متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان برگزیده خالق | نیلوفرعظیمی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نیلوفر عظیمی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 949
  • کاربران تگ شده هیچ

نیلوفر عظیمی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
306
پسندها
2,023
امتیازها
11,933
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
برگزیده خالق
نام نویسنده:
نیلوفر عظیمی
ژانر رمان:
#علمی_تخیلی #عاشقانه
کد رمان: 2774
ناظر: Kallinu Kallinu

بسم الله الرحمن الرحیم
خلاصه:
دختری ۱۷ ساله به اسم نیلوفر که با دخترخاله‌هاش دست به کار خطرناکی می‌زنه.
کاری به خطرناکی احضار، احضار یه موجود جهنمی.
ولی این احضار هویت واقعی اونا رو فاش می‌کنه و رازی سر به مهر رو برای اونا روشن می‌کنه، اون در این بین با شاهزاده اجنه ولهان به اسم کیسان آشنا میشه.
حالا این دو با هم چه کارایی می‌تونن انجام بدن؟ آیا می‌تونن جنگ چند هزار ساله‌ی بین اجنه و فرشتگان و پایان بدن؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نیلوفر عظیمی

M.JOUDI❁

پرسنل مدیریت
مدیر تالار آوا
سطح
44
 
ارسالی‌ها
960
پسندها
67,097
امتیازها
58,773
مدال‌ها
36
سن
21
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M.JOUDI❁

نیلوفر عظیمی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
306
پسندها
2,023
امتیازها
11,933
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
احضاری که به حضور ختم می‌شود،
حضوری که تا ابدیت ادامه دارد...
چه می‌شود اگر این حضور شیرین شود؟

فصل اول:(احضار، حضور، ابدیت)

نفس راحتی کشیدم، چشم‌هام می‌سوخت و سرم درد می‌کرد. رو به نهال گفتم:
- میای امشب بریم خونه‌ی مامان‌بزرگ؟
نهال نگاهی بهم انداخت و گفت:
- نه!
بی‌توجه به دوروبرم با حرص جیغ زدم:
- کوفت، چرا مثلا؟
اخم کرد و گفت:
- اصن بذار از مدرسه بیایم بیرون بریم خونه ببینیم چه خبره بعد یه فکری می‌کنیم.
لب‌هام و جمع کردم و گفتم:
- چه خبری می‌خواد باشه؟ بعدشم ما همیشه آخر هفته‌ها خونه‌ی مامان مینا جمع میشیم. درضمن امشب چهارشنبه‌ست، بریم که اگه بچه‌ها موافق بودن اون کار و انجام بدیم.
نگاه شیطونی بهم انداخت و گفت:
- کدوم کار؟
بی‌توجه به شوخیش بهش نگاه کردم و گفتم:
- احضار!
رنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نیلوفر عظیمی

نیلوفر عظیمی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
306
پسندها
2,023
امتیازها
11,933
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #4
لباس‌های فرم سرمه‌ای رنگم و درآوردم و با یه تیشرت صورتی که روش طرح آبنبات داشت و یه شلوار طوسی عوض کردم.
جلوی آیینه قدی اتاقم ایستادم و همینطور که مشغول شونه کردن موهام بودم به چهره‌ام نگاه کردم.
صورت گرد و گونه‌های برجسته‌‌ای داشتم که همیشه‌ی خدا صورتی بودن، چشم‌هام نسبتا درشت بودن و رنگشون قهوه‌ای روشن بود.
لب‌های کوچیک و دماغ کوچیکِ خوش فرمی داشتم.
شونه رو کنار گذاشتم و انگشتم و روی ابروهای مشکی پر‌پشتم کشیدم و از اتاقم بیرون رفتم، به آشپزخونه رفتم و پشت میز نشستم.
مامان طبق عادت هر روزه‌اش اول سفره‌ی پلاستیکی‌ای رو روی میز جلوم انداخت و بعد بشقابی پر از ماکارونی با یک کاسه ماست و ترشیِ کلم بنفش جلوم گذاشت.
تشکری کردم و مشغول خوردن نهارم بودم که بابا از سر کار اومد.
بهش سلامی کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نیلوفر عظیمی

نیلوفر عظیمی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
306
پسندها
2,023
امتیازها
11,933
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #5
اخمی بین ابروهای کمانی نازکش نشست و گفت:
- راضی دیگه چیه؟ هرچه سریع‌تر این مسخره بازی رو تمومش کن نیلو!
گوشه‌ی لبم و جویدم و گفتم:
- ببین نسترن، خودت می‌دونی که من مدت زیادیه دارم روی این موضوع تحقیق می‌کنم... .
بین حرفم پرید و با عصبانیت گفت:
- اما دلیل نمی‌شه که بذارم دستی‌دستی خودتون و توی هچل بندازین!
عصبی شده بودم، با حرص از جام بلند شدم و گفتم:
- من این کار و می‌کنم چه با شما چه تنهایی!
کنار در رفتم و بازش کردم، با صدایی که نسبت به قبل آروم‌تر بود گفتم:
- هر کی هم می‌ترسه می‌تونه بره.
گندم و نهال نگاهی بین هم ردوبدل کردن و تکون نخوردن، سارا هم که کنارشون نشسته بود لبخند اطمینان بخشی بهم زد. نسترن با حرص نگاهی به بقیه انداخت و گفت:
- رفیق نیمه راه نیستم ولی وای به حالت نیلوفر، وای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نیلوفر عظیمی

نیلوفر عظیمی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
306
پسندها
2,023
امتیازها
11,933
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #6
نسترن ترسیده نگاهی بهم کرد و گفت:
- یعنی ممکنه بلایی سرمون بیاره؟
لپم و از داخل بین دندونام گرفتم و نفس کلافه‌ای کشیدم، گفتم:
- تا جایی که من می‌دونم، احتمالش خیلی کمه!
چشم‌های نگرانشون می‌چرخید و رنگشون پریده بود، ابروهام بالا رفت. گفتم:
- بچه‌ها؟ اگه می‌ترسید واقعا مجبور نیستین بمونین!
نهال لبش رو تر کرد و گفت:
- نه مشکلی نیست.
ذره‌ای ترس توی وجودم احساس نمی‌کردم، تنها حسی که داشتم نگرانی بود. نگران دخترخاله‌هام بودم که آسیبی بهشون نرسه و احساسی بهم می‌گفت که قراره درگیر ماجرایی بشم که خیلی پیچیده و عجیبه.
کمی جلوتر از بچه‌ها نشستم و به عقب برگشتم، به نهال گفتم:
- صلوات‌شمار آوردی؟ آخه خودمون نمی‌تونیم بشماریم.
نهال دستش رو توی جیب پیراهنش کرد و صلوات‌شمار آبی رنگی بیرون آورد. نگاهی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نیلوفر عظیمی

نیلوفر عظیمی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
306
پسندها
2,023
امتیازها
11,933
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #7
با صدایی لرزون لب زدم:
- تو کی هستی؟
صدای خش‌دار و دو رگه‌ای بلند شد، گفت:
- خفه شو! تو چطور به خودت اجازه دادی که همچین کاری انجام بدی؟
احساس ترس نمی‌کردم، نگران خودم نبودم و تمام احساسی که داشتم مربوط به دخترا بود که باید مواظبشون باشم. چشم‌هام روی جز به جز اتاق می‌چرخید که شاید بتونم اثری از موجودی که داره باهامون حرف می‌زنه پیدا کنم. چشم‌هام و بستم و بعد از کمی مکث باز کردم، گفتم:
- ما فقط می‌خواستیم به خودمون ثابت کنیم که شما وجود دارید و چندتا سوال بپرسیم.
صدای جیغِ گوش‌خراشش‌ بلند شد ولی فقط چند ثانیه طول کشید. گفت:
- چی باعث شده فکر کنید ما سوال‌های شما رو جواب میدیم؟
ابروهام بالا رفت، باتعجب گفتم:
- ولی ما اشرف مخلوقاتیم و... .
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- شما جز یه موجود محدود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نیلوفر عظیمی

نیلوفر عظیمی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
306
پسندها
2,023
امتیازها
11,933
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #8
توی چشم‌هام احساس سوزش کردم، به سرعت از جام بلند شدم و به طرف آیینه‌ی وصل شده روی دیوار رفتم. چشم‌های‌ قهوه‌ایم روشن‌تر از همیشه شده بود و تا حدودی رو به زردی می‌رفت. چشم‌‌هام از تعجب گشاد شد و چندبار پلک زدم که چشم‌هام به حالت عادی برگشت. با نفس‌نفس به سمت بچه‌ها برگشتم و گفتم:
- یعنی اون جنِ بلایی سرم آورد؟
هوای سردی اطرافم پیچید و صدای ناآشنایی گفت:
- هنوز خیلی مونده که بلا سرت بیاد.
از ترس جیغی کشیدم و به سرعت به طرف دخترها رفتم و کنارشون وایسادم. باز هم هیچی توی اتاق نبود و حسی به من می‌گفت که جن کنار آیینه ایستاده، به همون‌جا نگاه کردم و گفتم:
- چی از جونمون می‌خوای؟
قهقه‌ی بلندی تو اتاق پیچید و پشت‌بندش صداش بلند شد:
- یعنی واقعا مشخص نیست که چی می‌خوام؟ معلومه که جونتون و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نیلوفر عظیمی

نیلوفر عظیمی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
306
پسندها
2,023
امتیازها
11,933
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #9
چشم‌هام و باز کردم، باز هم احساس سوزشی توی چشم‌هام بود. صدای متعجبش اومد که گفت:
- تو واقعا تونستی؟
با ذوق خندیدم و گفتم:
- من ذهنم و بستم؟ واقعا من ذهنم و بستم؟
نگاهی به دخترا انداختم که با تعجب و ترس نگاهم می‌کردن. صدای کیسان رو شنیدم که گفت:
- تو کی هستی؟
ابروهام درهم رفت و گفتم:
- یعنی چی؟
با صدایی خش‌دار گفت:
- تو مطمعنی یه انسانی؟ یا قدرت خاصی نداری؟
با لودگی گفتم:
- تنها قدرت خاصی که دارم پرحرفیه!
باعصبانیت گفت:
- خفه شو! نمی‌دونم چطور تونستی ذهنت و ببندی اما مطمعن باش بالاخره می‌فهمم و اون وقته که برای نابود کردنت لحظه‌ای صبر نمی‌کنم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- اگه می‌تونی نابودمون کنی چرا همین الان کارت و شروع نمی‌کنی؟
گفت:
- چون شما هنوز حمایت خالق رو از دست ندادین.
لرزی کردم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نیلوفر عظیمی

نیلوفر عظیمی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
306
پسندها
2,023
امتیازها
11,933
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #10
با صدای حرصی‌ای گفت:
- تو که انسانی بیشتر به اون قبیله شباهت داری.
حرصم در اومده بود و عصبیم کرد، گفتم:
- معلومه که شکل‌ نداری یا اگه هم داری خیلی‌ زشتی وگرنه خودت و نشون می‌دادی.
می‌تونستم احساس کنم که داره حرص‌ می‌خوره و این برام به شدت لذت‌بخش بود. با صدای آرومی گفت:
- چشم‌هات رو ببند!
ابروهام درهم رفت، گفتم:
- چه بلایی می‌خوای سرمون بیاری؟
گفت:
- خفه شو! مگه نمی‌خوای من و ببینی؟
گوشه‌ی لب‌هام کش اومد و لبخند آرومی زدم، چشم‌هام و بستم. چند ثانیه که گذشت صداش رو از فاصله‌ی نزدیک خودم شنیدم، گفت:
- باز کن!
چشم‌هام و باز کردم و با شگفتی خیره‌ی موجود روبه روم شدم. پسری قدبلند و چهارشونه که همه‌ی لباس‌هاش مشکی بود. به صورتش نگاه کردم، صورتی فوق‌العاده رنگ پریده و چشم‌هایی کاملا مشکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نیلوفر عظیمی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا