متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تکه‌ای از ماه | سورینا هوشیار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Aniros
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 441
  • بازدیدها 19,040
  • کاربران تگ شده هیچ

نظرتون راجع به رمانم چیه؟

  • عالییی

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #301
با زانو روی زمین افتاد و چشمش روی زنجیر قفل شد.
- من می‌ترسم.
دستانش به وضوح می‌لرزید، رزیتا نیم نگاهی به او کرد.
- باید قوی باشی، مثل همیشه که بودی...برای من اتفاقی نمی‌افته؛ ولی محکم ببندش!
قلبش بی‌امان در سینه‌اش می‌کوبید و استرس گرفته بود، ماندن رزیتا آن هم امشب در قصر به شدت برایش وحشتناک بود. همه از آلترا امشب در قصر حضور داشتند به خصوص خاندان سلطنتی و او نمی‌توانست گرگی که شاهزاده دستور مرگش را داده بود امشب در قصر نگه دارد.
- مَ‍...من...نمی‌تونـم.
رزیتا بلند شد و با خشم به زنجیر چنگ زد و به طرفش آمد، زنجیر را جلویش پرت کرد و با صدایی که در گلویش خفه شده بود لب‌زد:
- تو چه مرگت شده؟
در چشمانش زل زد.
- امشب ضیافت لرد شدن مارسله...تو...تو رو می...می‌کشن!
رزیتا خشمگین‌تر به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #302
هوا رو به تاریکی می‌رفت و احساس پوچی می‌کرد، انگار یک چیز وسط زندگی‌اش کم داشت که ازش بی‌خبر بود! نمی‌دانست حال رزیتا چگونه است، آیا تبدیل شده بود؟ چشمانش را روی هم فشرد، امشب قرار بود چه اتفاق‌هایی بیوفتد؟ در دلش آشوبی به پا بود دلشوره عجیبی حالش را بد می‌کرد، به لباسی که گوشه اتاقش بود چشم دوخت. نمی‌توانست به ضیافت نرود!
بی‌شَک پدر و مادرش و کیلیان را کنجکاو می‌کرد، اگر به ضیافت هم می‌رفت رزیتا در خطر بود و نمی‌توانست او را تنها رها کند. آن هم در چنین موقعیتی، به موهایش چنگ زد. باید اول به جشن می‌رفت و بعد از اینکه خودش را به همه نشان می‌داد به پیش رزیتا باز می‌گشت، آن وقت کسی به نبودش در ضیافت شک نمی‌کرد! فعلاً این تنها راهی بود که می‌توانست انجام دهد.
بلند شد و لباس را از تن مانکنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #303
- از اون‌جـا اومـدی؟!
آیهان همانطور که پاهایش را آهسته تکان می‌داد نجوا کرد:
- آره.
بزاق دهانش را قورت داد.
- تو دیوونه‌ای!
آیهان از جایی که نشسته بود پایین پرید و زمزمه کرد:
- یه چیزی برات آوردم.
نگاهش سمت دستی که در جیبش فرو رفته بود کشیده شد، برای او چیزی آورده بود؟ در آخر دسته مویی خرمایی رنگ از جیبش درآورد و به طرفش گرفت، چشمانش با دیدن آن موی مصنوعی برق زد و دستش را جلوی دهانش گذاشت. حرفی برای گفتن نداشت.
- خدای من.
چیزی که حتی به فکر خودش هم نرسیده بود، آیهان به فکرش بود و برایش مویی مصنوعی آورده بود. قدردان نگاهش کرد و زیرلب گفت:
- متشـکرم!
آیهان لبخندی زد و وارد اتاق شد.
- لازم به تشکر نیست، آماده شو. مهمون‌ها کم‌کم دارن می‌رسن.
هینی کشید و داخل اتاق شد که متوجه بند‌های باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #304
وقتی کامل خندید اشک‌های چشمانش که در اثر خنده‌اش بود را پاک کرد و قلم را روی میز کوچکی که کنار تختش بود گذاشت و به طرفش آمد.
- شاید این عجیب‌ترین چیزی بود که از بانوی شمشیر زنِ آکتاوا شنیده بودم!
پوست لبش را می‌جوید و نگاهش نمی‌کرد، آبرویش را جلوی این پسر برده بود! چقدر خودش را مغرور نشان داده بود، همه‌اش باد هوا شد. آیهان پشتش ایستاد و موهایش را به روی یکی از شانه‌هایش ریخت، تکانی خورد. داشت چه کار می‌کرد؟ با سفت شدن بندهای لباسش فهمید دارد آن‌ها را می‌بندد، گونه‌هایش رنگ گرفت و خشک شده ایستاد. مغزش دستوری نمی‌داد و همانطور ایستاده بود و آیهان آرام آرام بند‌های لباسش را می‌بست، تمام که شد باز موهایش را گرفت و پشتش انداخت و گفت:
- دفعه‌ی دیگه من نیستم که این‌کارو برات بکنم دوشیزه جوان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #305
لبخند شرورانه‌ای به لبش زد و ابرویی بالا انداخت.
- منتظر کلمه‌ی دیگه‌ای بودی؟!
نفسش در سینه حبث شد، آرام نجوا کرد:
- نه؛ ولی یکم مهربون‌تر می‌گفتی!
حالت متفکری به خود گرفت.
- مهربون...؟
بعد از کمی فکر کردن از جایش بلند شد و دستش را در هوا تکان داد و اضافه کرد:
- نمی‌دونم، خودت یه کلمه‌ای برای توصیف خودت پیدا کن.
رفت و در را بست، حرصی جیغی کشید و بلند طوری که صدایش را بشنود گفت:
- اگه می‌خواستم نظر بدم که از توعه کج اخلاق نمی‌پرسیدم.
پایش را به زمین کوبید، احمقی زیر‌لب نثارش کرد و درحالی‌که شقیقه‌هایش را ماساژ می‌داد باز سرجایش نشست که در باز شد، همانطور که چشمانش را بسته بود به خیال اینکه آیهان باز برگشته بود نجوا کرد:
- اگه اومدی نظرتو بگی بهتره بهت بگم اصلاً برام مهم نیست!
صدایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #306
نفس عمیقی کشید و بند‌های یقه لباسش را شل کرد‌ و پاسخ داد:
- به سختی، بازی کردن نقش یه خدمتکار سخت‌تر از پیدا کردن اتاقت بود!
خنده‌اش را قورت داد، پس نقش خدمه را بازی کرده بود تا او را ببیند. باز سرجایش نشست، آیا الان باید با بودن یک فرد غریبه در اتاقش جیغ می‌کشید و او را از قصر بیرون می‌انداخت؟ یا اینکه خیلی عادی می‌نشست و به او نگاه می‌کرد؟! آرام لب‌زد:
- چی باعث این دیدار غیر منتظره شده؟
سریع جوابش را داد.
- یه دختر!
چشمانش گرد شد، اصلاً منتظر چنین حرفی نبود.
- یـه دخـتر؟!
مستقیم به او نگاه کرد.
- دختر جواهر ساز سلطنتی که از قضا رابطه خیلی خوبی هم با خاندان سلطنتی داره، برادرت هم که به تازگی لرد بهترین منطقه آکتاوا شده. بنظرم نفوذ زیادی به این سرزمین داری! درسته؟!
ابروهایش بالا پرید،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #307
چقدر در آن حالت شباهت به آن بشر داشت!
سرش را بلند کرد و شروع کرد به صحبت کردن، با هر کلمه‌ای که از دهانش خارج می‌شد قلبش بیشتر به دیواره‌های سینه‌اش می‌کوبید و چشمانش گشادتر می‌شد.
- می‌دونم از همه چیز خبر داری و متوجه تمام اتفاقات افتاده هستی، غیر ممکنه حتی یکی از اون کتاب‌هایی که داخل اون کلبه درون جنگل بود رو نخونده باشی و از وجود سرزمین‌های دیگه با مردمان مختلف مطلع نباشی... .
نفس تازه‌ای کشید و با دیدن صورت رنگ پریده‌اش بیشتر به فهمیدن این موضوع پی برد و با لبخند پیروزمندانه‌ای اضافه کرد:
- برام جای تعجب داره دختری مثل تو چرا باید دنبال چنین مسائلی رو بگیره، تو یه انسان فانی هستی و این بی‌طرفیت نسبت به سرزمین‌های دیگه رو ثابت می‌کنه. با فهمیدن دنیای بیرون چیزی نصیبت نمیشه!
چشمش روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #308
نمی‌دانست چه بگوید و ذهنش قفل کرده بود، از جایش بلند شد و گفت:
- بهت تا فردا شب وقت میدم، خوب بهش فکر کن. بحث کل سرزمینت وسطه، پس به نفعته قبول کنی! می‌تونی منو داخل ساحل شهر پیدا کنی.
به صورت مصممش خیره بود که صدای در آمد، با شُک و آرام به طرف در رفت و بازش کرد. دختری که جز خدمه بود اطلاع داد که مهمان‌ها رسیده‌اند و بهتر است یه ضیافت برود!
سری تکان داد و مرخصش کرد، تا برگشت دید خبری از دارنل نیست! وحشت کرده بود و حالت تهوع و معده درد هم به این بدبختی‌اش فشار می‌آورد، حال باید چه می‌کرد؟!
بادبزنی که هم رنگ لباسش بود را از روی میز برداشت و بدون خوردن چیزی از اتاق بیرون زد، به سمت سالنی که ضیافت درش برپا بود پا تند کرد. در حین رفتنش ذهنش را از همه چیز خالی کرد و پا به سالنی که مملوء از آدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #309
سرش را پایین انداخت و ریز خندید، اریک به دلیل اینکه فرزند لرد ولادمیر یکی از مناطق دیگر آکتاوا بود حال مارسل را درک می‌کرد. به هر حال او هم یک روز باید جانشین پدرش می‌شد، خواست چیزی بگوید که صدای اِریسا او را از بازگو کردن حرفش نگه داشت.
- به‌به، می‌بینم که خوب خلوت کردین!
اریسا با لباس ابریشمی سبز رنگی نزدیکشان شد و لبخندی زد.
- تبریک میگم ملورین، برادرت بهترین جای آکتاوا رو انتخاب کرده.
تشکری کرد، این انتخاب برادرش نبود! چیزی نگفت و پی قضیه را نگرفت.
اریک: خیلی وقت بود به قصر سفید نیومده بودم، شنیده بودم آلترا به دست لرد آلبرت سابق داره به مخروبه تبدیل میشه؛ ولی الان خیلی باشکوه‌تر به نظر می‌رسه.
قصر آلترا به دلیل اینکه با سنگ‌های مرمر سفید ساخته شده بود به قصر سفید معروف بود، اریسا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #310
تنها با گیجی به آن‌ها نگاه می‌کرد و می‌خندید که یک آن ریچارد با نفس‌نفس بینشان قرار گرفت و گفت:
- خیلی دیر کردم؟
همه با بهت بهش نگاه کردند که اریک اشاره‌ای به او کرد و گفت:
- نگران نباش، میزبان مهمونی هم دیر رسیده!
از اشاره مستقیم اریک گونه‌هایش سرخ شد و لبخند محوی زد، ریچارد با لبخند نگاهش کرد. هنری ناگهان با اخم لب‌زد:
- در کدامین طبقه جهنم بودی که دیر رسیدی؟
ریچارد نفسی تازه کرد و دستی در موهای پریشانش کشید و با جدیت گفت:
- داشتم به اسیرشدگان طبقه هفتم جهنم رسیدگی می‌کردم که دستور از بالا صادر شد (اشاره‌ای به کیلیان که دورتر از آن‌ها بود کرد) که لشکری آماده کنم و به بهشت بیام!
اریسا متعجب یک آن خندید و گفت:
- بهشت و خوب اومدی.
حال متوجه مکالمه آن‌دو شده بود، پس منظورش از بهشت آلترا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا