متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تکه‌ای از ماه | سورینا هوشیار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Aniros
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 441
  • بازدیدها 19,021
  • کاربران تگ شده هیچ

نظرتون راجع به رمانم چیه؟

  • عالییی

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #161
دستش را بالا برد؛ ولی قبل از لمس در اتاق، صدای مارسل به گوشش خورد:
- و این بیشتر به نفع کیه؟
صدای آرام مادرش حس کنجکاوی و تعجبش را قلقلک داد.
- لجبازی رو بزار کنار مارسل!
پس باز برای برادرش میز گِرد گرفته بودند؟ پشت در بودن را جایز ندانست. هر آن ممکن بود خدمه‌ایی از راه برسد و او را در این حالت ببیند؟ فاجعه‌آور بود!
صدای ضربه‌ایی که به در زد در راه روی عریض اِکو شد! بعد از اجازه‌ ورود پدرش دستگیره سرد را پایین کشید و در را کمی باز کرد.
مارسل روی مبلی که روبه‌روی پنجره چیده شده بود نشسته بود و به بیرون خیره بود. مادرش‌هم کنار پنجره بود و پسرش را نگاه می‌کرد! پدرش سمت چپ جلوی ویترین نگین‌ها و الماس‌هایش که مخصوص جواهراتش بود روی صندلی محبوبش نشسته بود و کار مورد علاقه‌اش را انجام می‌داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #162
جمله‌ی آخر را خطاب به پدر و مادرش گفت. ابرویش را بالا انداخت و با حفظ ظاهرش که لبخند کجی به صورت داشت، جلو رفت و سر جای اولش نشست. مادرش نگاهی پر محبت به او و بعد مارسل انداخت و گفت:
- همینطوره!
لبخندش پررنگ‌تر شد. نقشه‌اش داشت عملی میشد. فقط نیاز به تأیید پدرش بود. هم‌زمان با مادرش به آلفرد خیره شدند. آلفرد دستانش را در هوا تکان داد و گفت:
- حتماً!
مادرش با حالت خاصی برگشت و چشمکی به او زد.
این دفعه نوبت او بود که چشم‌هایش اندازه دو استکان شود! حتماً او از نقشه‌اش با خبر شده بود؟ مارسل در فکر فرو رفت و اخم ریزی روی پیشانی‌اش نشست و با یه با اجازه و قدم‌های تند از اتاق خارج شد.
با بسته شدن در صدای خنده پدر و مادرش در اتاق پیچید. از خنده یک دفعه‌ایی آنها ترسید و به مبل چسبید. پدرش وسایلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #163
وقت را برای عوض کردن لباسش هدر نداد و با همان لباس‌ها بیرون رفت. به اسطبل که پشت کاخ بود رسید. مارسل داشت میرِنا (Mirena) اسب سپیدی که از بچگی او را نگه داشته بود و حال او اسب بسیار زیبا و دیدنی شده بود را نوازش می‌کرد.
به در اسطبل تکیه زد و دست به سینه به او خیره شد.
- خیلی وقته باهاش سواری نکردم! یه دوری بزنیم؟
با صدای مارسل از فکر بیرون آمد. سرش را کج کرد و در جوابش گفت:
- بزنیم.
نگهبان اسطبل درحالی‌که افسار اولیوِر (Oliver) را در دست داشت جلو آمد و او را به ملورین داد. اولیور اسب بازیگوش و خیره کننده‌ای بود که همیشه با او سواری می‌کرد! باهم از اسطبل بیرون رفتند.
زین اسب را محکم کرد و با یه حرکت سوارش شد.
آرام آرام از کاخ بیرون رفتند و روانه دشت وسیعی که کمی با کاخ فاصله داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #164
- خیلی خب! باشه، من بهش فکر می‌کنم!
- چرا تا الان بهش فکر نکردی؟
- آخه نمیدونم؟!
داد مارسل مانند پتکی به سرش اثابت کرد. به دور و برش نگاهی انداخت. خوب شد در دشت بودند و هرچه داد می‌زدند کسی صدای احمقانه‌شان را نمی‌شنید! حرفی برای گفتن نداشت. دیگر به اینجای کار فکرهم نکرده بود.
- من نمیدونم باید چه کار کنم!
نفس عمیقی کشید و به صورت غمگینش چشم دوخت. سرش را بلند کرد و به دور دست‌ها خیره شد و ادامه داد:
- این خیلی خوبه که بخوام یه لرد بشم! واقعا هیجان‌انگیزه؛ ولی... .
صبر کن ببینم! مارسل از تنها شدن می‌ترسید؟! آره.
اگه اینطور نبود! پس دلیلی برای رد کردن این پیشنهاد نداشت. سعی کرد لبخندش را حفظ کند.
بهم نزدیک بودند. دستش را روی شانه‌ او گذاشت و کمی فشرد.
- من هر هفته به دیدنت میام!
سر مارسل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #165
پارچه را دور کتاب مرتب کرد و آن را در بغلش نگه داشت و قفل در را باز کرد و بیرون رفت. پله‌ها را یکی‌یکی پایین رفت. خدمه‌ها برای خداحافظی از او و مارسل صف کشیده بودند.
از آنجایی که هیچ کس به‌جز او و خدمه‌ها در سالن نبود، فهمید که دیر کرده و مارسل و رزیتا بیرون منتظر او هستند. سرش را به نشانه تشکر و خداحافظی برای خدمه‌ها تکان داد و بیرون رفت.
پدر و مادرش و مادربزرگش کنارهم ایستاده بودند و مارسل سر به زیر داشت به حرف‌های آنها گوش می‌داد و چیزی نمی‌گفت!
رزیتاهم با لبخند پشت او ایستاده بود و به آنها نگاه می‌کرد. با صدای قدم‌هایش هر پنج نفرشان به او نگاه کردند. کتاب را بیشتر در بقلش فشرد و بعد از اینکه به آنها رسید گفت:
- زیاد دیر کردم؟
اشک در چشمان مادرش نقش بست و دستش را روی گونه‌ی او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #166
مارسل سرش را بالا انداخت و دستانش را در موهایش فرو کرد. در کالسکه را برایش باز کرد و گفت:
- سوارشو!
چشمانش گرد شد. من‌من کنان گفت:
- ولی...این...چی؟!
چشم غره مارسل او را وادار به نشستن کرد. نگاه آخرش را به صورت گریان مادرش انداخت و برایشان دست تکان داد. مارسل بعد از صحبت با کالسکه‌چی در را بست و سرش را از پنجره داخل برد و آرام گفت:
- ما آروم می‌ریم! کتاب رو بزار سر جاش و سریع برگرد.
لبخندی زد و سرش را آرام تکان داد. کالسکه حرکت کرد و راه افتاد. پرده را کشید و به بیرون خیر شد.
چند روزی بود که مارسل با کیلیان صحبت کرده بود و پیشنهادش را قبول کرده بود. کیلیان بعد از شنیدن حرف‌های مارسل خیلی خوشحال شد و با نامه‌ایی که برایش فرستاد به خاطر تأثیر روی تصمیم مارسل بسیار ازش تشکر کرده بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #167
قفل در را باز کرد. در با صدای بدی باز شد. پرتوهای آفتاب مستقیم به داخل کلبه می‌خورد و داخل کبله را روشن می‌کرد. بدون معطلی کتاب و شمشیرش را روی زمین گذاشت و فرش را کنار زد.
چوب‌ها را یکی‌یکی از جایشان کند و سنگ‌ها را درآورد. تمام موهایش از سر شانه‌اش رها بود و کنارش پریشان ریخته بود. آنها را کنار زد و بعد از باز کردن در راه مخفی، پله‌ها جلویش نمایان شد. کتاب و شمشیر را برداشت و از پله‌ها پایین رفت.
سکوت آنجا و تاریکی بهم دست داده بودند تا ضربان قلبش را بالا ببرند. تاریک‌تر از چیزی بود که تصور می‌کرد! به پایین پله‌ها رسید. دیگر راه را یاد گرفته بود. جلو رفت و کورمال‌کورمال جایی که مشعل‌ها را می‌گذاشتند ایستاد.
یکی از مشعل‌ها را برداشت و به سختی در آن تاریکی روشن کرد. یکی از مشعل‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #168
کلافه از حرف‌های هر روز مادرش با خستگی گفت:
- اونا که دیگه قدرتی ندارن!
مادرش با یک حرکت تند برگشت و با جدیت به او خیره شد. جدیتش باعث شد دست از شوخی بردارد.
- همون توانی که براشون مونده بود هم از بین رفته.
اوه خدای من! بعد با حالتی قهر مانند راهش را کشید و رفت. پشت سرش قدم برداشت. از این بهتر نمیشد؟ هر دقیقه اتفاقات عجیب و قریبی پیش می‌آمد و همه از او انتظار داشتند که به این وضعیت آشفته خاتمه دهد. مادرش بعد بالا رفتن از پله‌ها در اتاقی را باز کرد و بلافاصله وارد آن شد.
چون در اتاق را نبست منظورش این بود که اوهم باید به اتاق برود.
چشمانش را در قاب چرخاند و درحالی‌که به موهای سیاه کوتاهش چنگ میزد وارد اتاق شد و در را بست. حتماً باز اتفاقی افتاده بود که این همه مادرش را آزرده خاطر کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #169
به مادرش نزدیک شد و دوسمت شانه‌اش را گرفت و او را تماماً به سمت خودش برگرداند و گفت:
- تو اون کار رو کردی...بازم بکن تو...تو می‌تونی...من باورت دارم!
مادرش با خشم دستانش را پس زد و درحالی‌که اشک از چشمانش جاری میشد نالید:
- چرا نمی‌فهمی؟ من تمام قدرتمو از دست دادم. بدون ماه زنده نمی‌مونیم، هیچ‌کدوم‌مون! اون مرده، پدرت مرده، من همه چیزمو باختم... .
با آوردن اسم پدرش ذهنش بهم ریخت. اشاره‌ایی به خودش و شهر کرد و ادامه داد:
- ما همه انرژیمونو، نفسمونو، قدرتمونو از ماه می‌گیریم! بدون اون فرقی با مرده‌ها نداریم. انرژی باقی مونده کشور داره تموم میشه، اگه به کل از بین بره ماهم به همراه اون از بین می‌ریم!
با گریه دستانش را گرفت و روی قلبش گذاشت.
- آیکان پسرم، همه دارن یه ‌چیز رو تکرار می‌کنن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #170
به سمت مبل‌ها که قسمتی از اتاق چیده شده بود رفت و روی آن لم داد و سرش را به پشتی آن بند کرد و در فکر حرف‌های مادرش فرو رفت.
مدتی نگذشت که صدای بم و مردانه او را شنید:
- دیگه داشتم از اومدنت ناامید می‌شدم!
گمان می‌کرد خواب است؟ با حرفش لبخند کم‌رنگی روی صورتش نشست و زمزمه کرد:
- ببخشید، قصد نداشتم منتظرتون بذارم.
صدای تک خنده جذاب مرد در گوشش پیچید.
- سلامت کجاست پسر؟
به او طعنه میزد؟ لبخند کجی به صورتش زد و سرش را بلند کرد و به مرد خیره شد که سعی می‌کرد از جایش بلند شود. نیم‌خیز شد تا کمکش کند؛ ولی تا دست بالا آمده او را دید که حکم می‌کرد از جایش بلند نشود منصرف شد و باز روی مبل جاخوش کرد.
به سختی از روی تخت بلند شد و روبه‌رویش نشست. هر بار که او را با این حال و آن ضخم می‌دید دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aniros

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا