• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پروژه سری (جلد اول مجموعه جاسوس ویژه) | سپیده طراوت کاربر انجمن یک رمان

Sepideh.T

معلم زبان
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/19
ارسالی‌ها
2,744
پسندها
20,130
امتیازها
53,173
مدال‌ها
28
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
پروژه سری
جلد اول مجموعه جاسوس ویژه
نام نویسنده:
سپیده طراوت
ژانر رمان:
جاسوسی / تریلر
کد رمان: 3152
ناظر رمان: Queen_Hero Queen_Hero


خلاصه:
رمان پروژه سری روایتگر دو زندگی متفاوت اما مرتبط به هم هست؛ دو جاسوس که برای شرکت در پروژه‌ای مرگبار انتخاب میشن، پروژه‌ای که به‌طرز نگران کننده‌ای احتمال موفقیتش پایینه و تنها راه خروج از اون به یاد آوردن اسراری فراموش شده هست که به یاد آوردن اون‌ها باعث مرگ‌ها و خ**یا*نت‌های بسیاری میشه اما برای فرار از پروژه سری به یاد آوردن‌شون ضروریه.


•••

من و شما:
خیلی خوش‌حالم که میزبان نگاه زیبا‌تون هستم و امیدوارم میزبان لایقی باشم:)
میشه گفت پروژه سری اولین رمانم هست و مطمئنن یه سری ایرادات داره، خوش‌حالم میشم نظراتتون رو بشنوم!

تاریخ شروع: ۹ فروردین ۱۴۰۲
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,882
پسندها
92,854
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

Sepideh.T

معلم زبان
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/19
ارسالی‌ها
2,744
پسندها
20,130
امتیازها
53,173
مدال‌ها
28
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
مرد دکمه کتش را باز کرد و روی صندلی مخصوصش نشست و به مانتور کامپیوترش خیره شد؛ اول هیچ‌کس در اتاق نبود. اتاق وسایلی طوسی رنگ داشت و یکی از ضلع‌های اون شیشه‌ای بود و به صاحب اون دفترکار منظره زیبایی از شهر ونکوور می‌داد. مرد سرعت فیلم را زیاد کرد؛ زنی قد بلند که پوستی سفیدتر از برف داشت وارد اتاق شد و کمی بعد جاسوس ویژه زن هم وارد اتاق شد و به محض ورودش مرد سرعت فیلم را کم کرد.
جاسوس فلشی را به زن داد و گفت:
- هر چی برای نابود کردن سازمان بهش نیاز داری این توئه.
زن فلش را گرفت و به چشم‌های قهوه‌ای جاسوس ویژه‌اش خیره شد و گفت:
- خسته نباشی! می‌دونم که به دست آوردنش زیاد راحت نبود.
زن فلش را در جیب کت خاکستری‌ رنگش گذاشت و با افسوس گفت:
- این سازمان قرار نبود این‌طوری بشه... این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Sepideh.T

معلم زبان
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/19
ارسالی‌ها
2,744
پسندها
20,130
امتیازها
53,173
مدال‌ها
28
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
چهار سال پیش:

خورشید همراه با رایان که در این مدت خیلی باهاش صمیمی شده بود وارد یکی از اتاق‌های عمارت بزرگی که ادینبورگ اسکاتلند بود شدند؛ تم اتاق دارک آکادمیا‌ بود. اتاق نسبتاً بزرگ بود اما خبری از تخت توی اون نبود و در قفسه‌های توی اتاق پر از کتاب‌هایی با قطرها، موضوعات و رنگ‌هایی متفاوت بود. آتش توی شومینه گرم بود، برعکس قلب‌های سرد افرادی که توی این عمارت رفت و آمد داشتن.
پرسیوال عینک گردش را برداشت از پشت میز چوبی‌اش بلند شد و به خورشید و رایان نگاه کرد و به مبل‌های چرمی اتاق اشاره کرد و خورشید و رایان با حرکاتی‌ ربات مانند روی یک خط صاف حرکت کرد و هر کدوم روی مبل ها نشستن.
آرتور با صدایی سرد و جدی گفت:
- شما آینده‌ی این سازمان هستین... هر دوی شما توی دوره عملکرد محشری رو از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Sepideh.T

معلم زبان
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/19
ارسالی‌ها
2,744
پسندها
20,130
امتیازها
53,173
مدال‌ها
28
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
رایان با شنیدن این حرف کمی شوکه شد و آروم زمزمه کرد:
- چرا؟
نگاه طوسی رنگ خورشید به کف‌پوش قهوه‌ای تیره اتاق بود و همچنان تلاش می‌کرد گریه نکنه، با صدایی که کمی می‌لرزید گفت:
- نمی‌تونم فرار‌ کنم، نباید فرار کنم... اگر فرار کنم میرن سراغ عزیزترین‌ کسی که دارم... متاسفم ولی اون لیاقتش‌ خیلی بیشتره.
و بعد خورشید به رایان شلیک‌ کرد؛ شلیکی مستقیم به سمت سر و رایان خیلی زود برای همیشه چشم‌ها‌ش رو بست و‌ خورشید هم با گریه به جسد دوستش نگاه می‌کرد.
سعی می‌کرد خودش رو آروم کنه اما فایده‌ای که نداشت هیچ، اشک‌هاش‌ هم حتی بیشتر میشد؛ یاد تمام خاطراتش با رایان افتاده بود و با مرور هر کدوم اشک ریختنش‌ بیشتر میشد.
موقع مرگ تمام خاطراتت از جلوی چشم هات رد میشه؛ خورشید با خودش داشت فکر می‌کرد که این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Sepideh.T

معلم زبان
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/19
ارسالی‌ها
2,744
پسندها
20,130
امتیازها
53,173
مدال‌ها
28
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
خورشید به دستبند نگاه کرد؛ نقره‌ای رنگ بود و اگر اون رو می‌بست به شکل ماری میشد که دم خودش رو می‌خوره. خورشید دستبند رو نبست و کاغذ مشکی رنگ که ماموریتش روی اون با جوهری طلایی نوشته شده بود رو برداشت و از اتاق خارج شد و به سمت آینده‌ نه‌چندان آرومش‌ قدم برداشت.
***
آتنا به افسون که روی چمن‌های سرسبز حیاط بزرگ عمارت دراز کشیده بود و از نوازش‌های نور خورشید روی صورتش لـ*ـذت می‌برد نگاه کرد و گفت:
- پنج دقیقه‌‌ی دیگه باید پیش آرتور باشیم افسون، بلند شو لطفاً!
افسون با اکراه چشم‌هاش‌ رو باز کرد و گفت:
-‌ چقدر زود گذشت؛ اوکی بریم.
ده دقیقه بعد اون‌ها توی دفتر آرتور بودن و آرتور آخرین ماموریت اون‌ها رو بهشون گفته بود و حالا یکی‌شون باید اون‌یکی رو می‌کشت.
آتنا بدون درنگ کلتی که رو میز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Sepideh.T

معلم زبان
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/19
ارسالی‌ها
2,744
پسندها
20,130
امتیازها
53,173
مدال‌ها
28
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
زمان حال
خورشید روان‌نویسش‌ رو با حرص رو میز کوبید و سرش رو چرخوند و به هامان و مهراد که کنار هم روی تخت نشسته بودن چشم غره رفت. مهراد با دیدن چشم غره خورشید در دفاع از خودش گفت:
- تقصیر من نیست که هامان با گزارش نوشتن مشکل داره!
خورشید با لحن آروم ولی عصبی‌ای گفت:
- هامان می‌بندیش‌ یا ببندمش؟
هامان با‌شه‌ای گفت و خودش به جای اینکه‌ به مهراد بگه و اون بنویسه مشغول نوشتن گزارش ماموریت دیروز‌شون‌ شد و خورشید هم حالا که سکوت‌ توی حکم فرما بود نوشتن گزارشش رو تموم کرد. مهراد گزارش هر سه‌تاشون‌ رو گرفت و اون‌رو‌ برای مأمور ناظر ماموریت‌شون‌ برد. خورشید و هامان به سمت سالن غذاخوری رفتن و برای مهراد هم غذا گرفتن و چند دقیقه بعد مهراد برای شام به اون‌ها ملحق شد.
خورشید در حالی‌که کمی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Sepideh.T

معلم زبان
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/19
ارسالی‌ها
2,744
پسندها
20,130
امتیازها
53,173
مدال‌ها
28
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #8

هامان در‌حالی‌که یه علامت تعجب بالای سرش ظاهر شده بود پرسید:
- چطور؟
خورشید با لبخندی خبیثانه‌ گفت:
- ماه پیش وقتی لپ‌تاپ‌ الکس رو هک کردی من متوجه شدم.
هامان که چشم‌های قهوه‌ایش‌ خیلی درشت شده بود گفت:
- شوخی نکن!
- شوخی نمی‌کنم.
خورشید بلند شد و ادامه داد:
- من باید برم توالت‌.
بعد از رفتن خورشید مهراد با نگرانی گفت:
- می‌دونی‌ که از کسایی که روز مرگ اولیویا‌ توی سازمان بودن بازجویی‌ می‌کنن، درسته؟
هامان با اخمی‌ که در اثر فکر کردن داشت گفت:
- آره، چطور؟
-‌ خورشید اون روز توی سازمان بود... اگه بفهمن که اطلاعات سیستم اولیویا رو هک کرده براش بد میشه ها!
هامان نفس عمیقی کشید و گفت:
- نگران نباش... اتفاقی قرار نیست براش بیوفته!
کمی بعد خورشید برگشت. مهراد در‌ حالی‌ که چشم‌های آبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Sepideh.T

معلم زبان
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/19
ارسالی‌ها
2,744
پسندها
20,130
امتیازها
53,173
مدال‌ها
28
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
 چهل دقیقه بعد مهراد سرش با فلش مشغول بود و خورشید هم به کارش نظارت می‌کرد و بعضی جاها کمکش می‌کرد و هامان اتاق رو متر می‌کرد‌‌. اتاق خورشید جزو اتاق‌های‌ کوچیک خوابگاه بود چون فقط دوتا تخت برای دو نفر توش بود؛ سمت راست و چپ تخت‌هایی بودن چسبیده به دیوار با روتختی‌های‌ مشکی. بین تخت پنجره‌ای کشویی بود و از اون می‌تونستی ساختمون دوقلوی خوابگاه یعنی همونی که مامورها به اختصار بهش آکادمی می‌گفتن و سی طبقه بود و دو برابر ساختمون خوابگاه بود رو ببینی.
قسمت پایین تخت‌‌ها دوتا میز تحریر مشکی و صندلی بود و سمت راست اتاق کاملا خالی بود و همین‌طور قفسه‌های دیواری اون قسمت و هم چنین کمد دیواری سمت راست، چون هم اتاقی خورشید به تازگی توی یکی از ماموریت‌هاش‌ کشته شده بود.
هامان نگاهی به مهراد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Sepideh.T

معلم زبان
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/19
ارسالی‌ها
2,744
پسندها
20,130
امتیازها
53,173
مدال‌ها
28
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
خورشید با لحنی که سعی می‌کرد نرم باشه گفت:
- هلیا... تو این‌جا‌ چی‌کار می‌کنی؟
هلیا از آغوش خورشید بیرون اومد و لبخندی زد و چال گونه‌ش رو نمایان کرد و گفت:
- تو به من بگو این‌جا‌ چی‌کار می‌کنی؟ اوه دختر، فکر می‌کردم مردی!
خورشید ابرویی بالا انداخت و با لحنی که هامان می‌تونست کمی غرور رو توش متوجه بشه گفت:
- کشتن من اون‌قدر‌ ها هم کار راحتی نیست!
خورشید به قیافه متعجب مهراد و هامان نگاه کرد و دستش رو روی شونه هلیا گذاشت و اون موقع بود که هلیا نگاهی سر سری به مهراد و هامان انداخت. خورشید گفت:
- راستی این‌ها‌ دوست‌های‌ من هستن، مهراد و هامان. بچه‌ها ایشون هلی‌... .
هلیا به خورشید نگاه کرد و گفت:
- اسمم‌ آناشید‌ هست.
هامان و مهراد و لبخند‌های‌ ریزی زدن و با هم آروم سلامی گفتن.
- اوه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا