متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تکه‌ای از ماه | سورینا هوشیار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Aniros
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 441
  • بازدیدها 19,034
  • کاربران تگ شده هیچ

نظرتون راجع به رمانم چیه؟

  • عالییی

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #261
از همین حالا نگران مارسل بود، هنوز نرسیده بودند که خودش را غرق در مسئولیت کرده بود.
بعد از موافقت مارسل با پیشنهاد کیلیان، شاهزاده موضوع برکناری لرد آلبرت را اعلام کرد و طبق دستورش بعد از یک هفته لرد آلبرت قصر و همچنین آلترا را ترک کرد و در آکتاوا در یکی از کاخ‌های باشکوهش همراه خانواده‌ شروع به زندگی جدیدی کرد. مارسل هم از اول که رسیده بودند شروع کرده بود به رسیدگی تمام امورات و تا شب موقع سروو شام نه تنها سرش را از اوراق‌ها و کتاب‌ها در نیاورد، بلکه به شوخی‌ها و دیوانه بازی‌های او و رزیتا هم اهمیتی نداد.
بعد از سروو شام هم سریع برای خواب به اتاقش رفت، رزیتا هم حرفی نمی‌زد و مانند او نگران این بود که مارسل خودش را با این حجم از کارهایش مریض نکند! دوتایشان متوجه نگاه‌های خیره خدمه‌ها و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #262
هیچ وقت از این قسمت آکتاوا خوشش نمی‌آمد، همیشه تا می‌توانست از این محل دور می‌شد و سعی می‌کرد به این قسمت جنگل که حتی پادشاه هم ممنوعش کرده بود نرود؛ ولی این دفعه انگار نیروی قدرتمندی داشت او را به سمت آن طرف درخت‌ها می‌کشاند. نفس عمیقی کشید و به پشت سرش که جنگلی سبز بود نگاه کرد و به رو‌به‌رو که جنگلی سیاه با درختانی بدون برگ چشم دوخت، عجیب این مکان او را یاد چرخه زندگی و مرگ می‌انداخت. برای اولین بار قدم برداشت و جلو رفت،
احساس می‌کرد از بین زندگی و مرگ، مرگ را انتخاب کرده بود!
مگر چه اشکالی داشت؟ گاهی لازم بود مرگ را انتخاب کرد، گاهی باید از همه زندگی دست می‌کشید و مرگ را می‌پذیرفت، گاهی مرگ بهترین راه برای زندگی بود! مدتی بود که در آن مکان می‌چرخید و با دقت همه‌جا را بررسی می‌کرد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #263
از صبح که ملورین را با آن پسر دیده بود تمام فکرش به سمت چیزهای بد منحرف می‌شد و نمی‌توانست خوب فکر کند، دختر جناب آلفرد با آن همه عظمت مگر می‌شد کاری را بدون اطلاع پدر و مادرش انجام دهد؟! انقدر فکر کرد که خوابش برد.
چشمش را آرام باز کرد، اتاق در تاریکی مطلقی دست و پا میزد. چشمانش را مالید و بعد از این‌که موقعیت را دریابید از جایش بلند شد، سکوت بر تمام کاخ پرده انداخته بود. همیشه از سکوت بدش می‌آمد، هیچ وقت نشده بود در جایی که سکوت بود لحظه‌ای بایستد و بتواند آن‌جا را تحمل کند.
بلند شد و درحالی‌که پیراهنی را برمی‌داشت از اتاق بیرون رفت، در راه پایین رفتن از پله بود که دختری را دید که انتهای پله‌ها بود و می‌خواست بالا بیاید. تا چشمش به او خورد سر جایش ایستاد و پس از تعظیم گفت:
- اعلاحضرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #264
لیوان در دستش را روی میز گذاشت و پاکت را برداشت، روی اسمش که با دست خط خودش نوشته شده بود (مارسل) خیره شد.
بعد از ضیافت برگشتنش به آکتاوا و آن دیدارهای هر روزش به چشمه درون جنگل با هم بسیار صمیمی شده بودند و هر شب موقعی که مارسل به پیش چشمه می‌آمد، هم‌دیگر را ملاقات می‌کردند و با هم گرم گفت‌وگو می‌شدند. صمیمیت‌شان به حدی بود ‌که موضوع لرد شدنش را اول به او گفته بود و بعد با و پدرش صحبت کرده بود.
با شنیدن این‌که کیلیان چنین پیشنهادی را به او داده خوشحال شد و او را دل‌گرم کرد که قطعاً برای صلاح خودش و آینده‌ای که در پیش رو داشت با این موضوع موافقت کند؛ ولی مارسل از اداره کردن یک شهر بزرگ ترس داشت و مظطرب بود که نکند تصمیم اشتباهی بگیرد باعث خرابکاری شود.
برای این‌که او را آرام کند بهش قول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #265
حال انقدر آکتاوا را دیده بود و همه کارهای انسان‌ها را تجربه کرده بود که دیگر هیچ کاری برایش مزه نداشت، وارد قصر شدند که چشمش به چندین خدمه و سرباز افتاد که پشت مارسل ایستاده بودند. پس نامه این‌که صبح به آلترا می‌آید زودتر از خودش به دست او رسیده بود.
کالسکه پیش پای مارسل توقف کرد، پیراهنش را مرتب کرد و با وقار از کالسکه پیاده شد. مارسل درحالی‌که با حالی زار جلو می‌آمد چشمش را بین سربازها و کالسکه گرداند و گفت:
- این همه تشریفات لازم بود؟
دستش را فشرد و با لبخند کجی گفت:
- بله، ناسلامتی به دیدن یه لرد اومدم‌.
مارسل خنده‌ای کرد و با اشاره به قصر گفت:
- خیلی خوش اومدید، از این طرف جناب آیهان.
دستش را بالا آورد و مانند او لب ‌زد:
- خیر لرد جوان، اگر مایل باشید دوست دارم کمی در محوطه باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #266
چیزی نگفت و رویش را طرف دیگری کرد، ملورین با تک سرفه‌ای خودش را جمع کرد و گفت:
- خوش اومدید جناب آیهان!
ابرویش بالا پرید، جنـاب آیهاان؟ پوزخندی زد و برای احترام سری تکان داد و زمزمه‌وار نجوا کرد:
- متشکر دوشیزه.
در همین حین خدمه‌ای آمد و گفت:
- مهمان جناب آیهان رسیدند!
مارسل سری تکان داد.
- لطفاً ایشون رو به اتاقشون همراهی کنید.
ملورین آرام به سمت میز مارسل رفت و رویش نشست، از جایش بلند شد و گفت:
- مارسل... .
حرفش را قطع کرد.
- مشکلی نیست، برو.
بدون اندک نگاهی به ملورین از اتاق بیرون رفت و جلوی در ورودی میا را دید که داشت داخل می‌آمد، ایستاد و منتظرش شد. چند خدمتکار وسایلش را به اتاقش منتقل کردند و یک نفر دیگر داشت او را به سمت اتاقش راهنمایی می‌کرد، تا او را دید تعظیمی کرد. بی‌حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #267
از بالا به شدت آبی که زیر پایش در حال عبور بود نگاه کرد، گاهی از این همه عظمت به وجد می‌آمد و حتی چشمانش باور این همه زیبایی خلقت را نداشت!
کمی از شب گذشته بود و او به دلیل این‌که نتوانسته بود امروز به جنگل برود تمام مدت را در فضای باز ماند، باد خنکی بر اثر آبشار زیر پایش موهایش را به بازی گرفته بود و جلویش کاملاً تاریک بود و فقط می‌توانست صدای سر خوردن آب را بشنود. سربازها مشعل‌های پنج شاخه بیرون از قصر را روشن کرده بودند و حال این سنگ مرمرین قصر در شب بیشتر جلوه می‌داد.
خدمه‌ای از قصر بیرون آمد و او را برای سروو شام صدا زد، سمت چپ مارسل روی صندلی نشست و بقل دستش میا و روبه‌رویش ملورین و کنارش رزیتا نشسته بود. این شاه‌دخت گرگینه‌ها را می‌شناخت و برایشان احترام بالایی قائل بود، میا با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #268
ملورین اخمش غلیظ‌تر شد و پی قضیه را نگرفت و در عوض با همان اخم نگاهی به میا کرد و ببخشید زیر لبی گفت و سالن را ترک کرد.
(ملورین)

حرف آیهان که گفته بود پادشاه است را سرسری رد کرده بود و باور نداشت و از طرفی رزیتا هر دقیقه او را اعلاحضرت خطاب می‌کرد و بعد زیر حرفش میزد، یک جای کار می‌لنگید و او باید ازش سر در می‌آورد.
منتظر ماند که همه شام بخورند و از آن‌جایی که آیهان و مارسل خسته بودند حتماً به اتاقشان می‌رفتند، برایش سؤال بود که آیهان و مارسل کی فرصت کرده بودند انقدر با هم صمیمی شوند؟
وقتی در اتاق آیهان را آن‌طور راحت دید نمی‌توانست تعجبش را پنهان کند!
یعنی به حدی رابطه‌شان خوب بود که آیهان مهمان دخترش را به قصر او می‌آورد و قرار بود چند روزی آن‌جا بماند؟ اصلاً این آیهان که بود؟!
همیشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #269
آب دهانش را قورت داد، آن‌ها راجع به چه چیزی حرف می‌زدند؟ رزیتا سرش را تکان داد.
- نه، اون منو نمی‌پذیره.
آیهان نفسی تازه کرد و با جدیت و اخمی که به صورت جذابش اضافه شده بود گفت:
- پدرت کنار، مردمت چی؟ تو در قبال اون‌ها وظیفه‌ دیگه‌ای به گردن داری.
رزیتا سرش را بالا آورد و با صدایی که از آن معلوم بود داشت خودش را کنترل می کرد که گریه نکند با بغض لب‌زد:
- شما چی؟ شما هم نسبت به مردمتون وظیفه‌ای داشتید! شما چرا برنگشتید؟!
آیهان از حرف او کپ کرد و با صدای دورگه‌اش که به بغض و خشم آمیخته شده بود، درحالی‌که از پشت میز بر می‌خواست گفت:
- تمام مردم من مردن رزیتا، می‌فهمی؟ مردم من، سرزمین من، خانوادم، همه چیزم از بین رفت، نابود شد؛ ولی... .
با اشکی که از چشمان به خون نشسته‌اش پایین ریخت‌ رویش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #270
از فکر بیرون آمد و سرش را تکان داد.
- اگه آماده شدی بریم؟
از پشت میز بلند شد و شانه را سر جایش گذاشت، خیره نگاهش می‌کرد. امروز بسیار دیدنی شده بود و حتی او را هم مجذوب خودش کرده بود؛ ولی او تنها لباسی که کاملاً مشکی بود و از سر شانه تا مچ دستش چاک داشت و وقتی دستش را خم می‌کرد پوست سفیدش معلوم میشد و دامنی به پا داشت که تا بالای زانویش بود و چندین چاک داشت. موهایش را بالا محکم بسته بود و قبل از بیرون رفتنشان بند چکمه‌اش را محکم کرد، از اتاق خارج شدند و قدم زنان به سمت دیگری از سالن‌ رفتند که در آن خیاط‌ها منتظرشان بودند تا لباس‌های سفارشی‌شان را تحویل‌شان دهند.
رزیتا نگاهی به سرتاپایش کرد و با صورتی جمع شده گفت:
- مثل جنگ‌جوها می‌مونی، حس می‌کنم برای خودم محافظ گذاشتم. حدأقل یه لباس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا