- ارسالیها
- 478
- پسندها
- 7,199
- امتیازها
- 21,583
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #251
نفس نفس میزد، چشمش را در اتاق گرداند. درهای بالکن باز بود و باد خنکی به داخل میآمد، پتو را کنار زد و از تخت پایین آمد. با دست عرق پیشانیاش را پاک کرد و وارد تراس شد. چرا هر چقدر سعی میکرد با دختر ارتباط برقرار کند نمیشد؟ هر دفعه دختر دورتر میشد و او به نحوی از خواب بیدار. خسته شده بود و این کابوس هر شبش که تازگیا به صبحهایش هم رجوع کرده بود راحتش نمیگذاشت.
تمام جنگل و نیمی از شهر و دریاچهای که حال برایش حکم وحشت را داشت پیش چشمش بود. کلافه به آسمان چشم دوخت، نه ماهی بود و نه ستارهای. خوابِ چه زمانی را میدید که ماه هنوز بود؟
به اتاق برگشت و پیراهنش را برداشت و به تن کرد، طوماری را که همیشه همراه خودش بود را در جیبش فرو کرد و از اتاق بیرون زد. وقتش بود، دیگر حتی نمیتوانست با این...
تمام جنگل و نیمی از شهر و دریاچهای که حال برایش حکم وحشت را داشت پیش چشمش بود. کلافه به آسمان چشم دوخت، نه ماهی بود و نه ستارهای. خوابِ چه زمانی را میدید که ماه هنوز بود؟
به اتاق برگشت و پیراهنش را برداشت و به تن کرد، طوماری را که همیشه همراه خودش بود را در جیبش فرو کرد و از اتاق بیرون زد. وقتش بود، دیگر حتی نمیتوانست با این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر