- تاریخ ثبتنام
- 6/12/17
- ارسالیها
- 945
- پسندها
- 7,057
- امتیازها
- 22,873
- مدالها
- 18
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #11
دست، روی قلبم میگذارم و قفسه سینهام را میفشارم. چشمان گرد و سیاه بهناز، فوری، به سوی دستم میچرخد و نگاهش روی قلبم ثابت میماند.
- بهنام؟ قلبت درد گرفته دادش؟
درد میکشم و نگاهش نمیکنم. نگاهش نمیکنم چون میترسم نتوانم بر خشمم غلبه کنم و چیزی بگویم که همین درد، بر قلب مهربان او هم چنگ بزند.
- چیزی نیست.
استارت میزنم و او قبل از آنکه سوار ماشین شود، سرش را از شیشه سمت خودش، داخل میآورد و میگوید:
- از دست من ناراحتی؟ به جون مامان، ما میخواییم باهم ازدواج کنیم، الانم میخـواستیم باهم صحبت کنیم، مگه من چی کار کردم که همتون مثل طاعون زدهها، ازم دور میشید؟ چرا اینجوری باهام رفتار...
- بهنام؟ قلبت درد گرفته دادش؟
درد میکشم و نگاهش نمیکنم. نگاهش نمیکنم چون میترسم نتوانم بر خشمم غلبه کنم و چیزی بگویم که همین درد، بر قلب مهربان او هم چنگ بزند.
- چیزی نیست.
استارت میزنم و او قبل از آنکه سوار ماشین شود، سرش را از شیشه سمت خودش، داخل میآورد و میگوید:
- از دست من ناراحتی؟ به جون مامان، ما میخواییم باهم ازدواج کنیم، الانم میخـواستیم باهم صحبت کنیم، مگه من چی کار کردم که همتون مثل طاعون زدهها، ازم دور میشید؟ چرا اینجوری باهام رفتار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر