت داری از خستگی بیهوش میشی بعد با منم لج میکنی! هنوزم یک دندهای!
با برخورد در ماشین به بدنهاش نگاه هر دو نفرشان سمت ماشین کشیده میشود. مردی قد بلند با طمانینه سمتشان میرود. با دیدن صورت جاوید ابروهای نفس بالا میپرد و با ذهنی پر از سوال نگاهش را سمت صورت کشیدهی مژده سوق میدهد.
مژده: داداشمه! همون که وقتی بچه بودیم رفت ایتالیا!
سری به نشانهی تفهمیم تکان میدهد و لبخندی به صورت خندان جاوید میزند. او همان نفر سوم بازی آشناییشان بود، همان بازی که سه پسر قد و نیم قد جلوی سه تا دختر بچه مینشستند و با سکهی سیاهی شیر یا خط بازی میکردند.
مژده چند قدم سمت عمارت برمیدارد و با لبخند و خرسند زمزمه میکند:
- خوبه که اومدی، بیا بریم داخل! چمدونهات رو هم همونجا بذار جاوید میاره برات.
نفس لبخند گرمی به او که جلوتر از او با تمرکز سمت عمارت قدم برمیدارد تا مبادا با آن کفشهای پاشنه بلند میخی زمین بخورد میزند، نفس عمیقی میکشد و چمدانهایشان را چنگ میزند و پشت سرش راه میافتد. حالا که از دغدغهی فکری سرپناه ذهنش آرام شده است دوباره افکار و احساسات مختلفش سمتش هجوم میآورند، وقت زیادی نداشت و هر آن ممکن بود پدرش از جایی که انتظارش را نداشت بیرون بیاید و او بدون انجام دادن هدفش دست از پا درازتر برگردد.
در دلش آرزو میکرد کاش رادوین سریعتر برای آزمایش دست بجنباند، تا دخترکش را دست پدرش به امانت بسپارد و خودش خاتمه دهد به دردهای ریز و درشت چندین و چند سالهی خودش و رادوین.
- چقدر دلم برات تنگ شده بود!
مژده با چشمهایی که از شور و شعف ستاره باران شدهاند با قدمهای بلند سمتش پرواز میکند و محکم نفس را همراه دلوینش به آغوش میکشد. صدای نالهی دلوین بلند میشود و باعث میشود، مژده سریع خودش را کنار بکشد و با هیجان و عجله به چشمهای نیمه باز و شاکی دلوین زل میزند و میگوید:
- ببخشید بیدارت کردم زیبای خفته!
نفس نگاه خندانش را از مژده میگیرد و سرش را لای موهای نامرتب دلوین فرو میکند و زمزمه میکند:
- تو بخواب مامانی، فردا هم وقت داری شاکی بشی!
مژده دست دراز میکند و کمی بیشتر به مادر و دختر نزدیک میشود و دلوین را به زور و خواهش از بغل نفس که سست و بیحال است میگیرد و غر میزند:
- خودت داری از خستگی بیهوش میشی بعد با منم لج میکنی! هنوزم یک دندهای!
با برخورد در ماشین به بدنهاش نگاه هر دو نفرشان سمت ماشین کشیده میشود. مردی قد بلند با طمانینه سمتشان میرود. با دیدن صورت جاوید ابروهای نفس بالا میپرد و با ذهنی پر از سوال نگاهش را سمت صورت کشیدهی مژده سوق میدهد.
مژده: داداشمه! همون که وقتی بچه بودیم رفت ایتالیا!
سری به نشانهی تفهمیم تکان میدهد و لبخندی به صورت خندان جاوید میزند. او همان نفر سوم بازی آشناییشان بود، همان بازی که سه پسر قد و نیم قد جلوی سه تا دختر بچه مینشستند و با سکهی سیاهی شیر یا خط بازی میکردند.
مژده چند قدم سمت عمارت برمیدارد و با لبخند و خرسند زمزمه میکند:
- خوبه که اومدی، بیا بریم داخل! چمدونهات رو هم همونجا بذار جاوید میاره برات.
نفس لبخند گرمی به او که جلوتر از او با تمرکز سمت عمارت قدم برمیدارد تا مبادا با آن کفشهای پاشنه بلند میخی زمین بخورد میزند، نفس عمیقی میکشد و چمدانهایشان را چنگ میزند و پشت سرش راه میافتد. حالا که از دغدغهی فکری سرپناه ذهنش آرام شده است دوباره افکار و احساسات مختلفش سمتش هجوم میآورند، وقت زیادی نداشت و هر آن ممکن بود پدرش از جایی که انتظارش را نداشت بیرون بیاید و او بدون انجام دادن هدفش دست از پا درازتر برگردد.
در دلش آرزو میکرد کاش رادوین سریعتر برای آزمایش دست بجنباند، تا دخترکش را دست پدرش به امانت بسپارد و خودش خاتمه دهد به دردهای ریز و درشت چندین و چند سالهی خودش و رادوین.
آخرین ویرایش