• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان این معجون یک « تو » کم دارد | Imfwtmee کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Imfwtmee
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 59
  • بازدیدها 6,946
  • کاربران تگ شده هیچ

Imfwtmee

رفیق جدید انجمن
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,014
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
این معجون یک «تو» کم دارد
نام نویسنده:
imfwtmee
ژانر رمان:
#طنز #عاشقانه
کد رمان: 3095
ناظر: .Mobina. Nina♡
سطح: مطلوب



خلاصه:
تقدیر...کلمه ساده‌اییه ولی فقط کسایی که بازیچه دستش شدن می‌فهمن چقدر پر مسماست، کسایی مثل خاندان تمدن و پارسا که دست تقدیر پیوند بینشون و از بین برد، پیوندی که از زره فولاد هم محکم‌تر بود، در یک چشم بهم زدن از بین رفت. گذشت و گذشت... بیست سال گذشت، همه فراموش شده بودن، همه فراموش کرده بودن اما... تقدیره دیگه، چه میشه کرد؟ بازیش گرفته بود مثل اینکه قرار نبود دست از سر این دو خانواده برداره، می‌خواست دوباره پیوند بزنه رابطه‌ها رو، ولی چجوری؟ بعد بیست سال؟ مگه میشه؟ باید دید... فقط و فقط باید دید... ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

س.سرحدی

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
12/8/19
ارسالی‌ها
1,894
پسندها
26,359
امتیازها
49,573
مدال‌ها
18
سطح
28
 
  • #2
{ شبه نام داعیه سرمتن‌ها }
505049_c738d7ad2d7f75ce6730dfd90533a998.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن یک رمان برای منتشر کردن رمان خود؛

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
" قوانین جامع تایپ رمان "

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.
" چگونه رمان خود را در انجمن قرار دهیم؟ "

و برای پرسش سؤالات و اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه فرمایید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : س.سرحدی

Imfwtmee

رفیق جدید انجمن
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,014
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
راوی:
۱۵ مرداد ۱۳۷۶

فرهاد خودکارِ آبی رنگ رو توی دستش جابه‌جا کرد و همون جاهایی که محضردار، آقای سلیمی، بهش گفته بود رو امضا کرد. احساس پشیمونی یا تردید نمی‌کرد و انگار کامل از کارش مطمئن بود. بعد از چند ثانیه که امضاهای فرهاد و شیرین تموم شد، سلیمی دستی به عینکِ دورقاب سفیدی که به گفته خودش حاج خانومش از مشهد براش سوغاتی آورده بود، کشید و این‌ بار رو به فرهان و شاهین کرد و با لحن آروم و همیشگی خودش گفت:
- آقایون! شما هم باید به عنوان برادرهای زوجین و شاهد، یک جاهایی رو امضا کنید!
فرهاد و شیرین قصه نت‌های ساز جدایی رو نواخته بود و اون‌ها هم رقاص‌های این مجلس مزخرف بودند. داشتن با دستای خودشون رشته‌ی عشق و محبت رو می‌شکافتن. این بشکاف، فقط یه خودکار جوهر آبی بود که کمی هم جوهر پس می‌داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Imfwtmee

رفیق جدید انجمن
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,014
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
فرهان برخلاف همسرش که با آرامش ذاتیش درحال آروم کردن پسرهای کوچولو و شیطونش بود، کلافه دستی بین موهای خوش‌حالتش کشید و همون‌طور که از روی حرص قلنج‌های دستش رو تیریک و تروک کنان می‌شکوند، سمت در اتاق رفت و شهین خانوم، پرستار بچه‌هاش رو صدا کرد. شهین خانوم در کسری از ثانیه جلوی اتاق حاضر شد و با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت، به غرغرهای فرهان که از دستش شاکی بود، گوش ‌میداد:
- کجایی تو شهین خانوم؟ ای بابا! مگه نگفتم این‌ سه کله‌پوک رو برای شب آماده‌شون کن؟ دِ خب ساعت سه بعد ظهره ولی این‌ها هنوز اینجان و دهن خر رو وا کردن و دارن عرعر می‌کنن!
شهین خانوم با احتیاط به سمت بچه‌ها رفت و داشت با هزار جور دوز و کلک سعی می‌کرد که از اتاق خارج‌شون کنه تا برای مراسم امشب آماده‌اشون کنه. فرهان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Imfwtmee

رفیق جدید انجمن
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,014
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
نهال:
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۷

با خوردن نور به پشت پلک‌هام احساس کردم با چشم بسته هم دارم کور می‌شم. پتوی دست بافت و نرمم رو، روی سرم کشیدم و سعی کردم دوباره به خوابی عمیق فرو برم ولی نرفتم. با بی‌میلی ازجام بلند شدم و همون‌طور که دمپایی‌های لاانگشتی، لجنی رنگم رو پام می‌کردم، یک راست به سمت در سبز رنگ سرویس بهداشتی که درست به مقابل تختم ختم میشد، حرکت کردم. بعد از اینکه مثانه‌هام رو از هوا پر کردم، از دستشویی بیرون اومدم. حالا دنیا زیباتر شده بود؛ از پشت پرده ساتن سفید رنگ اتاقم، به بیرون نگاه کردم. امواج نور خورشید، سعی داشتن خودشون رو با سماجت از پشت شیشه نسبتاً بزرگ و مستطیلی که کنج اتاقم نصب شده بود عبور بدن و با شیطنت، روی سرامیک‌های سفید مات کف اتاقم، پخش و پلا بشن. نفس عمیقی کشیدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Imfwtmee

رفیق جدید انجمن
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,014
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
سری از تاسف تکون دادم و با غرغر سوار لگن مشکی خودم شدم، در رو با ریموت باز کردم و از حیاط تقریبا بزرگ‌مون که چندتایی توش درخت‌های قشنگ کاشته شده بود و از سنگریزه پر شده بود بیرون زدم. ساعت تازه نه و نیم بود و تا ده و ربع کلی وقت داشتم برای همین با سرخوشی دستم رو بردم سمت ضبط و روشنش کردم. تقریباً نیم ساعتی گذشت تا تونستم از بین خیابون‌های پر ترافیک و شلوغ شهر بگذرم و خودم رو به دانشگاه برسونم. با احتیاط ماشین رو داخل پارکنیگ طبقاتی که کنار ساختمون دانشگاه قرار داشت پارک کردم. بعد از برداشتن کوله سفیدم از ماشین پیاده شدم و بعد از خارج شدن از پارکینگ به طرف دروازه بزرگ سبز رنگ دانشگاه حرکت کردم. بچه‌ها تک و توک وارد یا خارج میشدن. بدون توجه به دور و اطراف از حیاط آسفالت شده‌ی دانشگاه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Imfwtmee

رفیق جدید انجمن
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,014
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
صدای خنده‌ها می‌رفت که اوج بگیره اما با شنیده شدن « تق»ی که توسط استاد باباپور به در کوبیده شد، متوقف شد. صدای قیژ قیژ صندلی‌ها نشان‌دهنده‌ی این بود که صندلی‌هایی که توسط بچه‌ها به صورت نامنظم قرار گرفته بودن دوباره طی ترتیب اولیه‌شون قرار گرفتن و به صورت عمودی کنار هم منظم شدن. استاد که مردی تقریباِ پنجاه ساله بود و مثل همیشه قصد دل کندن از کت و شلوار طوسی و براق مجلسی و گله گشادش رو نداشت، سری به نشونه‌ی سلام برای جمع تکون داد به سمت جایگاه همیشگی‌اش که روبروی در ورودی معین شده بود، گام برداشت. همزمان با گذر کردن از تک پله‌ای که به میز و صندلی طوسی رنگ کلاس منتهی میشد، به رسم عادت، یک دور به پاشنه‌ی پا چرخید و کل کلاس رو مشکوکانه از نظر گذروند. هر از گاهی از این مدل مشنگ بازی‌ها در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Imfwtmee

رفیق جدید انجمن
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,014
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
- آها! داشت یادم می‌رفت؛ بذار یه زنگ به آوا هم بزنم تا بیاد.
تا این حرفش رو شنیدم پاهام رو محکم به ترمز چسبوندم که باعث شد به خاطر نبستن کمربند ایمنی با مخ بره تو داشبورد. آب دهنم رو قورت دادم و آروم سرم رو آوردم بالا و به نسیم خیره شدم که داشت عین این انگری بردز قرمز‌ها با عصبانیت نگاهم می‌کرد؛ خوبه حالا سلاح هم نداره بیخودی واسه من قیافه می‌گیره. اومدم دهن مبارکم رو باز کنم و گندی که زدم رو یجوری ماست مالی کنم که خودش مثل این سادیسمی‌ها پیش قدم شد و همون‌طور که با یه دستش پیشونیش رو ماساژ می‌داد با عصبانیت فریاد کشید:
- چته وحشی؟ مگه از جنگل آزاد شدی؟ یه لگن سرسیلندر خراب داریم، ببین می‌تونی کاری کنی دیگه همینش هم نداشته باشیم . چرا مثل اسب ترمز زدی؟
منم مثل خودش صدام رو انداختم پس کلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Imfwtmee

رفیق جدید انجمن
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,014
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
چند دقیقه‌ای گذشت که ساندویچ‌هامون رسید؛ بلافاصه شروع کردیم به خوردن. شانس آوردیم جز ما مشتری دیگه‌ای تو مغازه نبود چون مسلماً اگه شخص دیگه‌ای حضور داشت فکر می‌کرد ما از قحطی زدگان اتیوپی هستیم؛ کم مونده بود سینی که زیر ساندویچ هامون بود رو هم ببلعیم. ساندویچ ها در عرض پنج دقیقه خورده شد؛ خودم رو پهن کردم رو صندلی و گفتم:
- خب! حالا می‌رسیم سر بحث شیرینِ حساب کردن.
بعد هم روم رو کردم سمت نسیم و با پرروی گفتم:
- خب عشقم، حسابدار منتظره!
همون‌طور که با دستمال سس‌های کنار لبش رو پاک می‌کرد گفت:
- چرا همیشه من باید حساب کنم؟ تو چیکاره‌ای پس؟
یه نفس عمیق کشیدم و با آرامش و مهربانی جوابش رو دادم:
- نسیم! عزیزم... خانومم... گلم... سنبلم... تو کی دیدی من در این‌جور مواقع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Imfwtmee

رفیق جدید انجمن
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,014
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
- آهای ایها‌الناس من غلط کردم!
وحید مشت محکمی به بازوی پسرعموش زد و با حرص گفت:
- نورام صدات رو بیار پایین وسط خیابونیم. همه دارن نگاه‌مون می‌کنن آبرومون رفت.
نورام صداش رو پایین آورد و همون‌طور که مثل کش تنبون به دنبال وحید کشیده میشد، غر زد:
- خب الان دو ساعته داری خودت رو برای من کج و کوله می‌کنی. اَه شورش رو در آوردی.
بعدش هم با لحنی که تهدید داخلش موج می‌زد گفت:
- قیافه گرفتن رو تموم کنی یا...؟
وحید این‌ بار با غیض دست از راه رفتن کشید و همون‌طور که دستش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا می‌برد، نگاه قهوه‌ای رنگش رو به نورام دوخت و گفت:
- خیلی خب، تموم می‌کنم! حالا هم بیا از این‌جا بریم تا بیش‌تر آبرومون نرفته.
بعدش هم یقه‌اش رو گرفت همون‌طور غرغر کنان، کشون کشون بردتش سمت ماشینش. از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا