• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان گل برفی | بریسکا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع briska
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 138
  • بازدیدها 12,299
  • کاربران تگ شده هیچ

briska

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
249
پسندها
1,719
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #121
***
نریمان «مرد سیاه‌پوش»
تا صدای باز شدن در آمد، مثل همیشه بی‌حرکت ایستادم. قدم‌های‌شان
روی کف چوبی طنین خفه‌ای داشت، نه پنهان، نه صریح. دختر، با چهره‌ای رنگ‌پریده و نگاهی دزدانه، کنار محمد می‌آمد. نه مطیع، نه معترض، فقط کنار. اما چیزی در نگاهش آشنا نبود؛ نه برای من، نه برای هیچ نقشه‌ای که تا حالا دیده بودم. از فاصله نگاه‌شان کردم. دستانشان در هم قفل شده بود، نه از صمیمیت، از اجبار.
انگشت‌های دختر بیشتر شبیه بندهایی بسته بودند تا دستی مشتاق. باز هم سنجیدم‌شان. درست مثل آن شب...
وقتی عمو خدر، بابابزرگش، مرا خصوصی فراخواند و فقط یک جمله گفت:
«دنیز خط قرمز منه. تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
249
پسندها
1,719
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #122
صدایم سکوت ماشین را پاره کرد. موگه روی زانوهایم افتاده بود، لب‌هایش کبود شده بود... نه، نه الان، نه او!
نمی‌خواستم باز هم تماشاگر مرگ کسی باشم. ماشین با صدای خش‌خشی کنار خاک‌ریز کشیده شد. مرد کت‌قهوه‌ای در را باز کرد و هوای سرد شب مثل هشداری بی‌صدا به داخل خزید. و من یخ کرده بودم، نه از سرما، از این فکر لعنتی که شاید... خیلی دیر شده باشه. با دستانی لرزان، صدایی بریده گفتم:
- باید به پهلو بخوابونیمش... دهنش خشکه، ل..*باش آبیه... ماسک داریم؟
صدای نفس‌هایش مثل خراش روی شیشه بود؛ ناپایدار، خس‌خس‌دار، مثل عبور هوا از میان سنگ‌ها.
زمزمه کردم:
- حالش خوب نیست…
هیچ‌کس چیزی نگفت. فقط نگاه‌ها بین ترس و بلاتکلیفی سرگردان بود. من داشتم در خودم فرو می‌رفتم.
- می‌گم حال موگه خوب نیست! اون آسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
249
پسندها
1,719
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #123
نفسم سنگین بود، قلبم بی‌قرار. لبخندی نشست گوشه‌ی لبم؛ نه از شادی، که از دل تاریکی و زخم دردی که هنوز می‌تپید. نگاهم به او افتاد؛ رنگ‌پریده، شکسته، با چشم‌هایی که قرمزی‌شان فریادِ دردِ بی‌پایان بود. شاید همین حالا از کنار مزار دخترش برگشته بود، داغ‌دار، خسته. اما من؟ آیا هنوز ذره‌ای شفقت در من باقی مانده بود؟ ما زمانی جدانشدنی بودیم، هم‌قدم، هم‌صدا، موهایمان یک‌رنگ. خواهرم و من، مثل دو نیمه‌ی یک آینه بودیم. همه‌جا با هم، شب و روز. انگار هیچ‌چیز نمی‌توانست بین‌مان فاصله بیندازد. تا آن روز... روزی که خاله از شهر آمد، و با خودش چیزی بیشتر از یک چمدان آورد؛ آمدنش، صدای نامحسوس شکستن بود در خانه‌ای پر از خنده. خانه‌مان پر شد از صداهای تازه، از عطرهایی که به روستای خاک‌گرفته‌مان نمی‌آمد. و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
249
پسندها
1,719
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #124
«دو دختر با روسری‌هایی هم‌رنگ، به دنبال پسری می‌دویدند که همیشه دیرتر از مدرسه بیرون می‌آمد.»
اما باران، صدایشان را شست و با خود برد.
هوای سرد را با عمق بیشتری به ریه‌هایم کشیدم؛ این هوا مرا هشیارتر، بیدارتر می‌کرد.
خیابان همچنان در حرکت بود، اما درون ماشین سکوتی سنگین حکم‌فرما شده بود، سکوتی که دیگر نمی‌خواستم با حرف زدن با طاهر بشکنم.
هوا کاملاً تاریک شده بود. نگاهی کوتاه به ساعت مچی‌ام انداختم: شش‌ونیم بود. خدر در هتل منتظرم بود و باید زودتر بازمی‌گشتم.
طاهر دوباره سکوت را شکست، این بار با لحنی نگران:
- مامان، شیشه رو بده بالا، هوا سرده. سرما نخوردی؟
حق با او بود. نوک انگشتانم از شدت سرما بی‌حس شده بودند، اما من این سرما را دوست داشتم. فقط دکمه‌های پالتویم را بستم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
249
پسندها
1,719
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #125
لب‌هایم به گونه‌اش نزدیک شد، بوسه‌ای کوتاه و آرام؛ بی‌نیاز از گفتن، بی‌تردید. طاهر پشت در مانده بود. نگاهش به مانیتورهای خاموش گره خورده بود.
سکوت کرده بود، اما صدایش رسید، مثل کسی که نمی‌خواهد خللی در فضا بیندازد:
- من پایین منتظر می‌مونم. اگه چیزی خواستی... .
برگشتم. چشمانش خسته بود، اما مهربان.
- نه عزیزم، برو اتاقت. فردا صبح زود باید بیدار باشی.
سری تکان داد و رفت. صدای بسته‌شدن در مثل نفس عمیقی، هوای اتاق را آرام خالی کرد.
خدر لبخند کوتاهی زد.
- نریمان منتظره سیستم‌های طبقه رو راه بندازه. می‌خوای از فردا شروع کنیم؟
نگاهم برای لحظه‌ای به سقف کشیده شد، بعد برگشت به مانیتورها.
- آره... امشب فقط باید همه‌چیزو ببینم. مطمئن شم همه‌چی سر جاشه.
او نزدیک‌تر شد. دستم را گرفت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
249
پسندها
1,719
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #126
«هیچ‌کدام نگفتیم. نه من، نه او. فقط نگاه کردیم، با همان روسری‌های هم‌رنگ، همان لبخندهای نصفه. احمد اما… همیشه با او می‌خندید. و من، همیشه دیر می‌رسیدم؛ مثل تمام چیزهایی که در زندگی‌ام فقط سهم نگاه شدن بودند، نه داشتن. آن روزی که اسمش را صدا زد، درست جلوی من، فهمیدم. دیگر لازم نبود بپرسد: “تو هم…؟” نه مریم پرسید، نه من اعتراف کردم. همه‌چیز در سکوت تمام شد. درست مثل وقتی سهمت را از میراث می‌گیرند، بی‌آنکه حتی فرصت حساب‌و‌کتاب داشته باشی.»
حالا موگه نشسته روبه‌رویم، رو مبل لابی، در نور گرم و فیلترشده‌ی چلچراغ‌ها؛ با لبخند مریم، با آن چشمان آرامی که از احمد به ارث برده بود... و من نمی‌دانم: آیا او هم از من جلو خواهد زد؟ یا این بار من انتخاب می‌کنم چه چیزی از دست برود...انگشتانم روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
249
پسندها
1,719
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #127
چیزی در قفسه‌ی سینه‌ام لرزید. نمی‌دانم چی بود، فقط فهمیدم یک چیز دارد جا‌به‌جا می‌شود، نه در اتاق، در من. زینب لبخند زد. همان لبخندهایی که پشتش یک دیوار ترک‌خورده‌ است. گفت:
- خاطره‌هام طعم زهر می‌دن... هنوزم می‌خواین بشنوین؟
صدایش لرز نداشت، ولی هر کلمه‌‌اش یک خراش بود. همان لحظه، گوشی‌ام بی‌صدا در جیبم لرزید.
دقیق، نرم، مثل نفس کشیدن یک خاطره. پیام از مامانم بود:
«امشب باید تمومش کنی. فردا دیره.»
چشم از صفحه برنداشته بودم که نگاهم ناخودآگاه چرخید، رفت سمت موگه.
کمی دورتر، کنار دنیز روی مبل نشسته بود. لیوان چایش نیمه‌تمام در دستش بود، سرش پایین، ولی معلوم بود دارد گوش می‌دهد. کنارش، دنیز بی‌خبر نشسته بود؛ همان دنیزی که قرار بود فردای این قصه، چیزی از این شب نداند. جوابی ندادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
249
پسندها
1,719
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #128
برای همین گذاشتم برود. نه چون نمی‌خواستمش، چون نمی‌خواستم یک آجر دیگه باشه در دیوار انتقامِ مادرم. اما مادرم...او هیچ‌وقت عقب نمی‌کشید. وقتی فهمید مهناز رفت، فقط سکوت کرد. بعد، بدون مکث، مسیر جدیدی چید.
گفت:
- وقتشه با دنیز نامزد کنی. این‌یکی نه احساسیه، نه غیرقابل پیش‌بینی. دنیز امنه.
نفهمیدم دنیز برای کی امنه، برای من، یا برای نقشه‌ی مامانم؟ و چند ماه بعد، خودش هم عقد کرد. با کی؟ با پدربزرگ دنیز؛ مردی که انگار تمام زخم‌های قدیمی مامانم را می‌توانست با پول و قدرت مرمت کند. مردی که یک فامیلی سنگین داشت، یک طایفهٔ بزرگ، و یک حساب بانکی که می‌توانست خواب‌های نیمه‌کارهٔ مامانم را بیدار کند. مامان همیشه می‌دانست از دل عشق، چطور انتقام بکشد. یا حداقل، چطور عشق رو شبیه ابزار طراحی کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
249
پسندها
1,719
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #129
نریمان، آرام اما قاطع گفت:
- باید ببریمش بیمارستان.
داشبورد را باز کردم. بطری کوچک اکسیژن آن‌جا بود, ماسکی شفاف، آماده. یاد جمله‌ی مامانم افتادم:
«اگه لازم شد، بردار. ولی نرو بیمارستان.»
نگاهم به عقب برگشت، به موگه، لب‌های بنفشش، دنیزی که از ترس خشکش زده بود.
زیر لب گفتم:
- نریمان... بدهش... به اون.
نریمان لحظه‌ای درنگ کرد. بعد، بی‌کلام، بطری و ماسک را برداشت و به مرد کت‌قهوه‌ای داد. او هم، بدون ذره‌ای واکنش، دستش را به عقب دراز کرد.
و دنیز... با دستانی لرزان، ماسک را گرفت. چیزی نگفت. فقط خم شد و ماسک را روی صورت موگه گذاشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
249
پسندها
1,719
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #130
حالا همان‌جا، صدای نفس موگه طنین می‌انداخت، و خودش، گروگانِ سکوت. وقتی از ماشین پیاده شد، دیگر مستقیم نگاه نمی‌کرد. آستین‌ها تا نوک انگشتان پایین آمده بود. قدم‌هایش صدا نداشتند.
فقط سایه‌ای نرم از وفاداری، و شاید خیانتی بی‌صدا به گذشته‌ای که همان‌جا، آرام، انتظار می‌کشید. هتل ساکت بود.
نه روشن، نه خاموش. پنجره‌هایش به بیرون نگاه نمی‌کردند. و بیرون، آسمان مثل سرب، سنگین ایستاده بود؛ با رنگی غبارآلود، مثل آینده‌ای که کسی جرأت نمی‌کرد به آن نگاه کند.
***
دنیز:
بدنم هنوز همان‌جا بود، اما روحم، گویی پیش از من، از صندلی جدا شده و پایین رفته بود. پیش موگه.
ایستادن دیگر ممکن نبود. پاهایم، بی‌اجازه، خودشان رفتند، نه به‌آرامی، نه حساب‌شده؛ سقوط بود، اما عمودی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا