داستان کوتاه داستان کوتاه زندگی با خاطرات مرده

  • نویسنده موضوع .~Her S
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 243
  • کاربران تگ شده هیچ

.~Her S

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/6/20
ارسالی‌ها
277
پسندها
11,808
امتیازها
27,613
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #1
نام: زندگی با خاطرات مرده
نام نویسنده: صبا. م
ژانر: اجتماعی، تراژدی
خلاصه: گاهی برای برخی رویاها،
تنها راه خلاصی،
سکوت در مقابل شکستن‌هاست... !
داستانی که
شاید از نوع آن تکراری باشد؛
اما جریان گذشتن از رویاها
برای اولین بار
از نگاه شیرین و خسته دختری
از نهایت تاریکی
که بی‌قراری را به شیوه خودش
به قرار وصال تبدیل می‌کند... .
 
آخرین ویرایش
امضا : .~Her S

.~Her S

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/6/20
ارسالی‌ها
277
پسندها
11,808
امتیازها
27,613
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #2
مقدمه:
از خواب که بیدار شد، دوباره به تکرار برخورد.
کلافه آهی کشید و از جایش ببرون خزید.
به طرف پنجره رفت و نگاهی به حیاط خلوت انداخت.
حوض خاک گرفته وسط آن،
تنها چقزی بود که چشم‌ش را گرفت.
هوا هنوز گرگ و میش بود.
دستگیره‌ی رنگ و رو رفته پنجره را گرفت و بالا کشید.
برخورد هوای تازه صبحگاهی
که آغشته به بوی درختان و رزهای توی باغچه بود،
جایی در اعماق قلبش را تکان داد.
دلش از این همه تازگی گرفت؛
قلبش در شعله خاطرات سوخت و درد چندیدن ساله‌اش را
مثل همیشه از چشمانش فرو ریخت.
او تازگی را دوست نداشت؛
برای خاطرات مرگ را می‌طلبید.
در نظرش حتی نور خورشید هم برای تسخیر آرزوهایش نمایان شده بود.
او حتی از شبنم روی بال و برگ درختان و گل‌های آشفته توی باغچه هم نشامی از زیبایی نمی‌یافت.
زمانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .~Her S

.~Her S

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/6/20
ارسالی‌ها
277
پسندها
11,808
امتیازها
27,613
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #3
دل از یادگاری‌های دست نخورده اطرافش دست برداشت و
نگاهی به اتاق کوچک و بهم ریخته انداخت.
با دیدن آن همه شلوغی،
آه بلندتری در سکوت سینه‌ی غم زده‌اش شکل گرفت.
تنها آرامشی که از آن چهار دیواری
ترک خورده می‌گرفت،
صدای دلنشین تیک تاک ساعت بود.
مثل همیشه؛
تنها همدم او در ثانیه‌های خالی زندگی‌اش بود.
دستی به سر و صورتش کشید و
لحاف و تشک روی زمین را جمع کرد و گوشه نم‌زده اتاق گذاشت.
از صدای ظرف و ظروفی که می‌شنید،
معلوم بود نرگس هم بیدار شده.
از فکر دیدار دوباره با چنین آدمی
آه غلیظی کنج گلویش غمبرک زد.
درمانده و پشیمان،
از پله‌ها پایین رفت و
طبق انتظارش، دوست به اصطلاح نگرانش را در آشپزخانه مشغول دید.
 
امضا : .~Her S

.~Her S

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/6/20
ارسالی‌ها
277
پسندها
11,808
امتیازها
27,613
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #4
می‌دانست امروز
در دفتر خاطراتش
به فصل یادگاری‌های بد
اضافه خواهد شد.
برای چندمین،
هوای آلوده به غمِ انبار شده در سینه‌اش را بی‌صدا بیرون داد.
از نگاه سنگینِ قفل‌شده سایه‌ای در دوردست
پلک‌هایش را چند بار باز و بسته کرد.
خوب می‌دانست
چیزی که می‌بیند، فقط رویاست؛
اما نمی‌فهمید
چرا بعد از این همه مدت، هنوز هم این رویاها را تنهایی به جان می‌کشید!
همان میز و صندل؛
همان چهار دیواری،
حتی گلدان‌های خالی روی طاقچه هم همان گلدان‌های دو سال پیش بود.
اما نه؛
این بار واقعیت تلخ‌تر از همیشه هوا را سیاه کرده بود‌.
خورده‌های از هم دور شده لیوان شکسته؛
پارچه‌‌های مشکی روی در و دیوار؛
امروز حتی،
روبان مشکی گوشه چارچوب قاب عکسش هم
تاوان را بلند‌تر از قبل در گوشش فریاد می‌زد.
کنج گلویش از درد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .~Her S

.~Her S

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
5/6/20
ارسالی‌ها
277
پسندها
11,808
امتیازها
27,613
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #5
آه از این درد بی‌درمان!
که هوس خاک شدن زیر خروارها خاطره کنی و
جاذبه روزگار
از زمین التماس ماندنت را بکند.
دست به گریبان گلوی تنگش می‌شود؛
شاید نوازش انگشتان یخ برداشته‌اش
کمی خاکسترهای سمج آوار رویش را به بازی بگیرد.
چشمانش را قفل چشمان روبان خورده‌اش می‌کند.
می‌خندد؛
تا سر و صدای به پا شده از دلتنگی در وجودش
به گوش دردانه‌ خفته‌اش
در برزخ نرسد... .
لب‌هایش را بیشتر و بیشتر از هم باز می‌کند.
می‌خندد؛
از ته دل؛
اما بی‌صدا. بی‌صداتر از صدای سکوت!
از هلهله‌ی پیچیده پشت در رنگ و رو رفته، نفس در سینه‌اش حبس می‌شود.
چشم‌هایش را می‌بندد.
باز هم آن بلای همیشگی؛
همان خنجر سمی روزگار که دست از دامان به خون نشسته‌‌اش بر نمی‌داشت.
 
امضا : .~Her S

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا