- ارسالیها
- 1,570
- پسندها
- 19,538
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 31
- نویسنده موضوع
- #41
تا صبح از ترس خواب به چشم کسی نیامد. صبح روز بعد آفتاب دَر نیامده، صدای یوسف طنینانداز میشود.
- بلند شین وسایل رو جمع کنین...از اینجا میریم!
به هول و ولا افتادهاند. باید دست مایهی زندگی چند سالهشان را در عرض چند ساعت جمع کنند و بروند. اصلاً نمیدانند چه شد و چه کردند همه چیز با عجله سپری شد به اندازه یک پلک زدن خانه و کاشانهشان را رها کرده و به شمال گریختند.
آمال: اینجا کجاست؟
یوسف نفسنفسزنان چمدان برزنتی قهوهای را وسط سالن عاری از هر وسیلهای رها میکند و همان جا مینشیند.
- ویلای شاهد.
چهره سوالی همه اعضای خانواده باعث میشود یوسف نگاه گردانده و کلافه لب بزند:
- شریکم بابا! خودشم شب با وسایل میاد، بهتره که ما از اینجا بیرون نریم.
ملاله لرزان گوشهی سالن...
- بلند شین وسایل رو جمع کنین...از اینجا میریم!
به هول و ولا افتادهاند. باید دست مایهی زندگی چند سالهشان را در عرض چند ساعت جمع کنند و بروند. اصلاً نمیدانند چه شد و چه کردند همه چیز با عجله سپری شد به اندازه یک پلک زدن خانه و کاشانهشان را رها کرده و به شمال گریختند.
آمال: اینجا کجاست؟
یوسف نفسنفسزنان چمدان برزنتی قهوهای را وسط سالن عاری از هر وسیلهای رها میکند و همان جا مینشیند.
- ویلای شاهد.
چهره سوالی همه اعضای خانواده باعث میشود یوسف نگاه گردانده و کلافه لب بزند:
- شریکم بابا! خودشم شب با وسایل میاد، بهتره که ما از اینجا بیرون نریم.
ملاله لرزان گوشهی سالن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش