- ارسالیها
- 1,806
- پسندها
- 45,806
- امتیازها
- 63,073
- مدالها
- 52
- نویسنده موضوع
- #31
نگاه دلارا تا همین یک لحظهی پیش گیج، مبهوت و ناباور بود. تا قبل از آمدن اسم کاویان، ذهنش طوفانی و دلش تهی بود اما بعدش... فقط یک لحظه بعد از آمدن اسم کاویان تمام جانش شعلهور شد. خشم و نفرت، جای ترس و تشویش را گرفت و گوشی تا حد خرد شدن بین انگشتان دلارا فشرده شد.
کاویان؛ باز هم این مرد لعنتی که نحسیاش انگار تمامی ندارد. باید از اول فکرش را میکرد که این هیاهو بیربط به او نیست. این بازی از وقتی کاویان مثل بختک روی زندگیشان افتاده بود، رنگِ باخت به خود گرفته بود. برای لحظهای چشم بست تا از فرط عصبانیت چیزی نگوید که جبرانناپذیر باشد. این کیهان و آن کاویان، کمر به نابودیشان بستهاند.
کمی که آرام شد، قدمی به کیهان نزدیک شد و پر از خشم و تنفر لبان چفتشدهاش را باز کرد.
- با خودت مرور...
کاویان؛ باز هم این مرد لعنتی که نحسیاش انگار تمامی ندارد. باید از اول فکرش را میکرد که این هیاهو بیربط به او نیست. این بازی از وقتی کاویان مثل بختک روی زندگیشان افتاده بود، رنگِ باخت به خود گرفته بود. برای لحظهای چشم بست تا از فرط عصبانیت چیزی نگوید که جبرانناپذیر باشد. این کیهان و آن کاویان، کمر به نابودیشان بستهاند.
کمی که آرام شد، قدمی به کیهان نزدیک شد و پر از خشم و تنفر لبان چفتشدهاش را باز کرد.
- با خودت مرور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش