نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان یادداشت‌های یک جن‌زده | دیاناس کاربر انجمن یک رمان

دیاناس❀

پرسنل مدیریت
مدیر تالار دبیرستان
سطح
29
 
ارسالی‌ها
5,186
پسندها
28,071
امتیازها
73,173
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
یادداشت‌های یک جن‌زده
نام نویسنده:
دیاناس
ژانر رمان:
#ترسناک #طنز
به نام ایزد منان
کد: 3717
ناظر: -Min- MARYAM-A

خلاصه:
دختری از جنس طنز کلام و کمی دست و پا چلفتی، به اجبار محکوم به گذران پاره‌ای از زندگی در روستای پدری‌اش می‌شود. روستایی با ساکنین گاهاً بامزه و گاهاً ترسناک که ماجراهای زندگی‌اش را رقم می‌زند!
 
آخرین ویرایش

A.TAVAKOLI❁

پرسنل مدیریت
معاونت سایت
سطح
43
 
ارسالی‌ها
4,420
پسندها
75,464
امتیازها
74,384
مدال‌ها
52

رمان.jpg


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!

**قوانین جامع تایپ رمان**

** نحوه قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران **

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

[COLOR=rgb(184...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

دیاناس❀

پرسنل مدیریت
مدیر تالار دبیرستان
سطح
29
 
ارسالی‌ها
5,186
پسندها
28,071
امتیازها
73,173
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
مقدمه:
بگذارید سخنان گهربار و پرخیر و برکتم را با جناب حافظ شروع بُنُمایم که می‌فرمایند:
عاقلان نیمه‌ی پرگار وجودند ولی
من بعید دانم که در این قافله می‌مانند یا نه(!)
اصلا مهم نیست که قافیه‌ی ساختگی‌ام کمی عجیب شده، مهم حسن نیت من بوده که با سوزنی گداخته در دست، منظورش را در چشمتان فرو کرد و گفته عاقل نباشید. یک دیوانه هیچ چیز برای از دست دادن ندارد؛ البته تا وقتی که نترسد!
 
آخرین ویرایش

دیاناس❀

پرسنل مدیریت
مدیر تالار دبیرستان
سطح
29
 
ارسالی‌ها
5,186
پسندها
28,071
امتیازها
73,173
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
امروز خورشید صیقلی‌تر از روز‌های دیگر می‌نمود. کنار کاناپه‌ی زهوار در رفته و قهوه‌ایِ رنگ پریده‌ی داخل اتاقم که مامان به نامم زده بود، نشسته بودم و گمان بر این داشتم که چه فعل و انفعالاتی در مغز انسان رخ می‌دهد که یک موجود زشت و کبود به دنیا می‌آورد و به نتیجه‌ی مفیدی هم رسیدم.
هیچ!
شاید بگویید این هیچ، یعنی هیچ؛ اما این‌گونه نیست. هیچ یعنی دو فرد عاقل و بالغ کنار هم نشسته، به یک‌باره می‌گویند:«جای یک بچه در زندگی گل و بلبلمان کم است!» و این‌گونه به خوشی‌های خود پایان می‌دهند!
گاهی اوقات هم با خود می‌اندیشم که همه‌ی انسان‌ها به نوعی مازوخیسم دارند. وگرنه کدام آدم عاقلی سند سختی کشیدن‌هایش را خودش امضا می‌کند؟
به هر حال، جوابی برای این درگیری‌های ذهنی نیست؛ اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

دیاناس❀

پرسنل مدیریت
مدیر تالار دبیرستان
سطح
29
 
ارسالی‌ها
5,186
پسندها
28,071
امتیازها
73,173
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
به ثانیه نکشیده، صدای عربده‌ی مامان، درون خانه پیچید. قدم‌های تندم را به سمت کابوس که حالا سر جایش، روی روتختی کرمی‌رنگم نشسته بود، برداشتم. چشم‌هایش را می‌مالید و به‌سان کروکودیلی داغ‌دیده زارزار می‌گریست! کنارش نشستم و تن‌اش را در آغوش کشیده، همان‌طور که موهای فرفری و قهوه‌ای رنگش را ناز می‌کردم، گفتم:
- جانم؟ جانم عمه‌جون. آروم باش. الان مامانی میاد یه لقمه‌ی چپمون می‌کنه!
گاهی هم با خود می‌اندیشم که راه‌کار‌‌های خلاقانه‌ی من متعلق به این دنیای فانی نیست، وگرنه تاثیر معکوس نمی‌گذاشت. برخلاف انتظارم، کابوس واقعا برایم کابوس شد و دهانش را دوبرابر بیش‌تر از قبل باز کرد. با بیچارگی نگاهی به سقفِ سفیدرنگ انداختم و زیر لب به اجداد پاک و مقدس پدر و مادرش سلام عرض کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

دیاناس❀

پرسنل مدیریت
مدیر تالار دبیرستان
سطح
29
 
ارسالی‌ها
5,186
پسندها
28,071
امتیازها
73,173
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
نگاهم به سرهمیِ طرح جین‌اش افتاد. نیمی از ساق پایش بیرون افتاده و مرا به گاز گرفتن تن تقریباً تپل‌اش وا‌می‌داشت. نگاهی به چشم‌هایش انداختم که بلافاصله دست کوچکش را روی ساق پایش گذاشت و با اخم‌هایی مثلا خوفناک گفت:
- برو اون‌طرف.
شکلی هیولاگونه به صورتم دادم. و دست‌هایم را عین چنگک بالا بردم. دقیقا از آن‌هایی که مامان می‌گفت:«گاهی حس می‌کنم ناقص‌‌العقلی!»‌. اما خب من معتقد بودم که این حرکت ناقص‌العقلی نبود. این یک ویژگی خاص برای میمیک چهره بود. به‌هر‌حال این چیزی نبود که هر کسی درک کند.
کابوس بر و بر مرا می‌نگریست. شاید اون هم به این استعداد پی برده بود؛ اما این موجود کوچک باز هم خلاف افکار من رویه‌اش را پیش گرفت.
- خنگ!
دهانم را کج کردم و به سمت‌اش خم شدم تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

دیاناس❀

پرسنل مدیریت
مدیر تالار دبیرستان
سطح
29
 
ارسالی‌ها
5,186
پسندها
28,071
امتیازها
73,173
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
چشم غره‌ای نصیب روان پاکم کرده، گفت:
- چته؟ شکر خدا هر روز ادای یه حیوون رو در میاری.
اشاره‌ای به چاقوی توی دستش کردم:
- اون چرا خونیِ؟
چشم درشت کرده و آخر سر هم سری از تأسف برایم تکان داد و گفت:
- چند ساعت دیگه داداش و زن‌داداشت میان. پاشو یه کم خونه رو جمع و جور کن. از پس نگه داشتن یه بچه بر نیومدی.
همین که برگشت تا از اتاقم بیرون برود، از پشت سرش قامت فسقلی کابوس را دیدم که پا روی زمین کوبید و با اعتراض گفت:
- مامان جون دعواش نکردی. به من گفت نیم‌وجبی‌!
قبل از این‌که با چشم غره‌ام مستفیضش کنم، مامان با حرکتی تند و سریع به سمتم برگشت و نزدیکم شد. چشمانم را با ترس بسته زیر لب پیس‌پیس‌کنان گفتم:
- اشهدُ ان لا اله الا الله. اشهد ان...آی آی مامان گوشم. ول کن ک...کنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

دیاناس❀

پرسنل مدیریت
مدیر تالار دبیرستان
سطح
29
 
ارسالی‌ها
5,186
پسندها
28,071
امتیازها
73,173
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
جاروبرقی را به پریز وصل کرده، دکمه‌ی سیاه‌رنگ رویش را لمس کردم و صدای گوش‌خراش‌اش در خانه پیچید. چینی به بینی دادم و دسته‌ی جارو را محکم در دست فشردم.
خانه را که جارو کشیدم، دستم برای لمس دکمه‌ی سیاه‌اش رفت و نفس راحتی کشیدم. همان‌جا روی زمین نشستم و همچون ستاره‌دریایی پخش زمین شدم. باد خنکی که از پنجره، داخل اتاق خانه می‌وزید را دوست داشتم. اوایل پاییز بود و هوا خنک.
- به به آقا ساسان!
چشم‌هایم را با خستگی باز کردم و بالای سرم، سامان را دیدم. خندیدم و گفتم:
- احوال آقا سامان؟
کنارم همان‌جا نشست و دستش را توی موهای کوتاه شده‌ام فرو کرد.
- باز تو پسرونه زدی؟ مامان هی دعوات می‌کنه. آدم نمیشی؟
قبل از این‌که جواب دهم، جسمی کوچک و فسقلی عین میگ‌میگ از روی شکمم رد شد و خودش را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

دیاناس❀

پرسنل مدیریت
مدیر تالار دبیرستان
سطح
29
 
ارسالی‌ها
5,186
پسندها
28,071
امتیازها
73,173
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
مامان، تنها چشم غره‌ای نصیبم کرد و مشغول صحبت با سامان شد. من اما به این فکر می‌کردم که شاهزاده سوار بر کره‌خر حنایی من چه موقع قرار است قدم‌های میمون و مبارکش را به زندگی‌ام بگذارد. آخر سر هم مثل همیشه، بی هیچ نتیجه‌ای، سر جایم نشستم و داخل آشپزخانه شدم تا ظروف را جمع و جور کنم.
نگاهم را به سفره‌ی رنگینی که انداخته بودم معطوف کرده، با حالتی متفکر گفتم:
- کوش شاهزاه‌ی سوار بره کره‌خر من؟!
صدای خنده‌ی سامان را از پشت سر شنیدم و دستش که روی شانه‌ام نشست:
- هنوز واست زوده!
بادی به غبغب انداختم و سبیل نداشته‌ام را تاب دادم:
- هم‌شیره اون زلفاتو بده تو قوربون اون حنای خوش‌رنگش.
و پق خنده‌ی سامان بود که به گوشم رسید. خنده‌ای کردم و قبل از این‌که چیزی بگویم، جادوگر شهر اوز، از آخرین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

دیاناس❀

پرسنل مدیریت
مدیر تالار دبیرستان
سطح
29
 
ارسالی‌ها
5,186
پسندها
28,071
امتیازها
73,173
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
گوشه‌ی آشپزخانه نشسته بودم و مشغول بازی کردن با گوشی‌ان. به غرغرهای گاه و بی‌گاه مامان هم مبنی بر بازی نکردن و نصیحت‌هایش گوش ندادم. حقیقتاً کالاف چیزی نبود که بشود از آن گذشت!
با شنیدن باز شدن در و صدای سلام و یاالله گفتن بلند بابا، سریع از بازی خارج شده، به سان سربازهای پادگان سیخ ایستادم و گوشی را به سمتی پرتاب کردم که به گل‌دان محبوب مامان خورد و جیغی که گوش‌هایم با میلی به آن گوش دادند.
- سایا؟
صدای خنده‌ی پدرم آمد. شستش خبردار شده بود که باز هم طبق روال عادی روزانه‌ام گندی به بار آورده‌ام و سعی بر فرار می‌کنم. پس صدا بالا برد و گفت:
- بیا این‌جا قایم شو!
نگاهی به چهره‌ی سرخ از خشم و دراکولاییِ مامان انداختم و همچون میگ‌میگ خدابیامرز از آشپزخانه بیرون زدم. به سمت بابا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

بالا