نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان روان گسیخته | راحله خالقی نویسنده برتر انجمن یک رمان

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #41
تا صبح از ترس خواب به چشم کسی نیامد. صبح روز بعد آفتاب دَر نیامده، صدای یوسف طنین‌انداز می‌شود.
- بلند شین وسایل رو جمع کنین...از اینجا میریم!
به هول و ولا افتاده‌اند. باید دست مایه‌ی زندگی چند ساله‌شان را در عرض چند ساعت جمع کنند و بروند. اصلاً نمی‌دانند چه شد و چه کردند همه چیز با عجله سپری شد به اندازه‌ یک پلک زدن خانه و کاشانه‌شان را رها کرده و به شمال گریختند.
آمال: اینجا کجاست؟
یوسف نفس‌نفس‌زنان چمدان برزنتی قهوه‌ای را وسط سالن عاری از هر وسیله‌ای رها می‌کند و همان جا می‌نشیند.
- ویلای شاهد.
چهره‌ سوالی همه اعضای خانواده باعث می‌شود یوسف نگاه گردانده و کلافه لب بزند:
- شریکم بابا! خودشم شب با وسایل میاد، بهتره که ما از اینجا بیرون نریم.
ملاله لرزان گوشه‌ی سالن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #42
شب فرا می‌رسد و آسمان پرده‌ی سیاه را بر سینه‌ی خود می‌کشد. صدای ماشین بزرگ به گوش می‌رسد و فریاد یوسف برای آدرس دادن به راننده ناشی.
همه لباس پوشیده در انتظار حداقل وسایلی برای گذراندن زندگی‌اند؛ اما با باز شدن در و ورود کارگران چشم‌ها در کاسه گرد شده و انگشت به دهان مانده‌اند. بروزترین وسایل توسط سه کارگر درون خانه خالی چیده می‌شوند. فرش دستبافت روی سرامیک‌ها جای می‌گیرد مبل‌های سلطنتی سفید دورسالن چیده می‌شوند. آمال مات مانده پلک می‌زند. خیلی از این وسایل را در خواب هم نمی‌دید؛ اما امروز مقابل چشم‌هایش می‌رقصند و او می‌تواند از آن‌ها استفاده کند. ملاله ترسیده کمی به خاتون نزدیک می‌شود دلش از این محبت بی‌دلیل خالی شده است.
- من می‌ترسم مور!
خاتون دستش را روی شانه دخترش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #43
***
چیزی به چهلم عثمان نمانده است و ملاله آرام و قرار ندارد، نه تنها او هیچ‌کدام از اعضای خانواده آرامش ندارند. با اینکه کسی از محل اقامتشان خبر ندارد؛ اما هر صدایی موجب ترس و وحشت آنها می‌گردد. همه چشم انتظارند، چشم انتظار اتفاقی هولناک!
ملاله درون اتاقش مشغول منجوق‌دوزی‌‌ست ولی فکرش آنچنان درگیر اتفاقات و سرنوشت خودش است که سوزن‌ها را به جای پارچه‌ مخمل یشمی درون دستش فرو می‌کند.
- ملاله!
صدای یوسف رعشه‌ای بر اندامش می‌اندازد. به سرعت از جا برمی‌خیزد و از اتاق خارج می‌شود، پدرش در سالن روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #44
- حق نداری دست به مادرم بزنی! اون دختره از خداش باشه زن عارف بشه...حتی وانی!
یوسف دستش را از دست سرفراز بیرون می‌آورد و این‌بار به جای دست، کمربند چرمش را بیرون می‌کشد.
- مفت‌خور گند و تو زدی طلبکارم هستی؟ برو ببینم چه غلطی می‌تونی بکنی!
کمربندش را روی تن آمال می‌رقصاند و سرفراز در سکوتی مطلق فرو می‌رود. حق هم دارد! در چنان مخمصه‌ای گیر افتاده که نه راه پس دارد و نه پیش. مجبور به تحمل سکوت است و نگریستن زجر مادر! آمال همیشه حرفش خریدار داشته و حال انگار سکه‌ی او نیز از رونق افتاده است.
- زنیکه به تو چه که می‌خوام چه بلایی سر بچه‌هام بیارم.
وقتی یوسف عصبانی‌ست کسی جرأت نفس کشیدن ندارد. همه‌شان غمگین و متحیر ایستاده‌اند تا خستگی بر تنش چیره شود و آمال را رها کند. صدای مملو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #45
کسی که نام همسر ملاله را قرار است یدک بکشد، امشب به عنوان مهمان به ویلا عاریه‌ای می‌آید. استرس چون مار دور گردن ملاله پیچیده و عقلش را زایل ساخته است.
خاتون چندین مدل غذا پخته گیج است و نمی‌داند باید چی‌کار کند هیچ کدام از اتفاقات شبیه آرزوهای او برای تک دخترش نیست. دلش می‌خواست دخترش با عشق دست به انتخاب بزند؛ اما روزگار ورق دیگه‌ای برای او نمایان کرده است.
آمال در اتاقش بست نشسته است و از جایش تکان نمی‌خورد تمام زورش را به کار گرفته تا مانع این وصال ننگین بشود! او حاضر است تمام دنیا را زیر پایش له کند تا سرفرازش در امنیت باشد چگونه بنشیند و نابود شدن سرفراز را بنگرد؟ اشک در چشم‌هایش حلقه می‌زند. همسرش، مردی که فکر می‌کرد عشق به او تمام وجودش را تسخیر کرده مقابل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #46
نیرویی او را به سمت اتاق می‌کشاند بی‌توجه به اینکه ممکن است سرفراز با او تندی کند، قدمی به داخل می‌گذارد. سرفراز برمی‌گردد و قامت خواهرش می‌نگرد در چشمان عسلی‌اش نیز دلتنگی و نوعی حس غریب چرخ می‌خورد. نوعی نگرانی، دلتنگی و حس غم غربت که هنوز نرفته گریبانش را سفت و محکم چسبیده است. ملاله با آوایی مرتعش نجوا می‌کند:
- سرفراز!
سرفراز از پای ساک خاکی رنگش بلند می‌شود و با یک قدم بلند فاصله‌‌شان را پر می‌کند و ملاله در آغوش می‌کشد. بغض ویروس واگیرداری می‌شود که به گلوی او نیز سرایت می‌کند. هر چند که خاطرات تلخشان بر خاطرات شیرین پیشی می‌گیرد، هر چند که زهر کلام سرفراز بیشتر در کام ملاله مانده؛ اما هر دو می‌گریند از ترس اتفاقی که ممکن است برایش رخ بدهد، از سرنوشتی که به خاطر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #47
- چه دختر شایسته‌ای!
ملاله شرمگین می‌شود و خون زیر پوستش می‌دود؛ اما تُن صدای گرم شاهد حال خوبی را به دخترک محبت ندیده، ارزانی می‌دهد. خجالت‌زده نگاهش می‌کند موهای جوگندمی‌اش و چروک‌های زیر دیدگان سبزش به نظر دخترک زیبا می‌آیند. شاهد کنار مرد جوان‌تر می‌نشیند و رو به ملاله‌ای که در دنیای دیگری سیر می‌کند، لب می‌زند:
- خانوم زیبا نمی‌شینه؟!
ملاله سر بلند می‌کند و با دیدگانی از حدقه بیرون جسته اطرافش را می‌نگرد. تنها کسی که ایستاده اوست و انگار او برای نخستین‌بار زیبا خطاب ‌شده‌است! شور زیر پوستش می‌دود در چشم مرد جذاب مقابلش، زیبا دیده شده‌ و چه چیز از این دل‌چسب‌تر؟! قطع به یقین او فرشته‌ی نجات ملاله خواهد شد! کنار مادرش می‌نشیند. به ناگه نفسش می‌رود، خاتون دست دراز کرده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #48
بعد از پذیرایی، شاهد خودش را جلو می‌کشد. نگاه لجنی‌اش را به چشمان معصوم ملاله می‌دوزد، لبخند بزرگی لب‌هایش را دَربرمی‌گیرد. همچنان که نگاهش خیره‌ی ملاله است، با تُنی آرام شروع به حرف زدن می‌کند:
- با اجازه یوسف خان من اومدم تا ملاله رو از شما خواستگاری کنم.
سرفراز که خونش از نگاه خیره‌ی شاهد به جوش آمده بود، زیر لب می‌غرد:
- واسه کی؟
یوسف بی‌حرف چشم‌غره‌ای به پسرش می‌رود، پایش را روی پای دیگر‌ش می‌گذارد و مضطرب از پشیمان شدن شاهد در صدد درست کردن اوضاع برمی‌آید.
- می‌فرمودین شاهد خان...بچه‌ان عقل ندارن که نباید توی کار بزرگتر دخالت کنن!
شاهد نیمچه لبخندی را نثار سرفراز می‌کند و پلک می‌بندد.
- واسه خودم، مشکلی هست پسرجان؟
پسر را با تحقیر می‌گوید. سرفراز یک‌پارچه خشم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #49
خاتون: نمی‌ذارم بدبختش کنی!
یوسف پوزخندی می‌زند. نگاه استهزاآمیزش، رعشه‌ای بر اندام خاتون می‌اندازد.
- چی می‌گی تو؟! یه نگاه به اطرافت بنداز...این بدبختیه؟ دخترت می‌افته تو کوزه عسل! می‌خوای کادو پیچش کنم بدمش دست اون عارف عوضی؟
خاتون ملتمس می‌نالد:
- نکن مرد، بدبختش نکن! اون سه برابر ملاله سن داره!
یوسف عصبی دست بلند می‌کند تا سیلی را بر صورت خاتون بنشاند؛ اما نزدیک صورتش تعلل می‌کند، نگاه خون‌بارش را به خاتون می‌دوزد و لب می‌زند:
- این بهترین کاره...دیگه زر زر نکن...برو بکپ!
پژواک گریه‌ی خاتون رنگ غم را به دیوارهای ویلا پاشیده است. ناتوان نشده و دلش به حال سرنوشت سیاه دخترش می‌سوزد. به هر سو می‌نگرد سرابی را می‌بیند که دخترش در آن در حال غرق شدن است و دست نیازش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #50
- صبح فردا عاقد میاد تا زنش شی...آماده شو!
برخلاف دیدگان خیس و ملتمس خاتون، ملاله لبخند می‌زند. به هیچ وجه دلیل ناراحتی مادرش را نمی‌فهمد آخر ازدواج چه نقطه‌ی منفی دربردارد که مادرش این‌گونه غمبرک زده است؟ دارد به سوی نیک‌بختی گام برمی‌دارد. نمی‌تواند بر ذوق چنبره بسته بر صدایش چیره شود، پس با لحنی آمیخته به ذوق می‌گوید:
- چشم پدر.
سپس پا تند می‌کند و با شادی فراوان خود را به اتاقش می‌رساند. در چوبی را قفل می‌کند و در محیط کوچک اتاق شروع به رقصیدن می‌کند از تصور تن زدن پیراهن و تنبانِ سفید که با منجوق‌هایِ طلایی تزیین شده، دسته دسته شاپرک‌ها در قلبش به رقص در می‌آیند. پشت به در دستانش را در هوا تاب می‌دهد و چنان در خوشی غرق شده که متوجه گشودن در و آمدن سرفراز نمی‌شود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

عقب
بالا