- تاریخ ثبتنام
- 19/5/19
- ارسالیها
- 912
- پسندها
- 25,383
- امتیازها
- 45,273
- مدالها
- 28
مژده بود، رفیقی که چند لحظه پیش دربهدر دنبال آدرسش میگشت، لبخند عمیقی روی لب مینشاند و با بغض و خستگی زمزمه میکند:
- چقدر دلم برات تنگ شده بود!
مژده با چشمهایی که از شور و شعف ستاره باران شدهاند با قدمهای بلند سمتش پرواز میکند و محکم نفس را همراه دلوینش به آغوش میکشد. صدای نالهی دلوین بلند میشود و باعث میشود، مژده سریع خودش را کنار بکشد و با هیجان و عجله به چشمهای نیمه باز و شاکی دلوین زل میزند و میگوید:
- ببخشید بیدارت کردم زیبای خفته!
نفس نگاه خندانش را از مژده میگیرد و سرش را لای موهای نامرتب دلوین فرو میکند و زمزمه میکند:
- تو بخواب مامانی، فردا هم وقت داری شاکی بشی!
مژده دست دراز میکند و کمی بیشتر به مادر و دختر نزدیک میشود و دلوین را به زور و خواهش از بغل نفس...
- چقدر دلم برات تنگ شده بود!
مژده با چشمهایی که از شور و شعف ستاره باران شدهاند با قدمهای بلند سمتش پرواز میکند و محکم نفس را همراه دلوینش به آغوش میکشد. صدای نالهی دلوین بلند میشود و باعث میشود، مژده سریع خودش را کنار بکشد و با هیجان و عجله به چشمهای نیمه باز و شاکی دلوین زل میزند و میگوید:
- ببخشید بیدارت کردم زیبای خفته!
نفس نگاه خندانش را از مژده میگیرد و سرش را لای موهای نامرتب دلوین فرو میکند و زمزمه میکند:
- تو بخواب مامانی، فردا هم وقت داری شاکی بشی!
مژده دست دراز میکند و کمی بیشتر به مادر و دختر نزدیک میشود و دلوین را به زور و خواهش از بغل نفس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش