متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شهد شوکران | طلوع(حدیث.کما) کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ~HADIS~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 2,220
  • کاربران تگ شده هیچ

~HADIS~

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,266
پسندها
19,088
امتیازها
42,073
مدال‌ها
27
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
شهد شوکران
نام نویسنده:
طلوع(حدیث.کما)
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی #تراژدی
به نام خالق عشق و شوکران
کد رمان: 3624
ناظر: AROHI bitw


خلاصه:
ما را به نام هم خواندند؛
اما... .
مهرت را خودم به نام خودم زدم.
مِهرت را مَهر خودم کردم؛ اما آرمان‌ها آتش شدند به خرمن آمالمان و سراب کردند آن‌ها را.
دل به دلت پیوند زدم؛ ولی تنم را نشد تا ابد در کنار پیکرت نگاه دارم.
آمال را که هیچ، عشق را هم در ره آرمان‌ها باید فدا کرد.

این رمان اول قرار بود طی یک فصل با اسم باتلاق نوشته شه و فلش بک بخوره اما بنا به دلایلی تجدید نظر کردم و تصمیم گرفتم این جلد رو اول بنویسم و رمان باتلاق رو که در اصل میشه جلد دوم این رمان بعد از اتمام این جلد ادامه بدم.
خوشحال میشم اگر نظر یا پیشنهادی داشتید بهم بگید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~HADIS~

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,266
پسندها
19,088
امتیازها
42,073
مدال‌ها
27
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
عهد کردیم همراه و هم‌دل شویم.
هم‌دل بودن را خوب به‌ جا آوردیم؛
اما همراه بودن را نشد.
می‌شد همراه باشیم اگر دفاع از آرمان‌هایت چنگال تیز نمی‌کرد برای همای‌سعادت زندگی نوپایمان!​
 
آخرین ویرایش

~HADIS~

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,266
پسندها
19,088
امتیازها
42,073
مدال‌ها
27
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #4
تهران_تابستان ۱۳۵۲
پران و نرم در میان بید‌های مجنون بالا و پایین می‌پرد و با لبخند نوازش می‌کند برگ‌های سبزشان‌ را.
مسیحا با نگاهش بدرقه می‌کند گام‌های سبک اما دلبرانه‌اش را. کودک درونش بیش از آن‌چه که اقتضای سنش باشد فعال است اما در عین حال دخترانگی را هم در حد کمال داراست.
نگاه از گندم‌زار رقصان در باد لیلی دلش می‌گیرد و بی‌حوصله و با تکبر همان‌طور که قولنج انگشتان کشیده‌اش را می‌شکند رو به سرهنگ کبیری می‌گوید:
- ادبیات ایرانی فاخر‌تر از اونه که بشه برای اشعار شاعراش ارزش گذاشت و گفت کدوم بر اون یکی ارجحیت داره!
کبیری پیپ طلا‌کوب سر شیرش را کنج لب‌های باریک تیره‌اش می‌گذارد و پس از کامی عمیق همان‌طور که نگاه‌اش غرق اقیانوس متلاطم دود‌های خارج شده از دهانش است چین بیشتری به پیشانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~HADIS~

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,266
پسندها
19,088
امتیازها
42,073
مدال‌ها
27
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #5
رز پری‌وار گویی که قصد پر کشیدن دارد دست‌هایش را از طرفین باز می‌کند و سعی می‌کند روی خطی فرضی قدم بردارد.
قدم‌هایش را در امتداد هم بر‌می‌دارد و تمام تلاشش را می‌کند در پی هر قدم، پاشنه‌ی یک پا به نوک آن‌ یکی بچسبد.
با شیطنت حرکاتش را ادامه می‌دهد. نگاهش را بلند می‌کند و همان‌طور که تکه‌موی همیشه گریزانش را پشت گوش می‌زند، چشمکی به مسیحایش که با لبخندی محو نیم نگاهش را معطوف این پری‌زاد شیطان کرده است می‌زند و مجدد مشغول می‌شود.
مسیحا لبخندش را محو می‌کند و بی‌حوصله گوش می‌سپارد به سخنان بی‌سر و ته سرهنگ کبیری.
کبیری با پوزخندی خیره به رز می‌گوید:
- شاه ماهی؟!
سپس قهقهه‌ای می‌زند و ادامه می‌دهد:
- کاترین دنویی که چیزی از زنانگی ندونه واسه چیته پسرجون؟ مگه آدم از یه زن چی می‌خواد جز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

~HADIS~

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,266
پسندها
19,088
امتیازها
42,073
مدال‌ها
27
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #6
به محض باز شدن در آریسته و پسر چشم زاغ گمنامی را پوشه به دست می‌بیند که متلاطم به سمت در می‌دوند. بی‌اینکه آن دو را ببیند به سوی سرهنگ کبیری پر می‌کشند.
رز باشد و نگاه آریسته قلاب نشود برای به دام انداختن کاترین دنوی مسیحا؟! مسیحا متعجب اما خوش‌حال از این‌که آژیر خطرش گذرا بوده و خطری تهدید نمی‌کند مالک قلبش‌ را، دست رز را می‌کشد و روانه‌ی اتومبیلش می‌شود. افکار رز جایی در کنار پسرک چشم سبزی که برای اولین بار او را گذرا و کوتاه ملاقات کرده، می‌ماند.
خیره به چشمان دریایی‌اش، فراموش می‌کند هجاها را؛ اما باید لب بگشاید و فاش کند سر درون رو. بی‌خبر از هیاهوی اطراف حتی سوسوی لوستر سلطنتی بالای سرش را هم نمی‌بیند. بی‌شک مادام بهترین‌ها را برای این سرپناه به ظاهر مملو از شادی‌اش پسند کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~HADIS~

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,266
پسندها
19,088
امتیازها
42,073
مدال‌ها
27
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #7
به سمت زن مشکی پوش رو به رویش می‌رود. کلاه مشکی‌اش با آن پرهای سبز به چشمانش عجیب می‌آید. مادام به رویش لبخندی می‌پاشد؛ ولی چشمانش هم‌چون همیشه غم دارد.
با لبخند به مادام می‌گوید:
- مادام، میشه پیانوی روی سن رو بهم قرض بدی؟
- واسه‌ی کی می‌خوای هنرنمایی کنی بانو؟!
رز با لبخند چشمانش را می‌دزدد و می‌گوید:
- مسیحا؛ حالش زیاد خوب نیست، می‌خوام قطعه‌ی جدیدی که یاد گرفتم و واسش بزنم.
مادام با خنده لپ قرمز رز را می‌کشد و با او راهی سالن می‌شود.
پیانو دقیقا رو‌به‌روی میز آن دو است. دست رز همیشه برای مسیحش رو است و حال نیز مسیح می‌داند که فرشته‌ی سپید پوشش چرا ناگهانی نزد مادام رفته‌است.
انگشتان لاک خورده‌اش که روی کلاویه‌ها می‌لغزد، صدایش همه را غرق آرامش می‌کند؛ اما مسیح را دریای مواج.
با لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~HADIS~

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,266
پسندها
19,088
امتیازها
42,073
مدال‌ها
27
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #8
به راستی مسیح که بود؟! آرامش جان یا تکیه‌گاه؟ مسیح روحش را جادو می‌کرد. ثانیه‌ها به زوال می‌رفتند و آن‌دو از یکدیگر جدا نمی‌شدند؛ شاید این را می‌دانستند که لحظه‌ها را باید پاس بدارند.
این جاده به کجا ختم می‌شد؟ چالوس بود یا ناکجا؟ مگر فرقی داشت؟ همین‌که در یک هوا نفس می‌کشند، بس‌ است؛ همین‌که دست رز، زیر دست مسیح روی دنده‌ است و خودش غرق خواب بس است.
رز مسیح را دوست داشت؛ مسیح هم؛ ولی مسیحا مرد سکوت و زیر بار حرف زور رفتن نبود.
مسیح از کودکی بت کبیری بود؛ حال چه شده که هر دو شمشیر را از رو بسته‌اند؟
در آن گرگ و میش جاده، سوسوی چراغ اتومبیلش تاریکی را می‌شکافد. نم‌نم باران هم روی جام ماشین می‌رقصد تا شاعرانه‌تر کند این خلوت را.
با دیدن کافه‌ی مورد علاقه‌شان ماشین را به کنار جاده می‌کشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~HADIS~

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,266
پسندها
19,088
امتیازها
42,073
مدال‌ها
27
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #9
دست رز را به سمت میز همیشگی‌شان می‌کشد. این میز چوبی بهترین ویو را در این کافه دارد. از پنجره گرگ و میش بیرون مشخص است. نوشته‌ی نئونی قرمز هم که روی شیشه‌ی رستوران است در این مشکی-سفیدیِ هوا زیباست. «کافه دلربا» از قدیم پاتوقشان بود. از همان زمان که مسیح تصدیق رانندگی‌اش را گرفت و عمو کبیری عزیزش یک اتومبیل آک را دربست به نامش کرد.
بیرون را مِه گرفته. به بابا اکبر سفارش دو کاسه آش می‌دهد. چشم می‌دوزد به صورت رز. چگونه دل از آن کک و مک‌های نارنجی روی لپ‌های سفیدش دل بکند؟
این روزها افکارش تیره‌تر از شب است. وضعیت دارد هر لحظه خراب‌تر می‌شود؛ آن‌قدر که هر لحظه ممکن است دگر نباشد.
لب می‌گزد. خجالت زده‌ است از آن‌چه که قرار است بگوید و در هم بشکند این آرامش قبل از طوفان را.
پلک‌هایش پرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~HADIS~

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,266
پسندها
19,088
امتیازها
42,073
مدال‌ها
27
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #10
مسیح دستان سبزه‌اش را بند دنباله‌ی موهای رز می‌کند. مردمک‌هایش همچون همیشه که دلهره دارد، رقصان‌اند. ابروان مشکی‌اش را به هم نزدیک می‌کند.
- می‌دونم این راه شاید به ترکستان ختم شه.
میخ چشمان دریایی او می‌شود؛ نفسی عمیق می‌کشد و می‌گوید:
- ولی من و تو کم راجبش بحث نکردیم. روزی که پا تو این راه گذاشتم، پیه همه چیز و به تنم مالیدم.
با ناچاری چشم‌هایش را بر هم می‌فشارد؛ تاب نگاه کردن به رز را ندارد.
رز روحش همچون تنش ظریف و شکننده است. تاب ندارد جدایی ببیند؛ ولی مسیحش پشت می‌خواهد. باید تکیه‌گاه شود برای دردهایش. اشک‌هایش می‌شوند پرده‌ای ظریف از اشک روی مرمک آبی‌اش ولی فرو نمی‌ریزند. آن‌ها را نگه می‌دارد برای خلوتش با دفتر خاطراتش.
چشم می‌دزدد از نگاه تیز مسیح و انگشتان لاک خورده‌اش را در هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا