- تاریخ ثبتنام
- 24/10/19
- ارسالیها
- 1,777
- پسندها
- 44,817
- امتیازها
- 61,573
- مدالها
- 49
سطح
38
- نویسنده موضوع
- #51
پروندهای را که محکم در دست گرفته بود به سمت سرهنگ پورمجد گرفت و با آشفتگی عقب کشید. لباس فرم سبز رنگش بر اثر دویدن نامرتب شده بود و مردمکهایش لرزان بودند. صنم چادرش را در میان انگشتان مشت کرد و با کنجکاوی قدم جلو گذاشت تا به محتوای پوشه تسلط داشته باشد. سرهنگ هم ردیف صنم ایستاد و نفس عمیقی کشید و با زمزمهی بسم الله، پوشهی کاغذی را روی میز دودی شیشهای گذاشت و آن را باز کرد.
نگاهها روی کلمات به چرخش در آمدند و بعد از چند لحظه نفسها در سینه حبس شد.
- خدای بزرگ... .
گرمای تن صنم پر کشید و مردمکهایش تا حد توان گشاد شدند. سر پورمجد با استیصال به طرفین حرکت کرد و دست راستش جلوی دهانش قرار گرفت. هر دو دوباره و چندباره جملات سیاه رنگ روی کاغذ را خواندند و گویی دنیا در مقابل چشمانش سیاه...
نگاهها روی کلمات به چرخش در آمدند و بعد از چند لحظه نفسها در سینه حبس شد.
- خدای بزرگ... .
گرمای تن صنم پر کشید و مردمکهایش تا حد توان گشاد شدند. سر پورمجد با استیصال به طرفین حرکت کرد و دست راستش جلوی دهانش قرار گرفت. هر دو دوباره و چندباره جملات سیاه رنگ روی کاغذ را خواندند و گویی دنیا در مقابل چشمانش سیاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر