- ارسالیها
- 2,629
- پسندها
- 4,889
- امتیازها
- 30,973
- مدالها
- 21
این را گفت و بدون توجه به صدا زدنهای دیگران، راه اردوگاه آن قاتلین را در پیش گرفت. او برای انتقام از آنها مصمم بود.
***
از سوی دیگر ساشا با دو دستش بر سر خود کوبید و گفت:
- ای وای! خاک تو سرمون شد! دخترهی کم تخته، جدیجدی رفت! اگه یک بلایی سرش بیاد چی؟
فرمانده ستُرگ متفکرانه پاسخ داد:
- ولی اون چشمهای یک بازنده نبود؛ میتونستم پیروزی رو از نگاهش بخونم.
ساشا از این حرفش جا خورد و گفت:
- چی؟! اما شجاع بودن که همه چیز نیست. به قد و قوارهاش نگاه نکنید؛ اون یک دختر فسقلیه! ما باید بریم کمکش تا کار دست خودش نداده.
***
پادرا، آن پسری که شب قبل روی زغالهای داغ ایستاده بود و مرد دورهگرد گمان میکرد که قویتر از او وجود ندارد اما سایه با ایستادگی بلند مدتش او را زیر سوال برد، اکنون به دنبال سایه بود. او مجذوب زیبایی، قدرت، شجاعت و ابهت سایه شده بود. از همان شب سایه را در نظر گرفته و دیگر چشم از او برنداشته بود. برایش سوال بود که این دخترک تک و تنها به کجا میرود؟ چرا بر این جنگل تاریک و رعبآور گام نهاده؟
سایه به درهی قاتلین نزدیک و نزدیکتر میشد. او حضور پادرا را حس کرده بود اما به روی خودش نمیآورد. میخواست ببیند این کارگاه کوچک، با وجود این قاتلین وحشی، چه میکند!
در آخر زمانش فرا رسید. مردی متوجه سایه که در میدان ایستاده بود، شد. لبخند کجی زد و خنجر کوچکش را بیرون کشید. نیت پلیدش از نگاهش مشخص بود. درحالی که با گامهای پیوسته به سوی سایه قدم برمیداشت، پرسید:
- یک دخترِ کوچولو اینجا چی کار میکنه؟ اونم دخترِ به این خوشگلی!
سایه با چهرهی منزجر شدهاش، از او روی برگرداند و خونسرد پرسید:
- ببینم، شماها اموال مردم رو غارت کردید و سیل خون راه انداختید؟
مرد نیشش باز شد و پاسخ داد:
- خب که چی خانومی؟ باورم نمیشه برای همچین پرسش بیارزشی به این مکان کثیف اومدی!
مرد درحالی که با دست دیگرش به تیغهی خنجرش دست میکشید، افکار پلیدش را پروراند:
« تا حالا دختر به این خوشگلی ندیدم. اون پوست سفید و صاف، موهای پر پشت و مشکی. با فروختنش میتونم پول گندهای به جیب بزنم. باید هر جور شده نگهش دارم.»
در همین حال سایه که همه جا را با نگاهش بررسی کرده بود، سرد پرسید:
- بقیه دوستهات کجا هستند؟
مرد تک خندهای کرد و گفت:
- رفتند هواخوری!
سایه قدمی به سوی او برداشت و با لبخندی از سر خشم ادامه داد:
- تو نمیری؟
ناگهان سر و کلهی گروه پیدا شد. تعدادشان بسیار بود و اموال زیادی هم به همراه داشتند. از سلاحهای بیشترشان خون میچکید و باقی هم شمشیرهایشان در غلاف بود.
پادرا پشت سنگ بزرگی پناه گرفته بود و تمام جریان را نظاره میکرد. متعحب زیر لب پرسید:
- این کج و کولههای بیریخت دیگه کی هستند؟ اون دختره باهاشون چیکار داره؟!
با دیدن نشانی روی لباسهایشان، چشمانش گرد و موهای تنش سیخ شدند. دستانش را مشت کرد و ادامه داد:
- اون نشان، درسته اینها همون کسایی هستند که مردم بیچاره رو سلاخی میکنند و آسایش و ازشون گرفتند. اخیرا راجعبه کثافت کاریهاشون شنیده بودم ولی فکر نمیکردم به این زودی از نزدیک ببینمشون.
یک از افراد به آن مرد نزدیک شد و پرسید:
- این عروسک رو از کجا پیدا کردی؟
سایه نگاهش به دستان مرد دیگر افتاد. نفرت و انتقام چشمانش را گرفت. مرد با نیش باز پرسید:
- اول تو بگو چه بلایی سر اون راسو آوردی؟
مرد دوم، سر پسر جوانی را که در دستش بود و از آن خون میچکید بالاتر گرفت و پاسخ داد:
- خیلی حرف میزد، منم خلاصش کردم.
و به دنبالش هر دو قهقهه زدند. دیگر مدرکی از این بالاتر نبود؛ اموال به سرقت رفته، اعتراف به قتل و یک سر خونین! سایه آهسته شمشیرش را بیرون کشید. یکی از آنها سایه را به سُخره گرفت و گفت:
- دختر کوچولومون میخواد بازی کنه.
سایرین هم حرفش را تائید کردند و به سایه خندیدند. سایه که سرش را پایین گرفته بود، آهسته آن را بالا گرفت. نگاهش غصبآلود و سرشار از نفرت بود. چهرههایشان را از نظر گذراند و غرید:
- همتون رو از دم تیغ رد میکنم؛ انگلهای کثیف!
***
از سوی دیگر ساشا با دو دستش بر سر خود کوبید و گفت:
- ای وای! خاک تو سرمون شد! دخترهی کم تخته، جدیجدی رفت! اگه یک بلایی سرش بیاد چی؟
فرمانده ستُرگ متفکرانه پاسخ داد:
- ولی اون چشمهای یک بازنده نبود؛ میتونستم پیروزی رو از نگاهش بخونم.
ساشا از این حرفش جا خورد و گفت:
- چی؟! اما شجاع بودن که همه چیز نیست. به قد و قوارهاش نگاه نکنید؛ اون یک دختر فسقلیه! ما باید بریم کمکش تا کار دست خودش نداده.
***
پادرا، آن پسری که شب قبل روی زغالهای داغ ایستاده بود و مرد دورهگرد گمان میکرد که قویتر از او وجود ندارد اما سایه با ایستادگی بلند مدتش او را زیر سوال برد، اکنون به دنبال سایه بود. او مجذوب زیبایی، قدرت، شجاعت و ابهت سایه شده بود. از همان شب سایه را در نظر گرفته و دیگر چشم از او برنداشته بود. برایش سوال بود که این دخترک تک و تنها به کجا میرود؟ چرا بر این جنگل تاریک و رعبآور گام نهاده؟
سایه به درهی قاتلین نزدیک و نزدیکتر میشد. او حضور پادرا را حس کرده بود اما به روی خودش نمیآورد. میخواست ببیند این کارگاه کوچک، با وجود این قاتلین وحشی، چه میکند!
در آخر زمانش فرا رسید. مردی متوجه سایه که در میدان ایستاده بود، شد. لبخند کجی زد و خنجر کوچکش را بیرون کشید. نیت پلیدش از نگاهش مشخص بود. درحالی که با گامهای پیوسته به سوی سایه قدم برمیداشت، پرسید:
- یک دخترِ کوچولو اینجا چی کار میکنه؟ اونم دخترِ به این خوشگلی!
سایه با چهرهی منزجر شدهاش، از او روی برگرداند و خونسرد پرسید:
- ببینم، شماها اموال مردم رو غارت کردید و سیل خون راه انداختید؟
مرد نیشش باز شد و پاسخ داد:
- خب که چی خانومی؟ باورم نمیشه برای همچین پرسش بیارزشی به این مکان کثیف اومدی!
مرد درحالی که با دست دیگرش به تیغهی خنجرش دست میکشید، افکار پلیدش را پروراند:
« تا حالا دختر به این خوشگلی ندیدم. اون پوست سفید و صاف، موهای پر پشت و مشکی. با فروختنش میتونم پول گندهای به جیب بزنم. باید هر جور شده نگهش دارم.»
در همین حال سایه که همه جا را با نگاهش بررسی کرده بود، سرد پرسید:
- بقیه دوستهات کجا هستند؟
مرد تک خندهای کرد و گفت:
- رفتند هواخوری!
سایه قدمی به سوی او برداشت و با لبخندی از سر خشم ادامه داد:
- تو نمیری؟
ناگهان سر و کلهی گروه پیدا شد. تعدادشان بسیار بود و اموال زیادی هم به همراه داشتند. از سلاحهای بیشترشان خون میچکید و باقی هم شمشیرهایشان در غلاف بود.
پادرا پشت سنگ بزرگی پناه گرفته بود و تمام جریان را نظاره میکرد. متعحب زیر لب پرسید:
- این کج و کولههای بیریخت دیگه کی هستند؟ اون دختره باهاشون چیکار داره؟!
با دیدن نشانی روی لباسهایشان، چشمانش گرد و موهای تنش سیخ شدند. دستانش را مشت کرد و ادامه داد:
- اون نشان، درسته اینها همون کسایی هستند که مردم بیچاره رو سلاخی میکنند و آسایش و ازشون گرفتند. اخیرا راجعبه کثافت کاریهاشون شنیده بودم ولی فکر نمیکردم به این زودی از نزدیک ببینمشون.
یک از افراد به آن مرد نزدیک شد و پرسید:
- این عروسک رو از کجا پیدا کردی؟
سایه نگاهش به دستان مرد دیگر افتاد. نفرت و انتقام چشمانش را گرفت. مرد با نیش باز پرسید:
- اول تو بگو چه بلایی سر اون راسو آوردی؟
مرد دوم، سر پسر جوانی را که در دستش بود و از آن خون میچکید بالاتر گرفت و پاسخ داد:
- خیلی حرف میزد، منم خلاصش کردم.
و به دنبالش هر دو قهقهه زدند. دیگر مدرکی از این بالاتر نبود؛ اموال به سرقت رفته، اعتراف به قتل و یک سر خونین! سایه آهسته شمشیرش را بیرون کشید. یکی از آنها سایه را به سُخره گرفت و گفت:
- دختر کوچولومون میخواد بازی کنه.
سایرین هم حرفش را تائید کردند و به سایه خندیدند. سایه که سرش را پایین گرفته بود، آهسته آن را بالا گرفت. نگاهش غصبآلود و سرشار از نفرت بود. چهرههایشان را از نظر گذراند و غرید:
- همتون رو از دم تیغ رد میکنم؛ انگلهای کثیف!
آخرین ویرایش