• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان این معجون یک « تو » کم دارد | Imfwtmee کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Imfwtmee
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 59
  • بازدیدها 6,978
  • کاربران تگ شده هیچ

Imfwtmee

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,018
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
زدنِ همین حرف توسط راشا کافی بود تا لقمه‌ای که قرار بود با لذت از گلوی شایلی پایین بره، توی گلوش بپره و باعث سرفه‌های مکررش بشه؛ راشا با لب‌هایی که یه مقدار رو به بالا متمایل شده بود، هدفونش رو در آورد و با دست دیگه‌اش درِ نوشابه‌ی تک نفره‌ای که براش آورده بودن رو باز کرد و یه مقداری از محتویاتش رو داخل لیوان یک‌بار مصرفِ کنار دستش ریخت و با آرامش طرف شایلیی گرفت که از زور سرفه‌های شدید، رنگش به کبودی میزد. بلافاصله لیوان رو از دستش قاپید و بی‌معطلی، محتویاتش رو سر کشید. راشا نگاه معناداری به غذای نصفه و نیمه شده‌ی مقابلش و بعدش هم به شایلی انداخت؛ اشاره‌ی کوتاهی به نوشابه کرد و با توجه به بند اومدن سرفه‌های شایلی، زیر لب با کنایه گفت:
- گفتم که نوشابه هم بخور.
شایلی اما اون لحظه حاضر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Imfwtmee

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,018
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
*****
یاشار، نگاهی از صفحه‌ی گوشی، به خودش انداخت و با دست راستش، لبه‌ی چفیه‌اش رو که مقداری کج شده بود، تنظیم کرد. همون‌طور که تسبیحِ دانه درشتِ فیروزه‌ای رنگ رو که از طرف اسدی براش ارسال شده بود، دورِ انگشت‌هاش می‌چرخوند، نگاهش رو به وحیدی انداخت که درحال کلنجار رفتن با موهای بلوندش بود و با اصرار سعی داشت تا پشت گوش قرارشون بده. یاشار با قیافه‌ای کج و کوله، نگاهی به اطراف انداخت و با توجه به این‌که در عقب‌ترین قسمتِ هواپیما نشسته بودن، رو به وحید غر زد:
- آخه اینجا هم جای نشستنِ؟ نزدیکِ دُم؟
وحید نگاه پرسشگرش رو نثار پسرعموش کرد و با ابروهایی بالا رفته گفت:
- نزدیکِ دُم، چیه؟
یاشار نچی کرد و همون‌طور که با سر به عقبِ هواپیما اشاره می‌کرد، جواب داد:
- بابا دمِ هواپیما رو میگم دیگه.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Imfwtmee

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,018
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
وحید با طمأنینه سرش رو آروم تکون داد و دخترِ فنجون به دست، بعد از کمی مکث، خداحافظیِ آرومی کرد و در کسری از ثانیه از جلوی چهره‌ی سربه‌ زیرِ وحید محو شد. یاشار اما با قیافه‌ای کج شده و به منظور تمسخر، دستی به شونه‌ی تقریباً پهن وحید، کشید و گفت:
- یه چیز هم بهش می‌دادی، دست خالی نره.
وحید نیم نگاهی به چهره‌ی پسرعموی تخسش که فقط منتظر به وجود اومدن فرصتی برای مجادله و دعوا بود، انداخت و چیزی نگفت؛ خواست روش رو برگردونه که از توی صفحه نمایش کوچیک مقابلش که نقش تلویزیون رو برای مسافرها ایفا می‌کرد، نگاهش به خودش افتاد. با چشم‌های گرد شده از تعجب و ابروهایی که از فرط نگرانی به هم نزدیک شده بودن، چنگی به موهای طلایی و لختش کشید و همون‌طور که با انگشت اشاره به مقصدی نامعلوم اشاره می‌کرد، با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Imfwtmee

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,018
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
وحید بدون توجه به خنده‌های ریز یاشار، سرفه‌‌ی مصلحتی کرد و سعی کرد خیلی عادی و طبیعی، جواب دخترک رو بده. همون‌طور که دست راستش رو روی سینه‌اش قرار داده بود، به حالت تعظیم، کمی به جلو خم شد و گفت:
- خواهش می‌کنم خانمِ زیبا!
شکوفه‌ی لبخند دوباره روی لب‌های دخترک مقابلش نمایان شد. وحید هم متقابلاً لبخند مهربونی نثار چهره‌ی معصوم دختر مقابلش کرد و به حالت قبلی خودش برگشت. چند دقیقه‌ای گذشته بود که صدای یاشار رو شنید:
- هی خاله وحید با توام ها! میگم نمی‌تونم بخوابم، یه کاری کن!
وحید که فکر می‌کرد از شر غرغرهای یاشار خلاص شده، با شنیدن این حرف پوفی کشید و با بی‌حوصلگی پلک‌هاش رو روی هم قرار داد. انگار یاشار قصد نداشت بی‌خیال بشه چون همون‌طور که تسبیحش رو روی هوا می‌چرخوند، دوباره درخواستش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Imfwtmee

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,018
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
وحید لب زیرینش رو آروم گزید تا مبادا خنده‌اش بگیره؛ یاشار اما دست بردار نبود و همون‌طور که خودش رو بیش‌تر به وحید می‌چسبوند، با سماجت ادامه می‌داد:
- بابا چرا ساکتی؟ میگم پاشو یه کاری کن، من از این خانومه می‌ترسم.
- یاشار خجالت بکش! خرس گنده؛ یعنی چی می‌ترسم؟ خب این بنده خدا با تو چی‌کار داره؟ دیدی که دخترش گفت، آلزایمر شدید داره و تو تشخیص آدم‌ها به مشکل می‌خوره. حالا هم چیزی نشده؛ فقط تو رو توی توهماتش با یکی از رفیق‌های صمیمیش اشتباه گرفته.
یاشار با پوزخندی که به خاطر این حرف پسرعموش، روی لب‌‌های قلوه‌ای و تقریباً پرحجمش نقش بسته بود، جواب داد:
- چه ساده‌ای! رفیق صمیمی کجا بود برادر من؟ معلوم نیست نیست این زلیخا اسم رمز کیه؛ وگرنه آدم عاقل هرچی هم آلزایمر داشته باشه، دیگه تو تشخیص...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Imfwtmee

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,018
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
یاشار آب دهنش رو آروم به سمت معده‌اش فرستاد و همون‌‌طور که لب قلوه‌ایش رو به سمت داخل می‌کشوند، سرش رو طرف وحید برگردوند و گفت:
- شماره‌ی ملک رو داری؟
وحید که متوجه کنایه حرف یاشار شده بود، با همون لبخند نیم‌بندی که روی لب‌هاش سبز شده بود، همون‌طور که یه چشمش به پیرزنِ پرحاشیه‌ی مقابلش بود، جواب داد:
- نه؛ چطور؟
نفسش رو عمیق بیرون داد و در جواب وحید گفت:
- می‌خوام مصیبت‌هایی که از بدو ورودش کشیدیم رو براش تعریف کنم؛ بعد میگم تصمیم با خودته؛ من محدودت نمی‌کنم، می‌خوایی ما رو چال کن، می‌خوایی هم بهمون رحم کن. به جانِ وحید اگه پهنای صورت برامون اشک نریخت، من اسم خودم رو می‌ذارم غلام دَنگ.
وحید دستی بین موهای لخت و فریبنده‌ی طلاییش کشید و به فکر فرو رفت؛ اگه فکری برای یاشار نمی‌کرد، تا خودِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Imfwtmee

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,018
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
- نورام! ... نورام داداش!
نورام تکونی خورد و چشم‌هایی که به رنگ جنگل‌های سبز استوایی بودن رو باز کرد؛ با پلک‌های که به خاطر هجوم نور، زیاد از هم بازشون نکرده بود، با گیجی نگاهی به دور و اطرافش انداخت. چند ثانیه‌ای طول کشید تا شرایط رو درک کنه؛ انقدر این دو روز کار سرش ریخته بود که حتی فرصت یه چرت زدنِ نیم ساعته رو هم پیدا نکرده بود و وقتی پاشون به هواپیما رسید حتی فرصت نکرد یه نگاه به بغل دستیش بندازه و بدون ذره‌ای تعلل و مکث از خستگی بی‌هوش شد. نورام کمی تو جاش جابه‌جا شد و نگاهش رو به طرف وحید که با دست‌های به کمر زده و منتظر خیره نگاهش می‌کرد، دوخت. وحید دستی به یقه‌ی پیراهنِ سفید و مردانه‌اش کشید و سرش رو خم کرد تا چیزی دم گوش نورام بگه. اون هم سرش رو نزدیک آورد تا این‌که صدای وحید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Imfwtmee

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,018
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
پیرزن چشم‌های چروکیده‌اش رو گرد کرد و با نفس‌های که از سر خشم از ریه‌هاش خارج و داخل میشد، به سمت بینی‌ِ یاشار خیز برداشت تا با دندون‌های مصنوعی اما تیزش، تیکه پاره‌اش کنه؛ درست همون لحظه بود که یاشار با فریادِ « دماغم» چشم‌هاش رو با وحشت باز کرد و از خواب رعب‌انگیزش پرید. وحید که با فریاد یاشار، چشم‌های قهوه‌ای روشنش رو از زیر پلک‌های بسته‌اش نمایان کرده بود، با تعجب به چهره‌ی وحشت زده‌ی پسرعموش و دونه‌های ریز و درشت عرقی که روش پیشونیش سرسره بازی می‌کردن، خیره شد. یاشار چشم‌های آشفته‌اش رو گردوند تا کمی وضعیت رو بهتر درک کنه. نفس‌های پی در پی‌اش سرعت کمتری پیدا کردن. دست‌های لرزونش رو بالا آورد و روی سینه‌ی سمت چپش، درست همون جایی که لونه‌ی قلبش بود نگه داشت. سریع‌تر از حد معمول می‌زد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Imfwtmee

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,018
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
اولین پارت سال 1400

آوا همون‌طور که آب دهانش رو با سر و صدای فراوان قورت می‌داد، نگاهی به دور و اطرافش انداخت و به این نتیجه رسید که خوشبختانه، چرخ‌های کوچیک و متزلزل هواپیما با خوبی و خوشی به زمینِ امارت نشسته. دست راستش رو از روی شال مشکی رنگش، روی قفسه‌ی سینه‌اش قرار داد؛ ضربان قلبش رفته رفته آروم میشد. نفس عمیقی کشید و بعد از باز کردن کمربندِ طوسی رنگِ هواپیما، با در دست گرفتنِ ساک دستیِ کوچیک کرمی رنگش، از جاش بلند شد. سری گردوند تا این‌بار شاید بتونه شایلی و نهال رو بین جمعیت پیدا کنه اما باز هم موفق به دیدن‌شون نشد. از بین صندلی‌ها گذشت و همراه جمعیت از هواپیما خارج شد. بعد از تحویل دادن پاسپورت و بلیط، وارد قسمت داخلیِ سالن فرودگاه امارات شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Imfwtmee

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/20
ارسالی‌ها
80
پسندها
6,018
امتیازها
20,578
مدال‌ها
9
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
آوا و شایلی مثل همیشه با لبخند عریضی شاهد این مکالمات همیشگی بودن، نسیم اما درجواب چینی به بینی تازه عمل کرده‌اش انداخت و با غیض« بی‌تربیت»‌ی نثار خواهر وراجش کرد. آوا با همون نیمچه لبخندی که روی لب‌هاش جا مونده بود، خواست به طرف نقاله حرکت کنه تا چمدون زرد رنگش رو که از بین انبوه چمدون‌ها، نمایان شده بود رو برداره که با شنیدن صدای آشنا متوقف شد.
- طبیعی برخورد کنین و توجه‌تون رو به من جلب نکنید.
هر چهارتاشون با تعجب و کمی ترس به مقابل‌شون و چهره‌ی مجهول صاحب صدا که شخصی سیاه پوش بود، خیره شدن. آوا که کمی جلوتر از بقیه خواهرهاش وایساده بود، اخم کمرنگی مهمون چهره‌ی متعجبش کرد و با لحنی که سعی می‌کرد تشویش درونش رو کم‌تر آشکار کنه جواب داد:
- ش... شما کی هستین؟
خواست کمی نزدیک‌تر بره تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا