• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان چاه تنهایی | مریم علیخانی نویسنده برتر انجمن یك رمان

  • نویسنده موضوع maryamalikhani
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 224
  • بازدیدها 13,110
  • کاربران تگ شده هیچ

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
945
پسندها
7,057
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
وضعیت زن، وخیم است و چند پزشک، همزمان با هم مشغول مداوای او هستند. در سالن بیمارستان به دیوار رو به روی اتاق زنی که هنوز نمی‌دانم نامش چیست و در خانه ما چه می کرده، تکیه زده و ایستاده‌ام. زیر چشمی رفت و آمدهای اسد را زیر نظر دارم. با صدای بلند، صدایش می‌کنم و بلافاصله کنارم خبردار، می‌ایستد.
- راه بیوفت بریم بیرون، باهات کار دارم.
کوتاه نگاهش می‌کنم. هیچ ترس و اضطرابی در نگاهش نیست و این، نمی‌تواند معنای خوبی داشته باشد. می‌دانم اسد، مانند غلامی حلقه به گوش، در خدمت پرنیان است و وقتی این چنین آسوده خاطر، نشان می‌دهد، تنها یک مفهوم دارد و آن اینکه مثل همیشه، مطیع اوامر پرنیان است.
دستش را می‌گیرم و پایین پله‌های سنگی و قدیمی بیمارستان، رو به رویش می‌ایستم.
- منتظرم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
945
پسندها
7,057
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
پایم را روی پدال ماشین فشار می‌دهم و با سرعت از درِ بزرگ باغ عبور می‌کنم. پشت سرم برگ‌های خشک و زرد باغ، به هوا بلند می‌شوند و بر زمین می‌افتند. به وسط باغ که می‌رسم، از آیینه بغل اتومبیل، انتهای باغ را می‌نگرم و صادق و هدایت را می‌بینم که با بیل به جان زمین افتاده‌اند و مشغول کندن آن هستند .
اتومبیل را همانجا رها می‌کنم و با عصبانیت به سمتشان می‌روم. هنوز از اتفاقی که افتاده و حرف‌های اسعد عصبانی‌ام و با دیدن حفر بی‌دلیل آن گودال، به خیالم کسی را پیدا کرده‌ام که عصبانیتم را سرش خالی کنم و دیوانه‌وار بر سرشان فریاد می‌کشم.
- شما دوتا اونجا چه غلطی می‌کنید؟
نزدیکشان می‌شوم و به گودالی که کنده‌اند اشاره می‌کنم.
- این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
945
پسندها
7,057
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
برای چندمین بار خودم را در آیینه قدی اتاقم ور انداز می‌کنم. کرواتم را دور گردن می‌اندازم و مشغول گره زدن آن می‌شوم. چند ضربه به درِ اتاقم می‌خورد و با اجازه‌ای که می‌دهم، بهدخت، وارد اتاق می‌شود. زیر چشمی نگاهش می‌کنم و قبل از هر چیز از او یک سوال می‌پرسم.
- بهی؛ به نظرت سر و وضعم چه طوره؟ کت و شلوارم بهم میاد؟
چرخی دور تا دورم می‌زند و لبخندی با رضایت و شیطنت روی لبش می‌نشیند.
- خب بستگی داره کجا بخوای بری؟
گونه‌اش را مابین دو انگشت می‌فشارم و لبخند می‌زنم.
- دکتر شایقی اومد؟ مامان رو معاینه کرد؟
ابرو بالا می‌اندازد و پشت چشم نازک می‌کند.
- خب نمی‌خوای بگی کجا قراره بری؛ چرا دیگه بحث رو عوض می‌کنی؟
در انتظار جواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
945
پسندها
7,057
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
« لحظه ای خوشتر از آن لحظه دیدار تو نیست
که من و زخمه این چنگ و به جز تارِ تو نیست»
به پشت در خانه افشین که می‌رسم، صدای بلند موسیقی و کف زدن حاضرین حاکی از آن است که مراسمی که به آن دعوت شده‌ام با شور و شعف خاصی برپاست.
دلم لحظه‌ای در سینه‌ام قرار نمی‌گیرد. وارد سالن پذیرایی که می‌شوم، حس می‌کنم همه حضار به سویم سر بر‌می‌گردند و برخی با نگاه‌هایی کنجکاوانه سراپایم را ورانداز می‌کنند. می‌دانستم که به یک مهمانی دانشجویی خودمانی دعوت شده‌ام و قطعا باید سر و وضعم هم در همان اندازه ساده و معمولی به نظر بیاید. اما دلم اینجا در پی کسی آمده که مرا مجبور ساخته تا برای اولین دیدار، به جای تیپ و قیافه یک پسر ساده دانشجو،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
945
پسندها
7,057
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
یک جرعه از محتوی نوشیدنی که پایه‌اش لای انگشتم بود، نوشیدم. هومن کنارم ایستاده و یک نفس، حرف می‌زند. حـواسم دقیقا به آن سوی سالن است که ژیلا و سوگند، کنار هم نشسته‌اند و احساس می‌کنم ژیلا مشغول آماده کردن ذهن سوگند، برای یک آشنایی مختصر است. هومن دستی روی شانه‌ام می‌زند و من تکانی می‌خورم و به خودم می‌آیم.
- عجب کت و شلوار باحالی پوشیدی بهنام.
یک نگاه پر از لذت به سراپایم می‌اندازد و می‌پرسد:
- اون وره آبی یه؟... آره دیگه،...، حتما از خارج خریدیش که انقدر به تنت خوش قواره ست. خیلی بهت میاد دادش، از در که اومدی، همه سالن نگاهت می‌کردن.
دلم می‌خواهد به جای همه سالن، فقط یک نفر نگاهم کند و مثل آن یک لحظه‌ی معارفه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
945
پسندها
7,057
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
سوگند که نزدیک می‌شود، بی‌اختیار به لب‌هایم لبخند می‌نشیند. انگار ژیلا مأموریتش را خوب انجام داده که می‌توانم انقدر واضح از چشمان این دختر بخوانم که احساسش را کمی قلقلک داده‌اند! از متلک‌ها و حرف زدن‌های بی‌مورد هومن، کم مانده است طاقتم تمام شود. تا چشمش به سوگند می‌افتد، نگاهی به من می‌اندازد و با حالت خاصی می‌گوید:
- به‌به! ببين كی به ما افتخار دادن؟ تو عجب شانسي داری پسر. سوگند رو چه به خیر مقدم گفتن!
نگاه پرمعنايي به سراپای سوگند می‌اندازم و با حرص، يك جرعه دیگر از محتوي نوشیدنی كه در دست دارم را در دهان مزه‌مزه می‌کنم. يك لنگه از ابروهايم رابالا می‌دهم و چشمانم خود به خود تنگ می‌شود و همان طور که لبهايم را روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
945
پسندها
7,057
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
غرور آن دختر چشم آبی بدجور به شیشه دلم سنگ می‌زد. چند بار به خودم نهیب زدم تا هنوز این راه را نرفته‌ام؛ برگردم. اما مرغ دلم فقط یک پا داشت. انگار بدجور در دام چشم آبی افتاده بودم و دیگر راه گریزی نبود.
يكي دو ساعت بعد از صرف شام، بيشتر مهمان‌ها مجلس را ترک کردند. من هم قصد رفتن داشتم اما به اصرار افشین برای باز کردن هدایا ماندم. جمعیت که کم شد، فرصت خوبی پیش آمد تا کمی خودم را به سوگند نزدیک‌تر کنم.
ژيلا، مشغول باز کردن هدایاست و من سرگرم حرف زدن با هومن هستم که هنوز از حرف‌های چند دقیقه قبل سوگند، دلخور است.
تکیه‌ای از کیک خامه‌ای که در پیش دستی، روی میز کوچک پذیرایی جلوی پایمان قرار دارد، بر می‌دارد و در دهانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
945
پسندها
7,057
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
لعنت بر من و نقشه نافرجامم. لعنت به هومن که این فکر بی‌هوده را در سرم انداخت. کاش هرگز این شرط‌بندی را قبول نمی‌کردم و بر روی این حس طغیانگر پا می‌گذاشتم. بی‌شک لذت بو*س*یدن او به از دست دادنش نمی‌ارزید!
قطره درشت عرقی که بر پیشانی سوگند نشسته، روی پوست سفیدش، برق می‌زند. انگار نگاه‌های سنگین اطرافیان را نمی‌تواند تاب بیاورد. با عجله به طرف چوب لباسی که نزدیک در خروجی ست می‌رود و لباس‌هایش را برمی‌دارد تا آن جمع را ترک کند که ژیلا و افشین فورا به سویش می‌روند و سعی دارند تا او را منصرف سازند و به قول معروف قضیه را از دلش در آورند. اما او، سرسختانه برای رفتن اصرار دارد.
باید کاری کنم و یک طوری موضوع را از دلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
945
پسندها
7,057
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
باز هم باغ شلوغ است و خدمه این بار مشغول بار زدن اسباب و وسایل داخل عمارت هستند. زودتر از همه، صادق مرا می‌بیند و با سلامی که می‌دهد راه را برای عبورم باز می‌کند . با سلام او، خدمه متوجه حضورم می‌شوند و فورا دست از کار می‌کشند و در یک صف، کنار هم می‌ایستند. از مقابلشان عبور می‌کنم و همه را تک‌تک از نظر می‌گذرانم. چشمم که به اسدالله، قدیمی‌ترین خدمتکار عمارت می‌افتد ،چپ‌چپ نگاهش می‌کنم.
- چه خبره شده اسدالله؟ باز من یه ساعت رفتم بیرون، اینجا محشر کبری راه انداختید؟
دستهایش را به روی هم می‌مالد و با حالتی معذب جوابم را می‌دهد.
- والا آقا، عف کنید، ما بی‌تقصیریم، جناب پرنیان فرمودند عمارت تا شب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
945
پسندها
7,057
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
چشمهایم را تنگ می‌کنم. هنوز اخم‌هایم در هم است. نگاهی به بهدخت می‌اندازم و با تندی می‌پرسم:
- تو بهناز رو خبر کردی؟
چند قدم جلو می‌آید. نگاه ترحم‌‌آمیزی به بهناز و مادرم می‌اندازد و سر تکان می‌دهد.
- آره، من بهش گفتم که بیاد!
دست بر کمر می‌زنم و طلبکارانه نگاهش می‌کنم.
- با اجازه کی؟
بهناز هنوز سر به زیر ایستاده و صبورانه حرفهای ما را گوش می‌دهد. بهدخت، روی یکی از صندلی‌های میز بزرگ ناهارخوری که میزش را به حیاط انتقال داده‌اند می‌نشیند و دستی روی دامن لاجوردی کوتاهش می‌کشد.
- دیگه برای یه بار دیدن مامانش، اونم برای بار آخر، اجازه رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا