- ارسالیها
- 478
- پسندها
- 7,199
- امتیازها
- 21,583
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #171
بعد از این همه سال هیچ وقت به خود اجازه نداده بود که در این باره سؤالی بپرسد؛ ولی حالا فهمیده بود که حرف زدن راجع به او چقدر باعث ناراحتی خانوادهاش میشود. چیزی نگفت و سرش را به زیر انداخت. سکوتی که در اتاق حکم فرما بود آزارش میداد. با صدای آرامی لب زد:
- گاهی وقتا با خودم میگم همه چی تموم میشه و اوضاع به روال قبلش بر میگرده؛ ولی دنیا هر روز یه سیلی دیگه بهم میزنه و میگه: (از این خواب پاشو و ببین چه زندگی رو دارم برات میسازم!) کاش یه راه حلی برای درست کردن این مشکلات وجود داشت.
- یعنی میگی راهی نیست؟
به پدرش که با لبخند نگاهش میکرد چشم دوخت.
- منظورتون چیه؟
بیخیال شانهایی بالا انداخت. حالا فهمیده بود این بیخیالیاش به چه کسی رفته است.
- شاید رامونا درست میگه و تو باید یه کاری...
- گاهی وقتا با خودم میگم همه چی تموم میشه و اوضاع به روال قبلش بر میگرده؛ ولی دنیا هر روز یه سیلی دیگه بهم میزنه و میگه: (از این خواب پاشو و ببین چه زندگی رو دارم برات میسازم!) کاش یه راه حلی برای درست کردن این مشکلات وجود داشت.
- یعنی میگی راهی نیست؟
به پدرش که با لبخند نگاهش میکرد چشم دوخت.
- منظورتون چیه؟
بیخیال شانهایی بالا انداخت. حالا فهمیده بود این بیخیالیاش به چه کسی رفته است.
- شاید رامونا درست میگه و تو باید یه کاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.