- ارسالیها
- 306
- پسندها
- 2,023
- امتیازها
- 11,933
- مدالها
- 10
- سن
- 19
- نویسنده موضوع
- #11
با بیخیالی گفتم:
- خب، خوش به حالت.
اخمی کرد و گفت:
- احمق! میتونم آیندهات و پیشبینی کنم شاید بفهمیم تو کی هستی.
ذوقزده نگاهش کردم و گفتم:
- پس معطل چی هستی؟
گوشهی لبش رو به دندون گرفت و سرش رو به پیشانیم چسبوند. چشمهاش رو بسته بود و اخم غلیظی رو پیشانیش نقش بسته بود.
بعد از چند دقیقه چشمهاش به شدت باز شد و عقب رفت.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چی شد؟
دستی به سرش کشید و از جاش بلند شد، منم بلند شدم و پشت سرش ایستادم. گفت:
- تو رو دیدم که ابلیس ازت وحشت میکنه، من و تو کنار یه سپاه بزرگ بودیم درحال حمله به ابلیس و سرنوشت من و تو... سرنوشت من و تو به هم گره خورده!
هضم حرفهاش برام خیلی سخت بود، چرا باید ابلیس از من وحشت کنه؟ مگه من کی هستم؟ جملهی آخرش چی بود؟ سرنوشت من و...
- خب، خوش به حالت.
اخمی کرد و گفت:
- احمق! میتونم آیندهات و پیشبینی کنم شاید بفهمیم تو کی هستی.
ذوقزده نگاهش کردم و گفتم:
- پس معطل چی هستی؟
گوشهی لبش رو به دندون گرفت و سرش رو به پیشانیم چسبوند. چشمهاش رو بسته بود و اخم غلیظی رو پیشانیش نقش بسته بود.
بعد از چند دقیقه چشمهاش به شدت باز شد و عقب رفت.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چی شد؟
دستی به سرش کشید و از جاش بلند شد، منم بلند شدم و پشت سرش ایستادم. گفت:
- تو رو دیدم که ابلیس ازت وحشت میکنه، من و تو کنار یه سپاه بزرگ بودیم درحال حمله به ابلیس و سرنوشت من و تو... سرنوشت من و تو به هم گره خورده!
هضم حرفهاش برام خیلی سخت بود، چرا باید ابلیس از من وحشت کنه؟ مگه من کی هستم؟ جملهی آخرش چی بود؟ سرنوشت من و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر