متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان برگزیده خالق | نیلوفرعظیمی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نیلوفر عظیمی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 948
  • کاربران تگ شده هیچ

نیلوفر عظیمی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
306
پسندها
2,023
امتیازها
11,933
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #11
با بی‌خیالی گفتم:
- خب، خوش به حالت.
اخمی کرد و گفت:
- احمق! می‌تونم آینده‌ات و پیش‌بینی کنم شاید بفهمیم تو کی هستی.
ذوق‌زده نگاهش کردم و گفتم:
- پس معطل چی هستی؟
گوشه‌ی لبش رو به دندون گرفت و سرش رو به پیشانیم چسبوند. چشم‌هاش رو بسته بود و اخم غلیظی رو پیشانیش‌ نقش‌ بسته بود.
بعد از چند دقیقه چشم‌هاش به شدت باز شد و عقب‌ رفت.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چی شد؟
دستی به سرش کشید و از جاش بلند شد، منم بلند شدم و پشت سرش ایستادم. گفت:
- تو رو دیدم که ابلیس ازت وحشت می‌کنه، من و تو کنار یه سپاه بزرگ بودیم درحال حمله به ابلیس و سرنوشت من و تو... سرنوشت من و تو به هم گره خورده!
هضم حرف‌هاش‌ برام خیلی سخت بود، چرا باید ابلیس از من وحشت کنه؟ مگه من کی‌ هستم؟ جمله‌ی آخرش چی‌ بود؟ سرنوشت من و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نیلوفر عظیمی

نیلوفر عظیمی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
306
پسندها
2,023
امتیازها
11,933
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #12
با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
- ازت خواهش می‌کنم هر چی شد مواظب خودت باش!
لبخند بی‌جونی بهش زدم و سرم و تکون دادم، نهال به سمت بقیه‌ی دخترها رفت و زیر پتو، کنار نسترن نشست. سرم و بین دست‌هام گرفتم و سعی کردم ذهنم و متمرکز کنم، من کی هستم؟
باید به جواب این سوال برسم، همیشه می
دونستم و یه احساسی بهم می‌گفت که من یه قدرت ماورایی توی وجودم دارم.
هیچوقت این موضوع رو پیش کسی بازگو نکردم چون مثل همیشه دیوانه خطاب می‌شدم و با سرزنش‌های مادرم در رابطه با اینکه فردا فامیل فکر می‌کنن عقلم و از دست دادم روبه‌رو می‌شدم، پس ترجیح دادم در موردش با هیچکس حرف نزنم.
تمرکزم رو روی این موضوع که من چی هستم و چیکار می‌تونم کنم گذاشتم و چشم‌هام و بستم. چشم‌ها سوخت و توی سیاهی پشت پلکم یه کلمه داشت می‌درخشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : نیلوفر عظیمی

نیلوفر عظیمی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
306
پسندها
2,023
امتیازها
11,933
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #13
گندم گفت:
- آخه چشمات باز اونجوری شد.
ابروهام بالا پرید و گفتم:
- چجوری دقیقا؟ بازم زرد شد؟
گندم سرش و تکون داد و تایید کرد. سردرگم بودم و واقعا برام عجیب بود من هنوز هیچکدوم این اتفاقات و هضم نکرده بودم و نمیدونستم اصن یهو از کجای این ماجرا سر درآوردم اما موضوعی که خیلی برام اهمیت داشت این بود که قدرت ماوراییم و کشف کنم و حتی اگه به قیمت جونم تموم شه ازش استفاده کنم.
صبح زود انگار کسی‌ بیدارم کرد با اینکه فقط یکی دو ساعت خوابیده بودم اما کاملا سرحال و پرانرژی‌ بودم. از اتاق بیرون رفتم، ترجیح دادم دخترا رو بیدار نکنم چون دیشب خیلی اذیت شده بودن گندم تا خود صبح تو خواب ناله کرد و اشک ریخت. دست و صورتم و شستم و وقتی اومدم مامان مینا توی آشپزخونه نشسته بود و داشت صبحونه میخورد وقتی من و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نیلوفر عظیمی

نیلوفر عظیمی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
306
پسندها
2,023
امتیازها
11,933
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #14
به خودم اومدم، مطمعن بودم که این وسط یه چیزی عجیبه. یه چیزی که من نمیدونم و قراره زندگی و سرنوشت و مسیرم و به کل تغییر بده و از قضا مامان مینا از همه چی خبر داره آخه اینقدر مشکوک که نمیتونه حرف بزنه اونم ناخودآگاه. دستم و روی میز گذاشتم و سرم و روش گذاشتم همه چی پیچیده شده بود و داشت دیوونه‌ام میکرد هر چی بیشتر بهش فکر میکردم بیشتر گیج میشدم و عصبی میشدم. ولی هر چه زودتر باید میفهمیدم جریان چیه.
*کیسان*
جهنم هفتم، جایی که همیشه ابلیس رو میشد اونجا پیدا کرد. جایی که محل شکنجه‌ی انسان‌های گناهکار بود و محل زندگیِ بزرگ‌ترین و مهم‌ترین اجنه. همین که وارد شدم صدای جیغ و ناله و گریه و التماس به گوشم خورد و بهم انرژی داد. برام جذاب بود شنیدن صدای خوردن شلاق به بدن اون گناهکارا و صدای سوختنشون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نیلوفر عظیمی

نیلوفر عظیمی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
306
پسندها
2,023
امتیازها
11,933
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #15
توی فکر فرو رفته بودم ایا ابلیس برای من میترسید یا نگران فروپاشی سلطنت خودش و دارودسته‌اش بود؟ چون اون خودش میدونست سرنوشت من و اون دختر به هم گره خورده و هر جا بریم باز تهش به همدیگه برمیگردیم و سر راه همدیگه قرار میگیریم. فکری به سرم زد. گفتم:
_ بهم بگو اون کیه! برام هویتش واشکار کن تا ازش دوری کنم.
خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
- میدونستم همچین چیزی‌ می‌خوای. میگم ولی به یه شرط. اونا رو بیار اینجا. می‌خوام همه چیو جلوی خودشون بگم. همه‌اشون باید هویتشون و بفهمن.
سری تکون دادم و بدون اینکه حرفی بزنم از جهنم هفتم خارج شدم اونجا نمیشد طی العرض کنم و باید به جهنم سوم میرفتم که طی العرض ممکن بشه.
خونه‌ی اون دختر و تصور کردم و اونجا ظاهر شدم. توی اتاقش ظاهر شدم ولی نبود. یه دفعه در اتاقش باز شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نیلوفر عظیمی

نیلوفر عظیمی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
306
پسندها
2,023
امتیازها
11,933
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #16
نفسم و با کلافگی بیرون دادم و گفتم:
- ببین دختر، تو مگه نمیخای بفهمی کی هستی؟ تنها کسی که جواب سوال تو رو میدونه ابلیسِ. پس بهتره سر لج نندازیمش و بری ببینیش.
*نیلوفر*
شقیقه‌هام و مالیدم و توی دلم ابلیس و لعنت کردم. برام سخت بود بخوام برم به ملاقات اون رانده شده. یجورایی انگار باورم نمیشد. یعنی واقعا ابلیسی وجود داشت و قرار بود من ببینمش؟ مثل دیوونه‌ها خندیدم. برام جالب بود و عجیب. یعنی تمام چیزایی که من سال ها درموردشون نوشتم و خوندم حقیقت داشتن و این همه مدت من به خاطر باور داشتنشون مسخره میشدم؟ نگاهم به کیسان افتاد که با ابروهای بالا رفته نگاهم میکرد. گفت:
- یه تخته‌ات کمه، درسته؟
با حرص مشهودی گفتم:
- به لطف شماها بله.
احساس بی‌قراری می‌کردم دلم می‌خواست هر چه زودتر همه چی و بفهمم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نیلوفر عظیمی

نیلوفر عظیمی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
306
پسندها
2,023
امتیازها
11,933
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #17
بوی غرور و تکبرش و میشد از صد کیلومتری هم حس کرد اما این موجود پلید و رانده شده تنها چیزی که توی درون من ایجاد نمی‌کرد حس ترس و وحشت بود. سرم و بالا گرفته بودم و با غرور بهش خیره شده بودم صدای خنده‌ی زشت و کریهش بلند شد و بعد گفت:
- ندیدم که تعظیم بکنی؟
دست به سینه ایستادم و گفتم:
- من فقط در مقابل یک شخص سجده می‌کنم؛ اما فکر نکنم راضی باشی اسمش و بیارم، درسته؟
با عصبانیت و حرص گفت:
- خفه شو دخترک فانی. چطور به خودت اجازه می‌دی که با من اینطوری صحبت کنی؟
کیسان جلو اومد و گفت:
- این جروبحث‌ها رو تمومش کنید،ما برای چیز دیگه‌ای اینجاییم.
سری تکون دادم و رو به اون فرشته که دیگه نمی‌شد اسمش و فرشته گذاشت گفتم:
- بله، یه صحبت مصالمت‌ آمیز و کوتاه و مفید داشته باشیم و بعدش من از این جهنم میرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نیلوفر عظیمی

نیلوفر عظیمی

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
306
پسندها
2,023
امتیازها
11,933
مدال‌ها
10
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #18
به نقطه‌ی مقابلم خیره شدم. من آهیدم؟ فرشته‌ی برگزیده خالق؟ باورم نمیشه در عرض یک هفته زندگیم درگیر چه موضوعات و تغییراتی شد. ولی همیشه به این فکر می‌کردم که هدف‌من از زندگی کردن چیه و باور داشتم که من برای دلیلی فراتر از اتفاقات عادی به دنیا اومدم اما هیچوقت در مخیله‌ام نمی‌گنجید که یه فرشته باشم و انسان نباشم و همچین مسئولیت سنگینی به دوشم باشه. اما چرا مامان مینا تا حالا چیزی نگفته بود؟ احساس غروری که تا قبل از این داشتم حالا دو برابر شده بود. سوالی از این فرشته‌ی رانده شده داشتم و سوالم رو نمیشد ک نپرسیده برم. گفتم:
- دوس دارم بدونم چرا مقابل خالق سجده نکردی؟
کیسان انگار می‌دونست که ابلیس خوشش نمیاد به این سوال جواب بده با صدای نسبتا بلندی گفت:
- موقع پرسیدن این سوال نیست نیلوفر.
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نیلوفر عظیمی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا