متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تکه‌ای از ماه | سورینا هوشیار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Aniros
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 441
  • بازدیدها 19,021
  • کاربران تگ شده هیچ

نظرتون راجع به رمانم چیه؟

  • عالییی

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #171
بعد از این همه سال هیچ وقت به خود اجازه نداده بود که در این باره سؤالی بپرسد؛ ولی حالا فهمیده بود که حرف زدن راجع به او چقدر باعث ناراحتی خانواده‌اش می‌شود. چیزی نگفت و سرش را به زیر انداخت. سکوتی که در اتاق حکم فرما بود آزارش می‌داد. با صدای آرامی لب زد:
- گاهی وقتا با خودم میگم همه چی تموم میشه و اوضاع به روال قبلش بر می‌گرده؛ ولی دنیا هر روز یه سیلی دیگه بهم میزنه و میگه: (از این خواب پاشو و ببین چه زندگی رو دارم برات می‌سازم!) کاش یه راه حلی برای درست کردن این مشکلات وجود داشت.
- یعنی میگی راهی نیست؟
به پدرش که با لبخند نگاهش می‌کرد چشم دوخت.
- منظورتون چیه؟
بی‌خیال شانه‌ایی بالا انداخت. حالا فهمیده بود این بی‌خیالی‌اش به چه کسی رفته است.
- شاید رامونا درست میگه و تو باید یه کاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #172
نفهمید چند دقیقه گذشت که یک آن صدای داد و گریه زجرآور پدرش بلند شد و کل اتاق را گرفت.
لحظه‌ایی ترسید! انتظار چنین واکنشی را نداشت.
نمی‌دانست چه کار کند؟ سرجایش خشکش زده بود. در آخر آرام شد و به پشتی مبل تکیه داد، بهتر بود پدرش را با این همه سال خودخوری تنها بگذارد.
شاید این شکی که بهش وارد شده بود بتواند او را با اشک خالی کند. چند ساعتی بود که به گریه بی امان پدرش گوش می‌داد. مانند دیوانه‌ها به او زل زده بود و کاری نمی‌کرد. هر دقیقه امکان اینکه از عصبانیت و سردرد کله‌اش منفجر شود را می‌داد.
کم‌کم صدای پدرش آرام شد و بعد به کل قطع شد! شاید هم قطع نشده بود و او گوش‌هایش را از دست داده بود؟ ولی می‌توانست با چشمانش ساکت شدن پدرش را ببیند. سرش را تکان داد تا اگر در هپروت است بیرون بیاید؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #173
به سالن غذا خوری رفت و روی صندلی که همیشه روی آن می‌نشست لم داد و منتظر مادرش شد. نمی‌دانست چرا؛ ولی هنوز اعصابش خورد بود. سعی کرد با نفس عمیق و نگاه کردن به غذا‌ها و انواع دسرها ذهن خود آرام کند. با پایش روی زمین ضرب گرفت و ضربان قلبش از شدت هیجان پیدا کردن تمام زندگی‌اش بالا رفته بود.
- شاهزاده.
از فکر بیرون آمد و به دختر ریز اندامی که کنارش ایستاده بود نگاه کرد. پس از تعظیم آرام گفت:
- ملکه گفتن که میل ندارند و برای ناهار تشریف نمیارند!
چی؟! صورتش باز رنگ بی تفاوتی گرفت، با اینکه داشت در آتش خشم می‌سوخت؛ ولی بی‌خیالی روی چهره‌اش پرده انداخت. تنها کاری که توانست بکند این بود که سرش را تکان داد و دختر را مرخص کرد. دختر که از سالن بیرون رفت تمام حرصش را در مشت‌هایش جمع کرد و آن را محکم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #174
به اطراف که پر از خورده شیشه و تکه‌های وسایل اتاق بود نگاهی انداخت که متوجه منظور آن شد. سرش را کمی خاراند و گفت:
- آآ، اینجا همه چیز مرتبه.
نفسش را با فوت بیرون فرستاد و با احتیاط خودش را به در رساند. در را باز کرد و با اقتدار و غرور قدم برداشت و بیرون رفت. بیش از 20 تا 25 خدمه آنجا جمع شده بودن و با وجد به او و اتاق که تمام وسایلش خورد شده بود نگاه می‌کردند.
لبخند کجی زد و راهش را پیش گرفت و رفت.
نفسش از هیجان بالا و پایین می‌رفت و از اینکه هنوز نتوانسته بود اصبانیتش را کنترل کند حالش بدتر شد. رفت داخل حیاط، آفتاب مستقیم در چشمش زد. ای‌کاش ماهم می‌توانست مثل خورشید بدرخشد. پیراهنش را با یه حرکت از تنش درآورد که متوجه خونی روی استخوان‌های انگشتش شد.
پیراهن را پرت کرد و نگاهی به دستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #175
پیرزن دستش را دراز کرد و سبدش را که روی زمین افتاده بود برداشت.
- چیزی نیست پسرم، اتفاق می‌اوفته.
به او کمک کرد و تمام وسایلش را که روی زمین ریخته بود، برایش جمع کرد و درون سبدش گذاشت. پیرزن چشمان سبزش را به او دوخت و نگاهی قدردان بهش انداخت و بعد راهش را کشید و رفت. حال عجیبی داشت، به خاطر نداشت تا به حال به کسی کمک کرده است یا نه؟ همیشه درحال دستور دادن به دیگران بود و هیچ وقت خودش کارهایش را انجام نمی‌داد؛ ولی حال برای اولین بار کار یک نفر را انجام داده بود!
انگار قطره‌ایی از قلبش چکید و او را سرشار از حس جدیدی کرد. نفس عمیقی کشید تا به خودش بیاید، بعد افسار اسب را گرفت و باز طول کوچه طویل شهر را طی کرد. چشمانش همینطور به مردم و مغازه‌ها و زمین و آسمان درحال گردش بود تا به مکان بازی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #176
اخمانش به شدت درهم رفت که باعث شد رنگ از رخ سه مرد برود؛ ولی انگار هنوز جسارت اینکه روبه‌رویش بایستند را داشتند. کی مردمانش انقدر حقیر شده بودن که به دختری که وارد شهرشان شده می‌خواستند دست درازی کنند؟
سینه‌اش از فرط عصبانیت و انزجار بالا و پایین میشد و به شدت تمام تنش در آتش خشم گز‌گز می‌کرد.
دست برد و یقه مرد را گرفت و آن را بالا کشید که پایش از زمین جدا شد و درست مقابلش قرار گرفت. زیر لب غرید:
- نشنیدم چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو!
دومرد دیگر با ترس به دستش که یقه مرد را گرفته بود چنگ زدند. بدون معطلی مرد را به طرفی پرت کرد و باعث شد آن دو هم به گوشه‌ایی پرت شوند.
سه‌مرد با ترس به او زل‌زدند. رو به فرد شنل پوش کرد که به خاطر قد کوتاهش باعث شد سرش را پایین بیاورد. دیگر مطمئن بود که او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #177
سوار اسبش شد و مردمانش را با یک دنیا غم و بهت تنها گذاشت.
***
- شنیدم دیشب به شهر رفتی؟
پرتوهای گرم آفتاب را روی پوستش حس می‌کرد. چیزی نگفت و همانطور که روی تخت دراز کشیده بود به صدای مادرش گوش داد.
- فکر می‌کردم دیگه نمی‌تونم تو رو از قصر بیرون کنم!
مادرش پرده دیگری از اتاقش را کشید. آرام لب‌زد:
- این وقت صبح اومدین این‌ها رو بگین؟
صدای خنده جذاب مادرش در اتاق طنین انداخت.
- نه عزیزم، اومدم ببینم چی باعث شده که بعد از این همه مدت پسرم از محوطه قصر بیرون بره؟
چشمانش را آرام باز کرد و به دو گوی آبی رنگه مادرش زل زد.
- مگه براتون فرقی‌هم می‌کنه؟
رامونا با لبخند کمی نگاهش کرد و بعد سمت کمد لباس‌هایش رفت.
- معلومه که می‌کنه.
با چشمانش او را دنبال کرد که در کمد می‌گشت تا لباسی برایش انتخاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #178
چشمان کشیده مادرش گرد شد و با بهت گفت:
- دارم راجع به ماه صحبت می‌کنم!
سرش را تکان داد.
- متوجهم. منظورم اینه که یه گردنبندی که شبیه ماهِ... .
- آیکان.
سؤالی نگاهش کرد.
- تکه‌ایی از خود ماه!
فکر این جایش را نکرده بود. دهانش باز بود و مات و مبهوت حرف مادرش.
- مَ‍...مگه...مگه میشه؟
رامونا به صندلی تکیه زد و سرش را تکان داد. نـه!
- یعنی چی که آره؟ اصلاً چطوری؟
نفسش را تازه کرد و آرام گفت:
- این برمی‌گرده به زمان سومین یا چهارمین پادشاه ماه!
اووو. چه مدت طولانـی.
-خب؟
- آمالوِت (Amalvet، چهارمین پادشاه ماه) بسیار عاشق و دلباخته همسرش بوده. روزی که با آدلیا (Adlia، همسرش، ملکه ماه) ازدواج می‌کنه به عنوان هدیه گردنبند رو که تکه‌ایی از ماه بوده بهش میده.
چه زیبا. اسم آدلیا را شنیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #179
- آمالوت برای ساختش ظرافت زیادی به خرج داد. در کنار تکه‌ایی از ماه رو که برداشت نیم خیلی کمی از قدرتش رو داخل اون محفوظ کرد.
- چـی؟ مگه امکان داره؟
تمام حرکات مادرش حرفش را تأیید می‌کرد. در این چندسال به اندازه امروز متعجب نشده بود! حرف‌هایی از دهان مادرش بیرون می‌آمد که هیچ وقت نمی‌توانست انکارش کند یا نادیده‌اش بگیرد.
اگر آمالوت قدرت پادشاهی‌اش را درون آن تکه ماه گذاشته باشد؛ پس او با گردنبندی جادویی و سحرآمیز طرف بود!
- چه قدرتایی داشت؟
مادرش پاسخ داد:
- در حالت عادی هیچی؛ ولی موقع خطر بهت هشدار میده، یه جورایی ازت محافظت می‌کنه انگار همیشه حواسش بهت هست. یه انرژی خاصی داخل اون بود و همیشه باعث میشد حس نشاط و سرزندگی داشته باشی.
با به یاد آوردن نیروهای گردنبند لبخند محوی روی لبانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #180
با دو انگشتش گوشه چشمانش را فشرد و سعی کرد آرام‌تر برخورد کند.
- اون...اِمم...دختره یا مِلورین کجاست؟
مادرش اخم ریزی روی صورتش نشست و با جدیت اضافه کرد:
- چرا این موضوع انقدر ذهنتو درگیر کرده؟
منتظر این حرف از سوی مادرش نبود. دستپاچه تک خنده‌ایی کرد و لب‌زد:
- من فقط کنجکاو شدم راجع به چیز... .
رامونا یک ابرویش را بالا انداخت و چشمانش را درشت کرد.
- چیز؟!
لب‌هایش کش آمد و به خنده باز شد؛ ولی صدایی ازش در نیامد. آب دهانش را به سختی قورت داد تا بهانه‌ایی مناسب بتراشد که بتواند مادر مشکوکش را قانع کرد.
- چیز...گردنبند آره، من فقط خواستم بگم چرا دیگه پیشتون نیست؟
می‌توانست راحت حدث بزند که مادرش بوهایی از رفتار عجیبش برده؛ ولی خود را به بی‌خیالی می‌زند تا بیشتر به او فشار نیاورد. خودش هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا