متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تکه‌ای از ماه | سورینا هوشیار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Aniros
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 441
  • بازدیدها 18,958
  • کاربران تگ شده هیچ

نظرتون راجع به رمانم چیه؟

  • عالییی

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
تکه‌ای از ماه
نام نویسنده:
سورنیا هوشیار
ژانر رمان:
#فانتزی #عاشقانه
کد رمان: 3226
ناظر رمان: AROHI "TARANEH"


Screenshot_2020-10-28-22-35-54-1.png
سرزمین‌هایی در دنیایی که ملورین زندگی می‌کرد وجود داشت که او ازش بی‌خبر بود. 19 سال پیش شبی شوم در آکتاوا رخ داد که مردم را از وجود یک نفر ترساند! شبی که بردن اسمش مو به تن مردم سیخ می‌کرد. بعد از آن رویداد فجیح آدمی مهم از بینشان رفت و مایه‌ی حیاتشان (ماه) راهم با خود برد! در همین حین صدایی از درون جنگل ملورین را فرا می‌خواند و سعی می‌کرد به او راجع به چیزی هشدار دهد که... .

عکس شخصیت‌های رمان:

توضیحات اضافه رمان:
[URL...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aniros

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,534
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #3
*به نام خالق تمام خلقت*
یک تور ماه گیری ساخته‌ام.
امشب می‌خواهم ماه را شکار کنم!
آن را دور سرم چرخ خواهم داد،
و قرص بزرگ ماه را خواهم گرفت.
فردا نگاهی به آسمان بکن!
اگر ماه در آن ندیدی؟
بدان که آخر سر شکارش کردم.
انداختمش توی تور!
اما اگر ماه هم‌چنان می‌درخشید.
یک ذره پایین‌تر را نگاه کن،
و مرا ببین که با ستاره‌ایی
در تور ماه گیری ام.
در آسمان پرواز میکنم!

سایه‌ایی کنار خود حس کرد، در آن شب پرهیاهو به دور از کاخ تنها در جنگل شاید باید به حرف رزیتا گوش می‌کرد و در کاخ مانند دختران دیگر می ماند؛ اما او یک دختربچه چهارساله پرجنب و جوش بود که هیچ کس سر از کارش در نمی‌آورد.
شاید بهتر بود برگردد و پشت سرش را نگاهی بیاندازد. باز همان سایه از کنارش گذشت. دیگر کنترلی بر روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #4
پس از تعویض لباسی راحت خود را مشغول خواندن کتاب محبوبش کرد.
خورشید غروب کرده بود. بعد از سروو شام در اتاق ماند. مشعل‌ها یکی به یکی خاموش میشد و او کلافه‌تر نگاهی به بالکن که در سمت چپش بود انداخت. نسیمی خنک به داخل وزید! کنج سینه‌اش احساس سرما کرد. همانجا که گردنبند را آویزان کرده بود.
باز همان نور که چند شب پیش او را به جنگل کشانده بود لابه‌لای درختان دیده میشد؛ ولی این دفعه روشن تر از دفعه قبل بود. تردید را کنار گذاشت و لباس مخصوص او که لباسی با چرم سیاه که از زیر سینه‌اش تا روی شکم چهار کمربند کار شده بود و شلواری چرم. درحالی بند چکمه‌هایش را که تا روی زانو می‌رسید را محکم می‌کرد، دستکش هایش را که قدری از آرنجش پایین‌تر بود را به دست کرد و پارچه‌ایی به دور دهان خود بست و کلاه لباسش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #5
- جاش خیلی خالیه، نه؟!
به سمت چپ خود نگاه کرد که همون پسره دراز کشیده بود و به آسمان نگاه می‌کرد. نفسی عمیق کشید و گفت:
- دیگه عادت کردیم این‌طور نیسنع؟
به بقیه چشم دوخت، هر کسی با ناراحتی به سمت دیگری نگاه کرد. خواست کلامی بگوید که باز هم برای دومین بار در کنج سینه‌اش احساس سرما کرد. دست بر قلبش گذاشت، جمع شدن صورتش همانا و بلد شدن یک دفعه‌ی پسر کناری‌اش همانا. به او نگاهی انداخت و سر جایش برخاست دست در جیب به جایی نامعلوم قدم میزد. زنجیر کنار پایش صدای خاصی ایجاد می‌کرد، چشمش به زنجیر بود که با صدای اریک به خودش آمد:
- هی صبر کن!
سر جایش متوقف شد و سرش را کمی به راست مایل کرد.
- حداقل اسمتو بگو! کجا میری؟
پسر بدون حرفی به قدم‌های خود ادامه داد و در تاریکی محو شد، به روشن شدن هوا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #6
هنوز دچار شک بود! زمزمه کرد:
- این طور نیست.
- پس اون جیغات برای چی بود بانو؟!
تردید را کنار گذاشت به عقب برگشت و به جکسون که دوست چندین ساله‌ی او بود و از وقتی که بچه بود به یاد داشت جک همبازی او بود و حال یک مرد شده بود در شِرُف ازدواج.
به محلی که آن جسد را دیده بود نگاه کرد؛ ولی خبری از جسد نبود! جک متوجه وحشت او شد و دست. را که برای برداشتن گردنبندش دراز کرده بود رو خم کرد و بلند شد. به سمت او آمد دو طرف بازویش را گرفت.
- هی تو حالت خوبه؟!
به سختی نگاهش را از آنجا گرفت و با لبخندی مصنوعی گفت:
- هه...آره چیزی نیست!
برخلاف تلاشش بتز چشمش به طرف گردنبند کشیده شد. جکسون رد نگاهش را گرفت و به سنگ که حالا در آن چمن‌های سبز برق میزد نگاه کرد. باز خم شد تا گردنبند را بردارد. نا خودآگاه به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #7
- بله؟
- عذر می‌خوام بانو! پدرتون در سالن تمرین منتظرتون هستن.
به همین زودی؟!
- باشه تو برو من الان میام.
- بله بانو.
نفسی عمیق کشید و از اتاق بیرون رفت. درحالی‌که موهایش را بالای سرش جمع می‌کرد، وارد سالن تمرینات شد که پدرش را درحال صحبت با جکسون دید. با بستن در توجه آنها به او جلب شد، با اقتدار جلو رفت و اعلام کرد:
- من آمادم!
پدرش سرش را تکان داد.
- خوبه! امروز جکسون تو رو همراهی می‌کنه!
با سر تأیید کرد. به سمت صلاح‌ها قدم برداشت. شمشیرش را که در جایگاه خاصی قرار داشت به دست گرفت و به جکسون خیره شد. جک‌هم متقابلاً شمشیری که انتهایش زمردی قرمز داشت برداشت و جلویش گارد گرفت.
شمشیر خود را جلوی او به حالت تهدید بالا آورد که درخشش زمرد سیاه انتهای آن چشمش را زد.
طبق معمول جک شروع کننده بحث...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #8
صداهای اطرافش مبهم بود. چشمانش را کمی گشود که مقابلش پدر و مادرش را دید که گوشه‌ایی آرام باهم صحبت می‌کردند!
سرش به شدت درد می‌کرد. چشمانش را بست.
مادرش با ترس گفت:
- مگه حالشو نمی‌بینی فِرِد؟!
- آتنه خوب می‌دونی ملورین تو چه وضعیتیه، پس لطفاً ساکت باش!
- یعنی چی که ساکت باشم؟ یه دفعه میایی میگی که ملورین داره تبدیل میشه بعد من ساکت باشم؟!
صدای نفر سومی به گوشش رسید:
ماندا: آتنه عزیزم ما همه منتظر این لحظه بودیم متوجه هستی که؟
عصبانیت مادرش را نمی‌فهمید!
- خیر متوجه نیستم، متوجه نیستم چون گفتین علائم ممکنه تو سن هجده سالگی رخ بده نه الان که بیست‌وسه سالشه!
پدرش زیادی با آرامش صحبت می‌کرد!
- آتنه خواهش می‌کنم ماهم متوجه این تأخیر هستیم؛ ولی نمی‌تونیم جلوشو بگیریم!
کمی اخم کرد. آنها راجع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #9
- لازم نیست، من خوبم!
پدرش درحالی‌که برای نشستن به او کمک می‌کرد گفت:
- سرگیجه نداری؟
- خیلی کم... .
بغض مادرش شکست رویش را از آنها گرفت.
این همه نگرانی مادرش را درک نمی‌کرد! برای اینکه جو را بهتر کند سریع گفت:
- ولی چیز خاصی نیست خوب میشم!
بعد با نگاهی مشکوک به پدر و مادربزرگش نگریست.
- مگه اینکه غیر از این باشه، هوم؟!
امیدوار بود با این حرفش چیزی راجع به صحبت های آنها متوجه شود؛ ولی ضهی خیال باطل! مادرش سریع به حرف آمد:
- هه‌هه، نه دخترم مگه چی می‌خواد باشه؟
بازم ناامید شد. انگار باید خودش متوجه این تعقیرات می‌شد. ماندا با عصبانیت گفت:
- آتنه بس کن!
با صدای در، همه به سمت آن نگاه کردند.
- خیلی عذر می‌خوام، جناب پزشک تشریف آوردن.
پدرش با صدایی محکم اجازه ورود داد.
- بیا تو.
پزشک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #10
- چی؟ آخه ماه به چه درد اون می‌خوره؟
انگار این حرف به پسر عجیب بر خورده بود.
بحث راجع به این قضیه بی‌فایده بود! چیزی در ذهنش جرقه زد شاید آنها راجه به او می‌دانستند؟
با صدایی آرام مثل هنری گفت:
- آآآ، یادمه مادربزرگم راجع به ملکه‌ی ماه صحبت می‌کرد!
به بچه‌ها نگاه کرد؛ ولی آنها هم با حالتی گیج نگاهش می‌کردند.
- تو راجع به اون چی میدونی؟
بی شک این پسر اطلاعات زیادی داشت!
- راستش چیز خاصی نمیدونم، گفتم شاید شما بدونین!
هنری اولین کسی بود که بی طرفی خودش را اعلام کرد.
- من که چیزی نشنیدم.
دیگر مطمئن بود این پسر عجیب خیلی چیزها برای گفتن به ملورین دارد؟ باید او را به گونه‌ایی به زبان می‌آورد. رو به پسر کرد و گفت:
- میشه هر چیزی درموردش میدونی رو بگی؟خواهش!
از جواب دادن طفره می‌رفت. مشخص بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا