متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فراز مرگ | عسل نجف قلی زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Asal_Ngz
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 4,076
  • کاربران تگ شده هیچ

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
فراز مرگ
نام نویسنده:
عسل نجف قلی زاده
ژانر رمان:
#عاشقانه #پلیسی #درام
کد رمان: 3891
ناظر: ☆هیرو☆ 20-hasti


1010670_9c6d81f4630942c475ea13f721e29c79.jpg
خلاصه:
زندگی‌اش تحت تاثیر یک سوتفاهم قرار می‌گیرد و به یکباره تمام رویاهای عاشقانه‌اش رنگ می‌بازند و تمام می‌شوند!
سوتفاهمی که او را مُجاب می‌کند تا مهاجرت را برگزیند؛ به امید دست یافتن به آرامش و دور شدن از فراز مرگ...!
اما همیشه فرار کارساز نیست و گاهی حتّی به افزودن مشکلات نیز، کمک می‌کند. و باید دید تا سرانجام این داستان چه می‌شود! دخترک قصه‌ی ما از فراز مرگ نجات می‌یابد یا خیر؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal_Ngz

Shiva.Panah

مدیر بازنشسته
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,090
پسندها
23,098
امتیازها
43,073
مدال‌ها
38
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Shiva.Panah

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:

گاهی خدا نه...
اما بندگانش در سیاهچاله‌ای عمیق قرارت می‌دهند!
دائم در تقلایی تا نجات یابی
اما...
در عمق سیاهچاله، مرگ است که گریابنت را می‌گیرد و هرلحظه دستانش را محکم‌تر می‌کند...
در آن لحظه تقلا میکنی برای رهایی و آرامشی که وجود ندارد!
اما شاید روزنه‌ای در آن میان بتواند آرامش را به وجودت برساند... روزنه‌ای از جنس عشق!


بعد از تکون دادن دستم برای خانواده‌ام و تحویل یک لبخند پر‌ از درد برای همیشه از کشوری که توش بزرگ شدم، کلی خندیدم، گریه کردم و این اواخر که به اندازه‌ی تمام عمرم ترسیدم، خارج شدم.
تو رویاهام قرار نبود زندگیم اینطور بشه. من، سحر معتمد، دختره که از بچگی در کنار خانواده‌ای که عاشقشون بودم، جنگجو بودن رو یاد گرفتم؛ حالا به خاطر یک سوتفاهم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #4
سوار تاکسی فرودگاه شدم. سیمکارتمو وصل کردم و به شماره‌ای که سینا(برادرم) بهم داده بود، زنگ زدم. قرار بود همخونه‌ی یک دختر ایرانی بشم.
کم‌کم از جواب دادنش داشتم ناامید می‌شدم که جواب داد:
- ?evet (بله؟)
- سلام من سحر معتمد هستم. برادرم باهاتون درباره خونه صحبت کرده بود‌‌...
انگار که یادش اومد، نزاشت ادامه بدم و گفت:
- آها بله خوب هستین؟
- ممنونم...میشه آدرسو لطف کنید بگید؟
- آره عزیزم.
- فقط صبر کنید گوشی‌ رو بدم به راننده؛ چون به ترکی تسلط ندارم.
خندید و گفت:
- باشه.
بعد از نیم ساعت به یک محله با صفا رسیدیم. راننده ماشین‌ رو جلوی یک ساختمان سه طبقه نگه داشت. پیاده شدم. بعد از اینکه راننده چمدونامو آورد پایین و زنگ خونه‌ رو زد، رفت.
زنگ واحد سه رو زد، سعی کردم به خاطرم بسپرم.
در با صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #5
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. طبق عادت همیشگیم آلارم فعال بود و من حواسم نبود. دستو صورتمو شستم و بعد وارد آشپزخونه شدم که دیدم عسل مشغول چیدن میزه. گفتم:
- سلام، صبح بخیر.
سرشو بلند کرد و گفت:
- سلام صبح توام بخیر. خوب خوابیدی؟
- آره.
- خوبه...بشین چای بریزم.
سرمو تکون دادم و نشستم. چای‌ها رو رو میز گذاشت و خودشم نشست. یهو با هیجان گفت:
- سحر جونمم؟
- چیزی می‌خوای ازم؟
- از کجا فهمیدی خدایی؟
- آدما وقتی به یه چیز نیاز دارن زبون می‌ریزن.
خندید و گفت:
- چیزه...خب پایه هستی امروز بریم یکم دور دور؟ دوماهه اینجام؛ ولی یه دوست بیشتر ندارم که اونم یه هفته‌اس رفته کانادا و فعلاً نیست، منه بدبختم تنهام، خب دلم می‌گیره.
- عزیزمم...نمی‌ذارم دیگه تنها باشی اصلا هرجا تو بخوای، تو هر زمانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #6
عسل ناچار گفت:
- باشه، اما ما غذا سفارش دادیم باید پولشو بدیم!
چند لیر رو میز گذاشتم و گفتم: پاشو!
سفارشای میز بغلیو آورده بودن و داشتن می‌ذاشتنش رو میز. آروم و زیرکانه از پشت گارسون گذشتیم و بعد خم شدیم و نشسته حرکت کردیم. کسایی که متوجه ما بودن، با تعجب نگاهمون می‌کردن...امّا برای من الان جونم از هرچیزی مهم‌تر بود. بالاخره به درب رستوران رسیدیم بدون فوت وقت درو باز کردم، دست عسلو گرفتم و با تمام توان شروع کردیم به دویدن. رسیدیم به یه کوچه‌ی خلوت، بی‌توجه ادامه دادیم که یهو با یکی برخورد کردم و پخش زمین شدم. یه پسره جوون بود و مشخص بود که آدم درستی نیست. عسل سریع اومد جلو بلندم کرد خواستیم برگردیم که پسره دستمو گرفت! به ترکی حرف میزد و عسلم زیر گوشم ترجمه می‌کرد:
- خانمای عزیز کجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #7
نمی‌دونم کِی صدام انقدر بالا رفته بود که عسل با نگرانی وارد اتاق شد، اومد جلو و بغلم کرد...اونم گریه‌اش گرفت و همراه من شروع به گریه کرد. بعد از ده دقیقه بالاخره از هم جدا شدیم؛ انگار جفتمون آروم شده بودیم. بی‌توجه به اینکه عسل یه غریبه‌اس تصمیم گرفتم همه حرفامو بگم، بدجوری دلم پر بود، آروم آروم شروع کردم به حرف زدن:
- حدود دو سال بود که اونجا مشغول به کار بودم. یک سال بعد از ورودم به شرکت با رئیسمون که شش سال ازم بزرگتر بود دوست شدم. عاشقانه همو دوست داشتیم به طوری که کل شرکت از عشقمون خبر داشتن. نامزد کردیم و سه ماه بعدشم عروسیمون بود؛ دقیقا فردای همون روزه نحس! تا اینکه تو همون روز تموم زندگیم تحت تاثیر یک سوتفاهم قرار گرفت و از هم پاچید!
گریه‌ام گرفته بود و با بغض ادامه دادم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #8
- انکار نکن سحر!
فریاد کشید:
- انکار نکن...دیدمت لامصب، دیدمت وقتی رفتی سواره ماشینه اون یارو شدی. طرح‌ها‌ هم حتماً تو دادی بهش. آفرین، نقشه‌تون بی‌نقص بود.
با هق‌هق گفتم:
- نه اشتباه می‌کنی عزیزم!
انگار هر لحظه عصبی‌تر می‌شد:
- خفه شو. درست همون موقعی که من میرم بیمارستان، تو کارات تموم میشه؛ و درست بعد از اینکه پنج دقیقه تو خیابون منتظر تاکسی می‌مونی، اونم خیلی اتفاقی همون اطراف پیداش میشه و میاد سوارت می‌کنه...منم خرم حتما!
با غم و عصبانیت مثل خودش صدامو بالا بردمو گفتم:
- فرهاد...بخدا که کاره من نبوده. من دیوونه‌ام مگه به عشقم پشت کنم، نگاه یکی دیگه بکنم؟!
بدتر از قبل فریاد کشید و پشت بندش تمام وسایلای اتاق رو شکوند:
- من عشقه تو نیستم کثافت!
همه‌چی همون روز تموم شد. زندگیم، رویاهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #9
ساعت هشت صبح بیدار شدم و برای اینکه غرق فکروخیال نشم موزیک شادی پلی کردم و مشغول حاضر کردن صبحانه شدم. وقتی که کامل میزرو چیدم، به سمت اتاق عسل رفتم که خودش با موهایی بهم ریخته بلند شد و گفت:
- سلام سحری صبح بخیر.
- سلام عزیزم صبح توام بخیر. بدو دستو صورتتو بشور بیا صبحانه بخوریم.
- اوکی.
درحال صبحانه خوردن بودیم که زنگ خونه‌رو زدن. عسل گفت:
- من باز می‌کنم تو بشین.
بیخیال به کارم ادامه دادم که عسل وارد شد و همونطور که با تعجب به پاکت تو دستش نگاه می‌کرد گفت:
- یه نامه‌اس! اما کی نامه فرستاده؟!
- خب ببین اسمی روش ننوشته؟
-نه بزار بازش کنم بخونم.
سرمو به نشانه تایید تکون دادم.
باز کرد. گفت:
- سحر برای توئه!
- برای من؟!
- آره... اسمتو نوشته.
نامه‌رو از دستش کشیدم و شروع کردم به خوندن. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #10
بالاخره بعد از نیم ساعت به مقصد رسیدیم. عسل روپوش سفیدشو به تن کرد که گفتم:
- عسل الان من چیکار کنم؟ ای کاش نمی‌اومدم.
- غر نزن...از خونه موندن و فکر و خیال کردن بهتره.
آروم به سمت بیرون هلم داد و گفت:
- الانم می‌ریم تا با رفیقام آشنات کنم. انقدر باحالن که اصلا کنارشون گذر زمان رو نمی‌فهمی!
با عجز گفتم:
- من که ترکی بلد نیستم.
عسل خنده‌ی بلندی سر داد و گفت:
- وای یه دقیقه قیافه‌ات خیلی مظلومو باحال شد.
در همون حین دختره تپل و با نمکی که حدوداً 23 سالش بود، به سمتمون اومد و با اخمی ساختگی گفت:
- چه خبره خانما؟! بیمارستانو گذاشتین رو سرتون.
عسل گفت:
- چیزی نیست بانو...حرص نخور بیا بغلم.
همو بغل کردن. لبخندی زدم، که همون دختره از آغوش عسل بیرون اومد و منو بغل کرد، رو به عسل گفت:
- معرفی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا