• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان چاه تنهایی | مریم علیخانی نویسنده برتر انجمن یك رمان

  • نویسنده موضوع maryamalikhani
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 216
  • بازدیدها 12,916
  • کاربران تگ شده هیچ

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
935
پسندها
7,033
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #71
لبخند تلخ مرد میانسالِ رو به رویم و کوبیدن فنجان چایش به روی نعلبکی، حاکی از آن بود که پرنیان آس برنده‌اش را در بازی که حکمش دل است، رو کرده و من اگر دیر بجنبم، قطعاً بازنده خواهم بود.
صدای فریادِ پدرِ سوگند، حال خوش چند لحظه قبلم را دگرگون کرد.
- پسر جان، سعی کن هیچ وقت برای به دست آوردن چیزی که می‌خوای دروغ نگی، دروغ؛ دروغِ، حتی اگر در پس الفاظ قشنگ پنهان باشه.
نگاهی گذرا به هر سه نفر انداختم. مادرِ سوگند گرچه به نظرم انگار بی‌اطلاع از موضوع بود اما نگرانی خاصی از صورتش موج می‌زد و طوری از همسرش حساب می‌بُرد که جرأت گفتن کلمه‌ای را نداشت. سوگند؛ نگاه مضطربش را به من دوخته بود و من آنقدر خودم را به آبی چشمانش دچار می‌دیدم که چاره‌ای جز ادامه بازی عشق و جنونی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
935
پسندها
7,033
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #72
لای پنجره را باز می‌کنم و بلافاصله سوز سردی به صورتم می‌خورد و تنم از سرما می‌لرزد. سفیدی برف به تمام رنگ‌های باغ غالب شده است. بدنم ضعف دارد و گرچه سرما، ضعف بدنی‌ام را تشدید می‌کند اما همچنان دلم می‌خواد باغ سرما زده را تماشا کنم. به یاد تمام آخر شب‌هایی که سوگند مشتاقانه پای این پنجره می‌ایستاد و هرچه انتظار آمدنم را می‌کشید، از نیامدنم خسته نمی‌شد.
پگاه لیوان شیر داغی را که از آن بخار بلند می‌شود، روی میز کوچک کنار پنجره می‌گذارد و با اخم، پنجره را می‌بندد.
- باز که شما اومدی پای پنجره، مگه قرار نشد استراحت کنید؟
آه غلیظ می‌کشم اما چیزی از دلتنگی‌ام کم نمی‌کند.
- برای استراحت وقت زیاده، بابک و دوستش رو کی می‌خوای دعوت کنی؟
- تو رو خدا عجله نکن بابا جون،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
935
پسندها
7,033
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #73
برای بار چندم چک و سفته‌هایی را که در دست داشتم ورانداز کردم. گاهی وقت‌ها در بهشت هم که باشی حس می‌کنی جایی در قعر جهنم، فرو رفته‌ای و نفس کشیدن را دشوار می‌بینی. امروز برای من از همان گاهی وقت‌هاست که هیچ جور نمی‌توانم کاری را که در حال انجامش هستم، برای خودم توجیه کنم.
نگاه مستأصلی به فردی که رو به رویم نشسته می‌اندازم.
ضیاء دستی به ریش پروفسوری‌اش می‌کشد و لبخند توأم با آرامشی می‌زند.
- به من شک داری بهنام؟
ناخن انگشت شستم را زیر دندان می‌گیرم و شروع به ضربه زدن‌های سریع و عصبی با دندان پایینم به آن می‌کنم و نگاهی عمیق به ضیاء...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
935
پسندها
7,033
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #74
خداحافظی از هر نوعی که باشد، یک حس مشترک را به همراه دارد حسی که با دلتنگی آغاز و به غربت نشینی، ختم می‌شود.
نگاه غم انگیزم را از سرو نقره‌ای نزدیک ایوان عمارت، بر‌می‌گیرم و غمگین‌تر از همیشه، گوشه اتاقم کز می‌کنم.
دلم هنوز راضی به رفتن نیست. شاید من زیادی به وسایل و اطرافیانم تعلق خاطر دارم که جدایی از آن‌ها، این‌طور مرا بهم ریخته است. هرچند این عمارت طاعون زده و باقی عمارات پرنیان دیگر هیچ چیزشان شبیه سابق نیست اما هرکدامشان برای من، یادآور خاطرات دور و نزدیکم است و ترک کردنشان به نوعی انگار مرا دچار بی‌هویتی می‌کند. مثلا همین عمارت لواسان، یادش بخیر، تابستان‌ها چقدر با امیرهوشنگ، پسرِ خالهِ مهدخت؛ لا به لای درختانِ سر به فلک کشیده‌اش می‌دویدیم و قایم باشک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
935
پسندها
7,033
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #75
حرفم را هزار بار در دهان مزه‌مزه می‌کنم. لب‌هایم را می‌مکم و پوست خشک شده لب پایینم را با دندان می‌کنم و طعم گس خون را در دهانم حس می‌کنم. دل به دریا می‌زنم و می‌گویم:
- سوگند؟ چقدر دوستم داری؟
شرم در نگاهش می‌نشیند و سرش را پایین می‌اندازد و سکوت می‌کند. سکوتش مرا برای شنیدن پاسخ، حریص‌تر می‌کند و سؤالم را تکرار می‌کنم.
- سوگند؟ لازمه بدونم، دوستم داری؟
سکوتش وادارم می‌کند تا بیشتر اصرار کنم. نزدیکش می‌شوم و چهار انگشتم را زیر چانه‌ی باریک و کوچکش می‌اندازم و سرش را بالا می‌آورم. به تیله براق چشمانش خیره می‌شوم و با نگاهم تمنای پاسخ می‌کنم. آنقدر نگاهش می‌کنم تا بالاخره غنچه لب‌هایش از هم می‌شکفد.
- خیلی...خیلی...خیلی زیاد... .
کلمات بریده‌بریده‌اش آب روی آتش درونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
935
پسندها
7,033
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #76
من؛ به رسم خودم از تمام جاده‌های زندگی گذر کرده‌ام. سفر برایم چیز عجیبی نیست. اما نمی‌دانم چرا پاهایم اینقدر خسته‌اند.
افشین از بس انگشت شستش را روی میز شیشه‌‌ای که پشت آن نشسته، کشیده، به گمانم زیر انگشتش باید سابیده شده باشد.
سرش پایین است و به فکر فرو رفته. لحظه‌ای بعد، سر بالا می‌گیرد و تا چشمش به من که با فاصله کمی از او، آن سوی میز کارش نشسته‌ام می‌افتد، می‌گوید:
- نمی‌دونم والا چی بگم، اگر تو می‌گی لابد آخرین راه همینه دیگه.
- چاره‌ای نیست افشین، تو و ژیلا تنها کسایی هستید که می‌دونید من چرا دست به این کار زدم.
افشین، دستی به چانه‌اش می‌کشد.
- یعنی به آرش هم چیزی نگفتی؟
- نه، به صلاح نبود، اون با پدرم داد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
935
پسندها
7,033
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #77
خستگی راه امانم را بریده است. انگار کل راه را پیاده و قدم به قدم طی کرده‌ام. سرم را در میان دستهایم گرفته‌ام و اتفاقات این چند وقته مثل فیلم سینمایی، سکانس به سکانس از جلوی چشمم عبور می‌کند. خلوت پر از تنشم را آرش با نوشیدنی که برایم باز کرده، بهم می‌ریزد.
- باز سر درد داری؟
سر تکان می‌دهم.
- اوهوم
- از اعصابه دیگه، لابد کل راه رو تا اینجا داشتی با خودت فکرهای مزخرف می‌کردی!
آرش نفس عمیقی می‌کشد. یک لیوان بلند از نوشیدنی که باز کرده، برای خودش می‌ریزد و به پشتی مبل تکیه می‌زند و یک دستش را پشت گردنش می‌گذارد. نگاهِ عاقل اندر سفیهی به او می‌اندازم و با تمسخر می‌گویم:
- یعنی اگر تو جای من بودی، الان وضعت بهتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
935
پسندها
7,033
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #78
زمستان تهران در شمیرانات زودتر از جاهای دیگرِ آن خودنمایی می‌کند. هوا سرد شده است و باد با یورشی بی‌رحمانه درختان عریان باغ را تکان می‌دهد. رعد و برق و غرش نابهنگام آسمان تمرکزم را بهم می‌زند.
کت و شلوار فاستونی سرمه‌ای رنگم را از کمد بیرون می‌کشم و آن را به تن می‌کنم و کروات آبی آویزان شده به چوب لباسی را با بلوز سفیدی که زیر کت و شلوار پوشیده‌ام، ست می‌‌کنم. مثل همیشه زیر گلویم را غرق ادکلن شنل می‌کنم و با عجله از خانه بیرون می‌زنم.
باد، بی‌مهابا بر چهره عرق کرده‌ام می‌نشیند. نفس عمیق می‌کشم، درست مثل زندانی که به ساعت هواخوری رسیده است، نفس تازه می‌کنم. زوزه باد وهمِ سکوتِ باغ را در هم می‌ریزد.
پشت رُل کادیلاک کرم رنگم مینشینم و بلافاصله شیشه‌ها را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
935
پسندها
7,033
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #79
مثل دیوانه‌ها، در پیاده‌رو‌های عریضِ خیابان پهلوی پرسه می‌زنم. سوزِ سردِ زمستان به صورتِ یخ‌زده‌ام، دمادم سرما تزریق می‌کند. آسمان سرخ است و انگار برای این شب پایانی نیست و خدا می‌داند که این شبِ بلند آبستن چه حوادثی ست.
جلوی یک مغازه ذغال فروشی توقف می‌کنم و بی‌درنگ خودم را به داخل مغازه می‌اندازم. برفِ روی کتم را می‌تکانم و نگاهی به دور و ورم می‌اندازم.
صدای «دلکش» که از رادیوی بزرگ و چوبی ته مغازه به گوش می‌رسد، فضای آنجا را پر کرده است.
« بردی از یادم، دادی بر بادم، با یادت شادم»
صاحب مغازه، که شاگردش او را عبدالله صدا می‌زند، مشغول گرم کردن دستهایش روی علاالدین است و تا چشمش به من می‌افتد، می‌پرسد:
- بفرما جناب! امری داشتید؟
شاگرد مغازه که پسرکی ده _...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
935
پسندها
7,033
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #80
برف بهمن، خیابان پهلوی را یکدست سفید پوش کرده است. صدای پسرکی از پشت سر، درجا متوقفم می‌کنم. روی پاشنه چرخی می‌خورم و به سمت صدا بر‌می‌گردم.
روی صورت شاگرد ذغال فروشی برف نشسته است و تا مرا می‌بیند، قدم‌هایش را تند‌تر می‌کند.
- سلام آقا
نگاهی به صورت خیس و سرمازده‌اش می‌اندازم.
- من رو صدا می‌زدی؟
اسکناسی را که چند دقیقه پیش در مشتش گذاشته بودم صاف می‌کند و آن را پیش رویم می‌گیرد.
- بله، این مال شماست.
با تعجب نگاهش می‌کنم.
- من این پول رو دادم به خودت، انعام
- خیلی ممنون، ولی آخه من که برای شما کاری نکردم تا ازتون انعام بگیرم، این پول خیلی زیاده، اوستا دعوام میکنه، اونم هیچی نگه، ننم ببینه قیامت میکنه!
دستی روی موهای خیسش می‌کشم.
- چندتا خواهر و برادر داری؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا