- ارسالیها
- 478
- پسندها
- 7,199
- امتیازها
- 21,583
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #211
نزدیکیاش با او نفسش را به شمار انداخته بود و نمیتوانست آزاد نفس بکشد.
مدام نگاهش را به درختان اطرافش میدوخت تا ذهنش باز به سوی نارویک انحراف پیدا نکند.
***
آفتاب غروب کرده بود و هنوز در راه بودند. از دور میتوانست خانههای شهر مارشو را ببیند! نفس عمیقی کشیده و به نارویک که تا به الان به او تکیه کرده بود و خوابیده بود و حال چند دقیقهای میشد که بیدار شده نیمنگاهی کرد و بعد اسب را نگه داشت و پیاده شد، انگار از بند زندانی آزاد شده بود!
ساترن و تارین و گرالد دقایقی بود که کناهم راه میرفتند و غرق صحبت بودند. افسار اسب را کشید و پیش آنان رفت، تارین با لبخند برگشت و اول نگاهی به نارویک که روی اسب بود انداخت و بعد چشمش را پایینتر آورد و به او که اسپریت را دنبال خود میکشید نگاه کرد و گفت...
مدام نگاهش را به درختان اطرافش میدوخت تا ذهنش باز به سوی نارویک انحراف پیدا نکند.
***
آفتاب غروب کرده بود و هنوز در راه بودند. از دور میتوانست خانههای شهر مارشو را ببیند! نفس عمیقی کشیده و به نارویک که تا به الان به او تکیه کرده بود و خوابیده بود و حال چند دقیقهای میشد که بیدار شده نیمنگاهی کرد و بعد اسب را نگه داشت و پیاده شد، انگار از بند زندانی آزاد شده بود!
ساترن و تارین و گرالد دقایقی بود که کناهم راه میرفتند و غرق صحبت بودند. افسار اسب را کشید و پیش آنان رفت، تارین با لبخند برگشت و اول نگاهی به نارویک که روی اسب بود انداخت و بعد چشمش را پایینتر آورد و به او که اسپریت را دنبال خود میکشید نگاه کرد و گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.