- ارسالیها
- 478
- پسندها
- 7,199
- امتیازها
- 21,583
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #271
- مهم نیست عزیزم، لباستو انتخاب کن من میرم پیش مارسل.
مخالفتی نکرد و پیش خیاطها رفت، بعد از دیدن لباسش و تحویل گرفتن آن چند خدمه لباس را به اتاقش منتقل کردند. موقع برگشتنش به اتاق دختری پیشش رفت و گفت:
- بانوی من، شاهزاده تشریف آوردن و لرد مارسل برای استقبال ایشون رفتند. گفتند به شما هم اطلاع بدم!
در فکر فرو رفت، شاهزاده زودتر از چیزی که تصورش را میرفت به آلترا آمده بود. وقتی باد خنکی به صورتش خورد نفسی تازه کرد و با دیدن کیلیان جلوتر رفت، مارسل و آیهان زودتر از او رسیده بودند و کیلیان با رویی خوش با آنها صحبت میکرد و رزیتا و میا هم گوشهای نظارگر بودند. درحالیکه بهشان نزدیک شده بود لبزد:
- چه دیدار غیر منتظرهای شاهزاده!
کیلیان چشم از آنها گرفت و لبخند کجی زد، دستش را به طرفش...
مخالفتی نکرد و پیش خیاطها رفت، بعد از دیدن لباسش و تحویل گرفتن آن چند خدمه لباس را به اتاقش منتقل کردند. موقع برگشتنش به اتاق دختری پیشش رفت و گفت:
- بانوی من، شاهزاده تشریف آوردن و لرد مارسل برای استقبال ایشون رفتند. گفتند به شما هم اطلاع بدم!
در فکر فرو رفت، شاهزاده زودتر از چیزی که تصورش را میرفت به آلترا آمده بود. وقتی باد خنکی به صورتش خورد نفسی تازه کرد و با دیدن کیلیان جلوتر رفت، مارسل و آیهان زودتر از او رسیده بودند و کیلیان با رویی خوش با آنها صحبت میکرد و رزیتا و میا هم گوشهای نظارگر بودند. درحالیکه بهشان نزدیک شده بود لبزد:
- چه دیدار غیر منتظرهای شاهزاده!
کیلیان چشم از آنها گرفت و لبخند کجی زد، دستش را به طرفش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر