- تاریخ ثبتنام
- 6/8/20
- ارسالیها
- 249
- پسندها
- 1,719
- امتیازها
- 9,913
- مدالها
- 10
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #121
***
نریمان «مرد سیاهپوش»
تا صدای باز شدن در آمد، مثل همیشه بیحرکت ایستادم. قدمهایشان روی کف چوبی طنین خفهای داشت، نه پنهان، نه صریح. دختر، با چهرهای رنگپریده و نگاهی دزدانه، کنار محمد میآمد. نه مطیع، نه معترض، فقط کنار. اما چیزی در نگاهش آشنا نبود؛ نه برای من، نه برای هیچ نقشهای که تا حالا دیده بودم. از فاصله نگاهشان کردم. دستانشان در هم قفل شده بود، نه از صمیمیت، از اجبار.
انگشتهای دختر بیشتر شبیه بندهایی بسته بودند تا دستی مشتاق. باز هم سنجیدمشان. درست مثل آن شب...
وقتی عمو خدر، بابابزرگش، مرا خصوصی فراخواند و فقط یک جمله گفت:
«دنیز خط قرمز منه. تو...
نریمان «مرد سیاهپوش»
تا صدای باز شدن در آمد، مثل همیشه بیحرکت ایستادم. قدمهایشان روی کف چوبی طنین خفهای داشت، نه پنهان، نه صریح. دختر، با چهرهای رنگپریده و نگاهی دزدانه، کنار محمد میآمد. نه مطیع، نه معترض، فقط کنار. اما چیزی در نگاهش آشنا نبود؛ نه برای من، نه برای هیچ نقشهای که تا حالا دیده بودم. از فاصله نگاهشان کردم. دستانشان در هم قفل شده بود، نه از صمیمیت، از اجبار.
انگشتهای دختر بیشتر شبیه بندهایی بسته بودند تا دستی مشتاق. باز هم سنجیدمشان. درست مثل آن شب...
وقتی عمو خدر، بابابزرگش، مرا خصوصی فراخواند و فقط یک جمله گفت:
«دنیز خط قرمز منه. تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش