• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان چاه تنهایی | مریم علیخانی نویسنده برتر انجمن یك رمان

  • نویسنده موضوع maryamalikhani
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 224
  • بازدیدها 13,102
  • کاربران تگ شده هیچ

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
945
پسندها
7,057
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
دست، روی قلبم می‌گذارم و قفسه سینه‌ام را می‌فشارم. چشمان گرد و سیاه بهناز، فوری، به سوی دستم می‌چرخد و نگاهش روی قلبم ثابت می‌ماند.
- بهنام؟ قلبت درد گرفته دادش؟
درد می‌کشم و نگاهش نمی‌کنم. نگاهش نمی‌کنم چون می‌ترسم نتوانم بر خشمم غلبه کنم و چیزی بگویم که همین درد، بر قلب مهربان او هم چنگ بزند.
- چیزی نیست.
استارت می‌زنم و او قبل از آنکه سوار ماشین شود، سرش را از شیشه سمت خودش، داخل می‌آورد و می‌گوید:
- از دست من ناراحتی؟ به جون مامان، ما می‌خواییم باهم ازدواج کنیم، الانم می‌خـواستیم باهم صحبت کنیم، مگه من چی کار کردم که همتون مثل طاعون زده‌ها، ازم دور می‌شید؟ چرا اینجوری باهام رفتار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
945
پسندها
7,057
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
در خانه، سکوتِ محض برپا است و جز صدای بشقاب و قاشق‌هایی که برای نهار، در آشپزخانه روی هم چیده و مهیا می‌شد، هیچ صدای دیگری به گوش نمی‌رسید. با صدای فریاد گونه‌ای، بهدخت را صدا می‌زنم و او بلافاصله دربِ اتاقش را می‌گشاید و با تن‌پوش و حوله‌ای که بر سرش بسته و با همان دمپایی‌های حوله‌ای صورتی، با حالتی شبیه دویدن، خودش را به من و بهناز که دستش در دستم است و وسط سالن پذیرایی ایستاده‌ایم، می‌رساند.
- چی شده بهنام؟ چرا داد می‌زنی؟ مامان تازه خوابیده!
لب بالایم را کج، بالا می‌دهم و حالتی شبیه پوزخند به آن می‌دهم.
- از بس که همیشه مامان خواب بوده و بابا بالای سرمون نبوده به اینجا رسیدیم دیگه...
بهدخت با حالتی خاص، چشم‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
945
پسندها
7,057
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم. دیر شده بود، خیلی دیر. مرلین مونرو محبوبم، حتما تا الان به خانه رفته بود ومن دیگر امروز محال بود تا بتوانم مثل هر روز، دزدکی و مشتاق، برای چند لحظه، نگاهش کنم! اما فردا حتما به دیدارش خواهم رفت. حتما!، مگر این قلبِ لعنتی بدون دیدار او لحظه آرام می‌گیرد؟
آرش چندین بار در این هفته تماس گرفته بود و خواسته بود تا آخر هفته، خودم را برای یک معامله بزرگ به او برسانم. برای جمعه، بلیط برگشت گرفته بودم و تا آن روز، فقط دو روز دیگر فرصت داشتم تا روح عاصی‌ام را در برکه نگاه زیبای مرلین مونرو زیبا، سیراب کنم.
اما مگر این روح درگیر و این قلب به زنجیر کشیده شده‌ام با این چیزها آرام می‌گرفت؟ دیگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
945
پسندها
7,057
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
طرح دو چشم دریایی در خاطرم نقش بسته است. چشمانی به زلالی اشک و آبی‌آبی! هنوز یادم است، وقتی برای بار اول، به آن چشم‌ها خیره شدم، درست مثل این بود که به پهنه دریایی بی‌کران، چشم دوخته‌ام و کم مانده در آن غرق شوم. و خدا می‌داند که آن نگاه ناب و آن چشم‌ها، چه طوفانی در قلبم به‌پا کرد. مگر یک جفت چشم، چقدر می‌تواند قدرت داشته باشد که من تا این حد، در خود احساس ضعف می‌کنم؟
دست، روی قلبم می‌گذارم و تپش‌هایش را می‌شمارم. انگار ضربان قلبم نیز عوض شده و به جای آن صدای همیشگی، نام کسی را با هر تپش تکرار می‌کند. اسمی به قداست یک «سوگند»!
سرم را به شیشه هواپیما چسباندم. از اینکه مجبورم برای مدتی از تماشای آن چشمان جادویی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
945
پسندها
7,057
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
«ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند روزیست که هرشب به تو می‌اندیشم
به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور
به همان سایه همان وهم همان تصویری
که سراغش ز غزل‌های خودم می‌گیری
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
به تبسم به تکلم به دل آرایی تو
به خموشی به تماشا به شکیبایی تو
به نفس‌های تو در سایه سنگین سکوت
به سخن‌های تو با لهجه شیرین سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
یک نفر ساده چنان ساده که از سادگی‌اش
می‌شود یک شبه پی برد به دلدادگی‌اش
آه ای خواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
945
پسندها
7,057
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
دو ساعت است که لبه‌ی کاناپه‌ای که بهزاد روی آن خوابیده، نشسته‌ام و سرش را روی پاهایم گذاشته‌ام. موهای خیس از عرق و نرمش را از روی پیشانی پهنش، کنار می‌زنم و چشم به بالا و پایین رفتن قفسه سینه‌اش می‌دوزم.
دهانش را که باز و بسته می‌کند، بوی تند نوشیدنی که با بوی سیگار آغشته شده، غوغا می‌کند. مستأصل، کف دستم را روی پیشانی‌ام می‌گذارم و به سقف نگاه می‌کنم تا با سقوط اشک‌هایم مقابله کنم. سیب گلویم بی‌اختیار از دیدن صورت بهزاد که هر چند وقت یک بار از شدت درد جمع می‌شود، بالا و پایین می‌رود. دلم برای برادرم و برای تنهایی‌اش می‌سوزد. امروز سالگرد تولد بیست و شش سالگی‌اش است و بهزاد برای دور شدن از دنیای جهنمی که برایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
945
پسندها
7,057
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
با اولین ناله رقت انگیز بهزاد، از جا بلند می‌شوم و به سمت پذیرایی می‌دوم. آرش؛ دست‌های اورا محکم گرفته و سعی می‌کند مانع از نوشیدن محتویات بطری که در دست بهزاد است، بشود.
ناله‌های توأم با التماس بهزاد، حالم را دگرگون می‌کند . به سمتشان می‌روم و تا بهزاد به خود بجنبد، جای انگشتانم همراه با ضرب سیلی محکمی که در گوشش میزنم، روی صورتش جا خوش می‌کند.
محکم بغلش می‌کنم و سرش را با فشار به سینه‌ام می‌چسبانم. طاقت دیدن آن چشم‌های گود رفته و سرخ شده را بیش از آن ندارم. صدای هق‌هق گریه‌اش، درست شبیه بچگی‌اش، بلند می‌شود.
- اومدی خان داداش؟ ولی دیگه بودن تو هم به دردم نمی‌خوره، هیچ کس رو نمی‌خوام ولم کنید،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
945
پسندها
7,057
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
از شدت سر درد، سرم را با دستمالی بسته‌ام و به پشت، روی تخت دراز کشیده‌ام. انگشت شست و سبابه‌ام را روی چشم‌های بسته‌ام فشار می‌دهم. ضربه‌ای به درِ اتاق می‌خورد و لحظه‌ای بعد، صدای آرش را می‌شنوم.
- بازهم سر درد داری؟
چشم‌هایم را باز نمی‌کنم و با همان وضعیت، جوابش را می‌دهم.
- اوهوم
یک هفته است که بهزاد را در بیمارستان بستری کرده‌ایم و هر روز به ملاقاتش می‌روم. کمی حالش بهتر شده اما هنوز دردِ معده، رهایش نکرده و باید یک هفته‌ی دیگر در بیمارستان بستری باشد اما از شانس بد، امشب قرار است پدرم به آمریکا بیاید و من آماده شده‌ام تا تمام سهمم را در تجارت جواهرات، به او واگذار کنم تا بتوانم کارخانه‌ام را در ایران تجهیز کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
945
پسندها
7,057
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
بهادر پرنیان مقابلم نشسته و مشغول پر کردن پیپ گران بهای چوبی‌اش است. پا روی پا می‌اندازم و جرعه‌ای از قهوه تلخ فرانسوی که آرش دم کرده است، می‌نوشم.
پرنیان اولین پک را به پیپش می‌زند و دودش را با لذت بیرون می‌دهد. گوشه سبیلش را رو به بالا می‌تاباند و صدایش را صاف می‌کند.
- از کارهات سر در نمیارم بهنام، این روزها عجیب و غریب شدی، آرش بهم گفت که می‌خوای سهمت رو بفروشی، درسته؟
فنجانم را روی نعلبکی می‌گذارم و به مبلی که رویش نشسته‌ام تکیه می‌زنم و دستم را به روی لبه بالایی آن دراز می‌کنم. دارم سعی می‌کنم تا خونسردی‌ام را حفظ کنم.
- دیگه حوصله تجارت ندارم، می‌خوام یه مدتی ایران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
945
پسندها
7,057
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
وسط باغ، کمی مانده به در ورودی، قیامتی برپاست. مثل اینکه تمام اهل خانه، یک‌جا جمع شده‌اند. زن‌ها بر سر و صورتشان می‌زنند و فریاد می‌کنند. صادق را می‌بینم که دو دستی بر سرش می‌کوبد و بقیه مردها، همان طور که پشتشان به من است، حس می‌کنم خشکشان زده.
صدای پارس‌های پیاپی بلکی، دلشوره بر وجودم می‌اندازد. به سمت جمعیت می‌دوم. صادق فریاد می‌زند.
- آقا اومد. بهنام خان اومد.
همزمان با فریادش، راه برایم باز می‌شود. از دیدن آن منظره، نفسم بند می‌آید .زنی جوان، به پشت روی زمین افتاده و پنجه‌های نیرومند بلکی روی گلویش قفل شده است. اسد، خدمتکار مخصوص پدرم که مردی بلند قامت و چهار شانه و بسیار نیرومند است، پوزه سگِ بی‌چاره را محکم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا