متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تکه‌ای از ماه | سورینا هوشیار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Aniros
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 441
  • بازدیدها 19,023
  • کاربران تگ شده هیچ

نظرتون راجع به رمانم چیه؟

  • عالییی

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #191
مثل همیشه شانه‌هایش را به نشانه ندانستن بالا انداخت. این‌ دفعه نوبت نارویک بود که به او خیره شود! دیگر نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. با خنده برای نارویک هم شانه‌ایی بالا انداخت که صدای ملکه خفه‌اش کرد.
- بشین نارویک (روبه گرالد کرد) توهم بشین گرالد.
باز با همان صورت بی‌روحش که هیچ حسی را القا نمی‌کرد به سمت پنجره برگشت. بی‌شک که به او نمی‌گفت (بشین آیکان!). خورشید وسط آسمان بود، چقدر زود ظهر شده بود!
- آیکان.
پوزخندی زد.
- می‌شنوم؟
زیاد تندی به خرج داده بود؛ ولی گاهی اوقات اینطور حرف زدن به نفعش بود تا مادرش بفهمد چیزی که با گرالد در میان می‌گذارد را باید به او هم بگویید؛ ناسلامتی بعد از مرگ پادشاه یعنی پدرش او جانشینش بود و حکومت را بدست می‌گرفت. او باید کشور را اداره می‌کرد؛ ولی با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #192
- انسان‌ها نمی‌تونن وارد اینجا بشن و همچنین آدمهای خورشید!
مادرش با عجز زمزمه کرد:
- اونا نیستن آیکان.
خشمش را که تا به الان کنترلش کرده بود از دستش خارج شد و دستانش را روی میز کوبید و عربده کشید:
- پـس کیــن؟!
نارویک به یک باره از ترس پرید و دستش را روی قلبش گذاشت. مادرش که تا به کنون هیچ وقت خشم او را ندیده بود نفس زنان گفت:
- آ... آروم با... .
از میز فاصله گرفت و دستانش را محکم در موهایش کشید و بین حرف مادرش پرید.
- چطوری آروم باشم؟ ها؟! اصلاً تو خودت می‌تونی تو این موقعیت آروم باشی؟
گرالد: اعلاحضرت آرامشتونو حفظ کنید... .
با تندی به او توپید:
- از چی حرف می‌زنی گرالد؟ تو کشورم این همه اتفاق می‌افته و من حتی روحمم خبر دار نیست! یه سرزمین دیگ‍... .
ناگهان قلبش دچار حمله‌ایی درد آور شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #193
از پشت محکم روی زمین افتاد. راه نفسش باز شد و هوا را بلعید. چنان نفس‌نفس میزد که انگار سرش را به زیر آب کرده باشند. با چشمانش دنبال تکه ماه گشت؛ ولی مثل اول در اتاق بود و مادرش و گرالد و نارویک دوره‌اش کرده بودند. رامونا دو طرف صورتش را گرفت و گفت:
- آیکان، صدای منو می‌شنوی؟
- آ...آره.
- چه اتفاقی افتاد؟
به راستی که چه اتفاقی افتاد؟ خودش هم نمی‌دانست. با حرف نارویک خشک شده به دو تیله قهوه‌ایی رنگش نگاه کرد.
- اون یه پیغام بود!
متقابلاً به چشمانش نگاه کرد و ادامه داد:
- یه نفر برای تو پیغام ذهنی فرستاده.
همه حس‌هایش باز بیدار شده بود و او را گیج‌تر می‌کرد. هیچ کس تابه حال برایش پیغام با چنین چیز هیجان‌انگیزی نفرستاده بود! از جایش بلند شد و لباسش را مرتب کرد، هنوز نفس‌هایش نامنظم بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #194
گرالد: درسته؛ ولی ممکنه تو این راه خودش هم مورد حمله قرار بگیره!
نفس راحتی کشید. الان ملکه به خاطر جان نارویک هم که شده منصرف می‌شد؛ ولی کلام آخرش بد در ذوقش زد.
- آیکان ازش محافظت می‌کنه!
یک آن دو جفت چشم گرد به او دوخته شد؛ اما چشمان مادرش کاملا بی‌تفاوت بود. حس کرد تمام بدنش در مذاب درحال گداخته شدن است. به حدی حس پوچی می‌کرد که پایان نداشت. این دستور از یک مجازات چندین ساله هم بدتر بود.
رامونا باز خودش را با برگه‌های روی میزش مشغول کرد و زمزمه کرد:
- بعد از ناهار حرکت می‌کنید.
حال سه‌نفرشان را راهی سفری باب میل خودش کرده بود. به نارویک هم چشم غره‌ایی فجیع رفت و از اتاق خارج شد. دستانش مشت شد، حال باید با یک دختر دست و پا چلفتی همراه میشد! از آن بدتر مادرش رسماً او را محافظ نارویک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #195
با حرف‌های مادرش مخالفتی نکرد و چیزی نگفت! اصلاً چطور چشمه وندلبرت را پیدا کرده بود؟! چشمانش را ریز کرد، بی‌شک یک چیز اینجا درست نبود. باید تحت نظرش می‌گرفت!
شهر در وضع بدی قرار داشت و او راحت در تراسش ایستاده بود و هیچ کاری ازش بر نمی‌آمد. قبلاً وقتی این شهر را می‌دید غرق در غرور میشد؛ ولی این روزها خیلی چیزها فرق کرده بود، دیگر نمی‌توانست خوب احساساتش را درک کند، دیگر متوجه شادی و هیجان و غم نمیشد. هر روزش در بی‌تفاوتی و گاهی عصبانیت خلاصه شده بود. تا به امروز فکر می‌کرد روحش مرده، مگر چه میشد روح یک نفر بمیرد!
از نظر او کسی که تمام احساسش را به یک‌باره از دست داده بود مرده به حساب می‌آمد.
هیچ وقت باور نداشت که آب چشمه وندلبرت به انسان روحی دوباره ببخشد؛ ولی امروز متوجه شده بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #196
بعد لبخند ملیحی به رویش پاشید که قهقهه گرالد به هوا رفت و ما بین خنده‌اش گفت:
- خیلی چندشی آیکان، باور کن!
از خنده او خنده‌اش گرفت. وقتی خنده‌شان تمام شد آرام زمزمه کرد:
- نارویک.
گرالد که متوجه او نبود، ابرویش را خم کرد.
- چی؟
با اینکه نگاهش به نقطه‌ایی نامعلوم خیره بود تکرار کرد.
- نارویک! اسم همون دختره.
گرالد کمی خیره نگاهش کرد و بعد آهانی زیرلب گفت و اضافه کرد:
- خیلی خب، من برم به بچه‌ها خبر بدم. توهم بهتره خودتو برای حفاظت از بانو نارویـک آماده کنی!
اسم نارویک را با لحن خاصی و کشداری اَدا کرد. بی‌شک فقط می‌خواست او را عصبی کند. با اخم ساختگی گفت:
- گمشو بیرون نبینمت!
گرالد خنده کنان از اتاق بیرون رفت. کله‌اش را به عقب پرت کرد و برای لحظاتی چشمانش را بست. عواقب کارش را قبول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #197
- این‌ها برای حفاظت از نارویک لازمه.
این دخالت و حرف‌هایش تا مغز استخوانش رفته بود، باید به او ثابت می‌کرد که این بار فقط خودش مسئول است و او دستور می‌دهد. با تحکم و پوزخند اضافه کرد:
- من از دوشیزه عزیز کردتون محافظت می‌کنم، پس این منم که میگم چی لازم هست و چی نیست!
بدون حرف از پیش چشمان گرد آن‌ دو گذشت. که اینطور؟ حال با او لج می‌کرد؟! الان نشانش می‌داد آیکان کیست! اوقاتی که نرم تا می‌کرد همه ازش سؤ استفاده می‌کردند. دیگر این حجم بی تفاوتی بس بود! با صدای بلند روبه سربازان گفت:
- من و همراهانم تنهایی به مارشو می‌ریم!
- اِهِم اِهِم.
به سمت چپش که گرالد و تارین و ساترن ایستاده بودند نگاه کرد که گرالد با سر اشاره نامحسوسی به نارویک کرد. چشمانش را در قاب چرخاند و ادامه داد:
- و دوشیزه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #198
- برای همین کالسکه و سربازی با خودمون نمی‌بریم؟
حرفش را تأیید کرد.
گرالد اضافه کرد:
- ولی اگه مورد حمله قرار بگیریم نیاز به چند سربازی داریم!
ساترن بشکنی زد و گفت:
- با گرالد موافقم.
تارین به اسبش که پشتش بود تکیه داد و با خنده گفت:
- من دوست ندارم به دست چندتا راهزن بمیرم!
چشمانش را در قاب چرخاند. حق با آنها بود! اینگونه بدون سرباز رفتن هم خطر را می‌طلبید. بی‌حوصله دستش را در هوا تکان داد و نالید:
- هر غلطی می‌خوایین بکنید!
هر سه‌شان با هم گفتند:
- این شد یه چیزی.
بعد بی‌دلیل خندیدند. لبخندی روی لبش آمد، شاید دلیل لبخندهایش در این اواخر این سه‌نفر بودند که بی‌هیچ دلیلی باعث می‌شدند دو طرف صورتش از خنده چین بخورد. به بودنشان نیاز داشت، تحت هر شرایطی!
نگهبان اسطبل آمد و افسار اسپریت را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #199
دیگر حرفی بینشان رد و بدل نشد و باز به روبه‌رویش خیره شد. به گفته ساترن 15 سرباز را همراه خودشان راهیه مارشو کردند. کمی برای دیدن حادثه‌ایی که رخ داده بود استرس داشت! دوسالی بود که از محوطه قصر بیرون نرفته بود و الان وسط جنگل‌های سرسبز کشورش راهیه سفری خفناک شده بود.
هوا کم‌کم تاریک شد و اسب‌هایشان خسته!
روبه ساترن که کنارش درحال حرکت بود کرد و گفت:
- به بقیه خبر بده همین جا اتراق می‌کنیم.
ساترن چشمی گفت و رفت تا بقیه را مطلع کند. در محلی باز بودند، از اسب پیاده شد و کش و قوصی به بدنش داد. کمان و کوئیور را از کمرش در آورد و کنار اسپریت روی زمین گذاشت.
اسپریت همانجا نشست، معلوم بود که خسته شده.
مدتی بعد همگی آنجا بودند و سربازها هیزم جمع کرده و چندجا به صورت گرد آتش روشن کرده بودند، به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #200
آهی کشید. وظیفه؟ برایش کلمه‌ایی نا آشنا شده بود و غریبه به حساب می‌آمد. به سربازی اشاره کرد تا پیشش برود، سرباز که نزدیکش شد گفت:
- به دوشیزه جوان بگو اگه مایل باشن می‌تونن به جمع ما بپیوندند!
سرباز سری تکان داد و به پیش نارویک رفت. باز به آتش خیره شد و زیر چشمی او را می‌پایید، نارویک اول تعجب کرد و بعد چیزی گفت که متوجه نشد!
پوزخندی زد، حتماً دوست داره همونجا وایسه. شانه‌ایی بالا انداخت، به او چه ربطی داشت؟ بعد از دقایقی آرام به سمت آنها آمد.
وقتی نزدیکشان شد خواست روی کنده کناری‌اش که جایگاه گرالد بود بنشیند؛ ولی با صدای زوزه گرگی که آمد سریع منصرف شد و نزدیکش آمد و کنارش نشست. بی هوا لبخند محوی روی صورتش نقش بست که سریع قورتش داد. کنده بزرگی بود و درحالت معمولی جای سه‌نفر میشد؛ ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aniros

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا