داستان کوتاه | داستان های نیره نورالهدی |

  • نویسنده موضوع ASaLi_Nh8ay
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 238
  • کاربران تگ شده هیچ

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
داستان زمانی برای رسیدن- نوشته : نیره نورالهدی

آخرین پرواز..!اگر نرسیم باید نیم ساعتی منتظر بمونیم تا دوباره بیاد.کارتش رو گذاشت روی دستگاه.دستش رو گذاشت روی شونه خواهرش عبورش داد.بس که عجله داشت لبه کتش لای در واگن مترو گیر کرد که با کشیدنش دکمه اش کنده شد.با سرعت خودش رو به واگن خواهرش رسوند و نگاهش رو در میان جمعیت انبوهی که از واگن بیرون می آمدند دواند.هیچکس با بغلدستیش حرفی نمی زد.لبها روی هم قفل شده بود،همه سرهاشون رو پایین انداخته و از سرما توی یقه ی کاپشن هاشون خزونده بودند و راه خودشون رو می رفتند.این سکوت از اون جمعیت غیر منتظره بود!احمد با دیدن دختری که شالگردن کرم رنگی روی مقنعه اش پوشیده بود،خواهرش رو شناخت.با تکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
در جستجوی باد- نیره نورالهدی


همچون پرستویی خسته که سالها پریده و دویده باشد، تنها ، کوره راهی را می پیمود.هر از گاهی می نشست .!

باید می رفت. بناچاربلند می شد. به راه خود ادامه می داد.

صدای شلیک گلوله و انفجار پیاپی بمبها امانش را بریده بود.

چمدان در دستش سنگینی می کرد.

هو هوی باد تنها موسیقی گوشنوازش بود.

گاهی گوشه ی چادرش کشیده می شد!، انگار به سنگی گیر می کرد .او برمی گشت تا چادرش را از تیزی سنگ رها کند!اما با ناباوری اثری از سنگ نمی یافت!

می نشست.اطرافش را خوب می نگریست تا شاید خاشاک یا مانعی دیگر پیدا کند و از سر راهش بردارد!

اما جز خاک نرم بیابان چیزی نمی یافت!،دستش را از خاک پر می کرد و آرام بدست باد می سپرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
داستان "صدای شکستن"نوشته نیره نورالهدی

قدمهایش را آهسته برمی داشت.سرش پایین بود و پیامهای همراهش را می خواند .اصلا متوجه اطرافش نبود.

کیفش را حمایل روی شانه اش به کناری آویخته بود.

باران دم غروب شیشه های همه خانه های آن کوچه را خیس کرده بود.جثه اش لاغر و تکیده بود اما قامت بلندش حکایت از استواری خاصی داشت!

با کسی حرفی نمی زد.بیشتر فکر می کرد.

نم نم باران بیشتر شد.چترش را بالای سرش گرفت.

قطره های باران میان موهایش جا خوش کرده بود و زیر نور نئون مغازه ها که گاه و بیگاه روشن می شدند می درخشید.

عینکش جذابیت ملایمی به چهره اش بخشیده بود.


از پیچ کوجه که گذشت به روشنایی روبرویش که برقی سبزرنگ در چشمانش منعکس کرده بود سلامی را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
داستان"آخرین ایستگاه!"نوشته نیره نورالهدی


بدو بدو ...اگر نرسیم باید نیم ساعتی منتظر بمونیم تا دوباره بیاد.

کارتش رو گذاشت روی دستگاه.دستش رو گذاشت روی شونه خواهرش عبورش داد.

بس که عجله داشت لبه کتش لای در واگن مترو گیر کرد که با کشیدنش دکمه اش کنده شد.

با سرعت خودش رو به واگن خواهرش رسوند و نگاهش رو در میان جمعیت انبوهی که از واگن بیرون می آمدند دواند.

هیچکس با بغلدستیش حرفی نمی زد.لبها روی هم قفل شده بود،همه سرهاشون رو پایین انداخته و از سرما توی یقه ی کاپشن هاشون

خزونده بودند و راه خودشون رو می رفتند.این سکوت از اون جمعیت غیر منتظره بود!

احمد با دیدن دختری که شالگردن کرم رنگی روی مقنعه اش پوشیده بود،خواهرش رو شناخت.با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
داستان"از شیر مرغ تا جون آدمیزاد!"نوشته:نیره نورالهدی"


از اداره که زدم بیرون نگاهی به ساعتم انداختم هر دو تا عقربه جا خوش کرده بودن روی عدد یک!تاکسی گرفتم برای سعادت آباد.

عقب تاکسی که جا برای نشستن نبود.جلو هم با راننده می شدن دو نفر.مجبور شدم به هر ضرب و زوری بود کنار مسافر جلویی بشینم.کیف و پوشه هارو گذاشتم روی زانوهام و یه دستم رو انداختم روی شونه ی صندلی تا مسافر کناریم راحت باشه و در تاکسی خوب بسته بشه!راننده حالا دیگه دنده رو بسختی عوض می کرد.از جیبم چند تا اسکناس و کاغذ یادداشت رو به زحمت بیرون آوردم.کاغذ رو گذاشتم لای لبهام. پولها رو هم گذاشتم توی جیب پیراهنم تا دم دست باشه برای کرایه.کاغذ یادداشت رو که نسرین صبح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
داستان"حالا کجا بریم توی این شهر؟؟!..."نوشته:نیره نورالهدی


پت روی نیمکت ایستگاه چرت می زد.مت کنارش این پا اون پا می کرد و سرک می کشید کی خط برسه.هر چند دقیقه هم یکبار با چوب کوچکی که دستش بود یه سلقمه به پهلوی پت می زد تا خوابش سنگین نشه!ایستگاه شلوغ بود.سرظهری همه که از کله سحر زده بودن بیرون حالا خسته و کوفته می خواستن زودتر برگردن خونه.پت که یک هو چرتش پاره شده بود از جا پرید !خواست چشماش رو بمالونه تا اطرافش رو بهتر ببینه که دستش خورد به شیشه شیر بچه کنار دستیش .بچه از گرسنگی ونگ می زد و گرمی هوای سر ظهری مادرش رو کلافه کرده بود.هنوز آخرین کیل شیر خشک رو درون شیشه نریخته بود که پت شیشه شیر رو با بیدار شدنش واژگون کرد.بچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا