• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان این معجون یک « تو » کم دارد | Imfwtmee کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Imfwtmee
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 59
  • بازدیدها 6,981
  • کاربران تگ شده هیچ

Imfwtmee

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,018
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
نورام نفس عمیقی کشید و برای این‌که سر صحبت رو باز کنه، نگاه سبزرنگ و کشیده‌اش رو به وحید دوخت و گفت:
- خب، دیگه چه خبر؟
وحید هم با توجه به این‌که این کار بند و بساط همیشگی‌شون برای گرم کردن موتور به حرف اومدن راشا بود، سرآستین‌های پیرهن طوسی رنگش رو تا زد و جواب داد:
- هیچی قربان! سلامتی! شما چه خبر؟
و این‌طور شد که دوتایی مشغول گپ و گفت شدن؛ راشا بالاخره بعد از چند دقیقه سرش رو از توی پرونده‌ها بیرون کشید و با چشم‌های قوه‌ای سوخته‌ی جذابش که توسط عینک مطالعه دور قاب مشکی، جذاب‌تر هم شده بود و می‌تونست به راحتی دل هر بیننده‌‌ای رو به لرزه در بیاره، به وحید زل زد و با همون لحن بی‌تفاوت همیشگیش پرسید:
- کاری داشتین اومدین اینجا؟
وحید که این طرز صحبت کردن راشا براش یه عادت تکراری بود؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Imfwtmee

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,018
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
بالاخره عقربه‌های لعنتی ساعت، مسافت چند ساعته‌ی خودشون رو طی کردن و به دو و نیم رسیدن. فرهاد و فرهان دوشادوش هم از شرکت خارج شدند و با ماشین فرهان به سمت کافه آترین که قولش رو به شاهین داده بودند راه افتادن؛ توی راه چیزی جز سکوت، حکم‌ فرما نبود. بعد از چهل و پنج دقیقه به مقصد مورد نظرشون رسیدن و بعد از پارک کردن ماشین، وارد کافه‌ی لوکسی که بیش‌تر قرارهاشون رو اونجا ترتیب می‌دادن، شدن. داخل کافه تقریبا خلوت بود و به خاطر همین تونستن بعد از جست و جوی کوتاهی، هیبت شاهین که قسمت شرقی سالن حضور داشت رو تشخیص بدن. از کنار میز و صندلی‌هایی که به شیوه‌های مختلف و جالبی کنار هم چیده شده بودن گذشتن. کافه بیش‌تر از این‌که بزرگ باشه، شیک بود؛ ترکیب رنگ یاسی و سفید، آرامش خاصی رو به روح و روان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Imfwtmee

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,018
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
رابطه سرد بین شیرین و فرهاد که تازه سوسوی گرم شدن می‌داد، سردتر شد! نه از جانب شیرین، بلکه از جانب همسر خودخواه و مغرورش. شیرین با خیال این‌که می‌تونه با خبر باردار بودنش، دوباره مسیر کج شده‌ی زندگی‌شون رو صاف کنه، خوشحال بود. خدا رو به خاطر اون فندق یک ماهه‌ای که به خیال شیرینِ خودش قرار بود به زندگی‌شون شادی و نشاط ببخشه شکر می‌کرد اما نمی‌دونست قلب فرهاد سنگ‌تر از این حرفاست که بخواد به خاطر وجود یک بچه شروع به ذوب شدن کنه و از دم و جانش که نازنین باشه بگذره؛ بچه که سهل بود، اگه کل دنیا رو هم بهش می‌دادن حاضر نبود با یک تار موی گندیده‌ی دلبرش عوضش کنه. قبول نکرد! بچه‌ای که از پوست و جون و خون خودش بود رو پس زد و در کمال خونسردی جلوی چشمان عاشق شیرین درخواست سقط کردن نهالی که هنوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Imfwtmee

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,018
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
همین حرف کافی بود تا چشم‌های شاهین از فرط تعجب گرد بشه. یک دفعه خم شد و از زیر میز جعبه‌ای رو آورد بالا که از قرار معلوم قل سوم جعبه‌های فرهاد و فرهان بود. فرهاد با دیدن این صحنه با دست پیشونیش رو پوشوند و دوباره سرش رو سمت پنجره برگردوند؛ فرهان هم که می‌شه گفت انتظار این جعبه رو داشت، پوفی کرد و چشم‌هاش رو بست. شاهین که از این حرکات تعجب کرده بود با گیجی پرسید:
- چیزی شده؟ چرا...
فرهان به جعبه اشاره کرد و با بی‌حوصله‌گی گفت:
- توی جعبه یک عکس از من و تو و فرهاد و سهرابه و هم‌چنین چند تا عکس از دخترهات که نامحسوس گرفته شده و یک شعر کوتاه؛ درسته؟
شاهین بعد از یک مکث کوتاه با تعجب و کمی عصبانیت به خیال این‌که فرهاد و فرهان این‌کار رو کردن گفت:
- برای چی این‌ها رو برای من فرستادین؟ مگه مشکل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Imfwtmee

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,018
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
شاهین صورتش رو با دست‌هاش پوشونده بود و می‌خندید؛ هنوز هم بعد این همه سال تغییر نکرده بودن و هر پنج دقیقه یک بار با هم بحث و کلکل می‌کردن. ده دقیقه دیگه هم گذشت که این دفعه دیگه واقعاً چهره‌ی اسدی تو درگاه نمایان شد، بعد از یک دور جست و جوی کوتاه تو کافه، مقصدش رو پیدا کرد و با لبخند به سمت دوستانش اومد. بعد از سلام و احوالپرسی گرمی که صورت گرفت، همه روی صندلی‌های خودشون نشستن؛ بعد از چند دقیقه که بحث‌های متفرقه زده شد بالاخره فرهاد گفت:
- خب حمید خان! اصرار داشتی که با سه تامون کار داری؛ خیر باشه!
اسدی سرش رو تکون داد و با لبخندی که مجبوری بودنش رو از راه دور هم می‌‌شد تشخیص داد گفت:
- انشاالله که خیره فرهاد جان! راستش مزاحم‌تون شدم تا یک خبر مهمی رو بهتون بدم... نمی‌دونم چطوری بگم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Imfwtmee

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,018
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
سکوت سنگینی جمع رو فرا گرفته بود که بعد از یک مکث طولانی، شاهین با صدایی که تقریباً از ته چاه می‌اومد گفت:
- یعنی چی؟... یعنی چی آقای اسدی؟... شما... شما خودتون اون زمان بهمون گفتین، بهمون قول دادین که به خاطر همکاری با پلیس و به دام انداختن ملک، خطری تهدیدمون نمی‌کنه... خودتون گفتین، اون وقت الان... الان می‌گی... .
دیگه ادامه نداد و فقط با کلافگی پوفی کشید و با دست‌هاش صورتش رو پوشوند؛ اسدی مکثی کرد و اظهار کرد:
- جناب پارسا، آرامش خودتون رو حفظ کنید. ملک دیگه اون آدم سابق نیست؛ منظورم از این حرف این نیست که شخصیتش عوض شده یا نادم و پشیمونه، نه! منظورم اینه که دیگه مثل گذشته، آزادی عمل نداره تا هرکاری دلش خواست بکنه؛ خیلی محتاط عمل می‌کنه و این خودش کلی به نفع ماست.
فرهان پوفی کشید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Imfwtmee

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,018
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
***

شاهین مشغول رسیدگی به پرونده‌های شرکت بود، اما چه رسیدگی؟ الان نیم ساعت بود که به یک صفحه پرونده زل زده بود و مثلاً داشت مطالعه‌اش می‌کرد. تو همون لحظه تلفن دفترش زنگ خورد، سرش رو تکون داد تا از فکر بیرون بیاد و بلافاصله تلفن رو برداشت:
- بفرمایید؟
کسی نبود جز خانوم رضایی منشی دفترش که تازه دو ماه شروع به کار کرده بود:
- قربان شریک‌تون، آقای تمدن زنگ زدن. دستور چی می‌فرمایین؟
- وصل کن!
بعد از صدای بوق که ناشی از وصل شدن تلفن بود، صدای شاد و شنگول فرهان از پشت تلفن شنیده شد:
- فرهاد! دو دقیقه صبر کن بذار این تلفن بی‌صاحاب رو وصل کنه، بعد هی دستور بده و تهدید کن، ای باب... اِ فکر کنم وصل شد... شاهین؟ هی پارسا!
شاهین دستش رو جلوی دهنش گرفته بود تا صدای خنده‌اش از پشت تلفن به گوش فرهان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Imfwtmee

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,018
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
نگار همون‌طور که فکرش درگیر رفتارهای عجیب این چند روز شاهین بود، مشغول آشپزی بود. انقدر ذهنش درگیر بود که با صدای غرغر نهال از تو فکر اومد بیرون:
- باز این بوی همیشگی سوختگی داره از کجا میاد؟
با وحشت یه نگاه به خورش انداخت، مشکلی نبود ولی برنج! وای امان از دست تو شاهین؛ سریع دوید سمت شعله‌ی گاز و خاموشش کرد تا برنج امروزشون بیش‌تر از این قهوه‌ای نشه. یه نفس عمیق کشید و با کلافگی روش رو برگردوند که با چهره‌ی طلبکار نهال روبرو شد:
- مامان جون؛ این استعداد عجیبت در سوزوندن غذاها، قابل ستایشه؛ می‌دونستی؟
نگار چشم غره‌ای به نهال که تو درگاه آشپزخونه وایساده بود رفت و زیر لب غر زد:
- نهال، تو یکی امروز ساکت شو که اصلاً حوصله‌ات رو ندارم.
نهال اومد یه غر ریز دیگه هم بزنه که تلفن خونه زنگ خورد؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Imfwtmee

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,018
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
نورام بدون توجه به خند‌ه‌های بقیه خم شد و دمِ گوش یاشار گفت:
- آجر! نه پنبه.
یاشار اول با تعجب به قیافه‌ی پسرعموش نگاه کرد ولی بعد از چند ثانیه که متوجه منظورش شد، آروم نق زد:
- خیلی خب حالا تو هم وسط دعوا نرخ تعیین نکن.
راشا خواست به این چرندیات برادرش جواب بده که فرهان اجازه نداد:
- راشا! باباجان؛ فکر کردی ما بچه‌ی مهدکودکی یا دبستانی هستیم که با تهدید یک آدم روانی بترسیم و بخواییم همچین ریسکی کنیم؟ آقا جونِ من؛ می‌گم یارو سرهنگ بازنشسته هست، وقتی داشت راجب ملک حرف می‌زد رنگ و روش پریده بود؛ من می‌ترسیدم هر لحظه پس بیفته! تو فکر کن چقدر این آدم خلافکار قهاریه. ببین این یارو چقدر آدم دم کلفتیه که تونسته حکمش رو از اعدام به بیست سال حبس تغییر بده!
راشا اما قانع بشو نبود و همچنان تاکید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Imfwtmee

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,018
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
بعد از این‌که یک نفس عمیق کشید، ادامه داد:
- شاهین، همکار چندین و چند ساله‌ی ماست. از یکی دو سال بعد از تاسیس شرکت، ما شراکت‌مون رو شروع کردیم و تا الان ادامه داشته... شاهین، برادرخانوم سابق فرهاده.
همه به جز نیلوفر و فرهاد، با تعجب و چشم‌هایی که اندازه سکه‌ی دویست تومنی شده بود به فرهان چشم دوخته بودن که بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
- اون موقع‌ها صمیمیت زیادی بین‌مون بود ولی خب طی همون اتفاق که طلاق فرهاد و شیرین، یعنی خواهر شاهین باشه، میون‌مون شکرآب شد و تا الان ادامه داشت که خب... به خاطر این اتفاقات فعلاً آتیش بس اعلام کردیم.
با پایان یافتن حرف‌هاش، پچ‌پچ ها شروع شد، کم‌کم داشتن اوج می‌گرفتن که فرهان با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- هنوز حرف‌هام تموم نشده.
دوباره همه در سکوت بهش چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا