• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کوزان | حافظ وطن دوست کاربر انجمن یک رمان

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
کوزان
نام نویسنده:
حافظ وطن دوست
ژانر رمان:
#عاشقانه #درام #تاریخی
کد: ۳۷۶۲
ناظر: Ellery Ellery


خلاصه:
داستان از آن جایی شروع می‌شود که کوزان عاشق دختری به نام اسما می‌شود اما پس از آن متوجه‌ی حقایقی می‌شود که مسیر زندگی‌اش را تغییر می‌دهد. او متوجه می‌شود پدرش درواقع فرد دیگری است که...‌‌ .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : h.v_asel

RahaAmini

ارشد بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/10/19
ارسالی‌ها
1,777
پسندها
44,823
امتیازها
61,573
مدال‌ها
49
سطح
38
 
  • #2
400083900371_76646.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!

**قوانین جامع تایپ رمان**

** نحوه قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران **

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ رمان خود به تاپیک زیر مراجعه کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
داشتم به فروش مرکبات فکر می‌کردم که بشیر گفت:
- کوزان خان، نظرتون درباره‌ی اینکه مرکبات رو به خارج از منطقه صادر کنیم چیه؟
- خارج از منطقه؟ مثلاً کجا؟
- ادرنه، یا حتی مارمه.
- مارمه؟! منظورت استانبوله؟
- بله منظورم همون جاست.
- چرا؟ مگه اونجا خودشون مرکبات ندارن؟
- می‌دونید، آخه چند وقتیه اونجا اوضاع مساعد نیست اولاً آب و هواش خرابه، دوماً اونجا درگیری پیش اومده واسه همین به مرکبات بیشتری نیاز دارن، ما هم باهاشون صحبت کردیم و اونا هم موافقت کردن که مرکبات مورد نیازشون رو از چوکوروا یعنی از ما خریداری کنن.
البته از منطقه مدیترانه هم مرکبات خریداری کردن اما مثل اینکه کم بوده!
- باشه پس همین کار رو بکن.
- چشم کوزان خان.
برگشتم و سمت ماشینم رفتم، در رو باز کردم و نشستم توی ماشین استارت زدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
تلفن رو قطع کردم. پدرم پرسید:
- کی بود؟
ماجرا بهش گفتم. پدرم جواب داد:
- باشه، تو برو منم یه کاری دارم، انجامش که دادم خودم رو می‌رسونم.
از عمارت اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت انبارها، بعد از چند دقیقه رسیدم اونجا.

*** کمال ***

از سر میز بلند شدم برم که اریکا پرسید:
- کمال، کجا میری؟ حداقل غذات‌ رو می‌خوردی.
- باید برم. یه جایی کار دارم.
- باشه پس فعلا خداحافظ.
از عمارت اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت شرکت سردیوان.
با خودم گفتم:
- حتما کار اونه به جز اون کی می‌تونه این کارو انجام داده باشه.
رسیدم شرکت سردیوان، از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل شرکت و بعدش مستقیم رفتم اتاق علی سردیوان.
از روی صندلی‌ش بلند شد.
- به به، جناب کمال ایت کایا، از این طرفا!
گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
*** کوزان***
ژاندارمری تازه رفته بود، داشتم به انبار نگاه می‌کردم که صدای پدرم رو شنیدم:
- کوزان، پسرم؟
- اومدی بابا؟
- آره یه کاری داشتم، باید انجامش می‌دادم. معلوم شد کار کی بوده؟
- هنوز نه، اما ژاندارمری داره تحقیق می‌کنه. بالاخره می‌فهمیم کار کی بوده، خب دیگه بابا من باید برم شرکت.
- باشه برو، خداحافظ پسرم.
- خداحافظ.
سوار ماشین شدم و راه افتادم. توی راه بودم که ماشین خاموش شد. نگاه کردم، بنزین تموم کرده بود با خودم گفتم:
- ای بابا، شانس نداریم. اون صبح، این از الان.
پیاده شدم. به امید اینکه کسی رو پیدا کنم که بهم کمک کنه شروع کردم به رفتن که چند متر اون طرف‌تر چشمم به یه خونه‌ی متروکه افتاد که چند نفر از اون محافظت می‌کردن؛ اون خونه رو قبلا هم دیده بودم، چیزی برای محافظت کردن داخلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
برگشتم عمارت. یه چرخی توی مزرعه زدم. بعد در عمارت رو باز کردم و رفتم داخل. نگاهم به دایی خورد که با مادرم روی مبل نشسته بودن. رفتم روبه‌روی داییم ایستادم و با تعجب پرسیدم:
- تو کِی اومدی دایی؟
- اولاً سلام. همین چند لحظه پیش رسیدم.
- پس که این طور!
کنار مادرم روی مبل نشستم.
- خب چه خبر دایی جون؟
بیچاره شانس نداشت. تا اومد حرف بزنه پدرم اومد و با دیدن داییم باخنده گفت:
- سلام بر جناب آقای سعید صبوحی. چه خبر از این‌طرف‌ها؟
بهتون که گفته بودم بیچاره شانس نداشت. تا دوباره اومد حرف بزنه صدیقه اومد و گفت:
- کمال خان، کوزان خان، خوش اومدین. بفرمایید سر میز غذا حاضره.
رفتیم سر میز نشستیم و شروع کردیم به غذا خوردن. مثل همیشه من زودتر از همه غذام رو خوردم. بعد از خوردن غذا صدیقه و فادیک اومدن و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
مادرم با گریه داد زد:
- کمال، جلوش رو بگیر، می‌خواد بره عمارت سردیوان. اون همه‌چی رو در مورد پدرش فهمیده.
کمال و سعید سعی کردن که جلوم رو بگیرن ولی نتونستن. با تمام زورم اونا رو هل دادم و به راهم ادامه دادم. داد زدم:
- حمید.
- بله کوزان خان؟
- اینجا چندتا آدم داریم؟
- حدود پنجاه نفر.
- همه رو جمع کن، می‌ریم. باید از یه نفر انتقام بگیرم.
- از کی؟
- علی سردیوان.
سوار ماشین شدم. بقیه هم سوار ماشین شدن. با تمام سرعت حرکت کردیم. خیلی سریع رسیدیم عمارت سردیوان. از ماشین پیاده شدیم. داد زدم:
- قاتل، بیا بیرون. باید تقاص کاری رو که با پدرم کردی رو پس بدی.
اومد بیرون. به محض اینکه از عمارت بیرون اومد به سمتش شلیک کردم. پشت ستون پناه گرفت و به سمتم شلیک کرد. پشت ستون پناه گرفتم. از همه‌جا صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
کوزان


چشمام رو که باز کردم، خودم رو توی بیمارستان دیدم. هنوز اون شدت خشم توی وجودم شعله می‌کشید. به اطرافم نگاه کردم. فقط اسما و پدر و برادرش، هاکان بودن و یه پرستار که داشت میز رو مرتب می‌کرد. با خودم گفتم:
- یعنی خانواده‌م‌ کجان؟
اسما وقتی دید که من بهوش اومدم، خیلی خوشحال شد. خدا می‌دونه که منم چقدر از دیدنش خوشحال شده بودم. تنها کسی بود که می‌تونست بیشترین امید رو بهم بده و از خشم و عصبانیتم کم کنه اون بود. چند وقتی بود که بهش علاقه‌مند شده بودم. خیلی دوستش داشتم اما تا حالا نتونسته بودم این رو بهش بگم. نمی‌دونستم که اون نسبت بهم چه حسی داره؟ توی همین فکر بودم که با صدای هاکان به خودم اومدم:
- خوب همه‌ی ما رو ترسوندی کوزان.
- خانواده‌م، اونا کجان؟ مادرم، پدرم...! با شنیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
میران

- میران، می‌گم آخه چرا تو هر دفعه با نگهبان‌های زندان درگیر می‌شی؟ کلاً فکر کنم تو وجودت کرم رژه می‌ره، اونم نه یکی، فکر کنم تعداشون بالای هزار تا باشه.
- چی می‌گی واسه خودت همینجوری؟ یه لحظه اون دهنت رو ببند، سردرد گرفتیم از بس که فک زدی. اون فکت درد نگرفت. داغون نشد؟
- من دارم واسه خودت می‌گم میران.
حرفش رو قطع کردم.
- نمی‌خواد. به خدا اگه تو اون دهنت رو ببندی، بیش‌ترین لطف رو در حقم کردی.
صدای نگهبان زندان اومد:
- میران سردیوان، ملاقاتی داری.
بلند شدم. پرسیدم:
- کیه؟
- برو، خودت می‌فهمی.
راه افتادم سمت سالن ملاقات. نگاه کردم. بشیر بود. رفتم پیشش و بغلش کردم.
- چه طوری بشیر؟
- من خوبم میران. تو چه طوری؟
- منم خوبم. واسه چی اومدی.
- راستش خبرهای بدی واست دارم.
- چی شده بشیر؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
دمیر بود. بلند شد. به من‌ نگاه کرد و گفت:
- هیرا، خواهر عزیزم، تو هنوز زنده‌ای؟
گریه‌ش گرفته بود. دیگه هیچ حرفی نمی‌زد و فقط همین‌طور من‌ رو نگاه می‌کرد. آخر تحملّم تموم شد و برای اینکه دمیر‌ رو از توی اون وضعیت دربیارم، گفتم:
- ای بابا مسخره، می‌بینی که هنوز زنده‌م. بلندشو خودت‌ رو جمع و جور کن، زشته.
بلند شد.
ادامه دادم:
- راستی تو کِی از آمریکا اومدی؟
- چند روزی می‌شه.
یه سؤالی ذهنم‌ رو مشغول کرده بود. می‌خواستم بپرسم که اسما زد به پشتم. نگاهش کردم. با یه قیافه متعجّبی پرسید:
- هیرا، این دقیقاً کیه؟
جواب دادم:
- دمیر سردیوان، پسر دوم احمد سردیوان. من قبلا بعد از اینکه حقیقت رو فهمیده بودم، یکی_دوبار باهاش ملاقات کرده بودم.
دوباره به دمیر نگاه کردم و گفتم:
- چطوری فهمیدی که من هنوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : h.v_asel

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا