متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فراز مرگ | عسل نجف قلی زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Asal_Ngz
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 4,074
  • کاربران تگ شده هیچ

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #41
با صدای دادو فریاد من چندتا از بادیگاردا اومدن داخل و سعی کردن منو از اون عوضی جدا کنن تا نکشتمش ولی خون جلو چشمامو گرفته بود و همه‌رو پس میزدم. بعد از مدتی کتک‌کاری به یاد سحر محکم کوبیدمش زمین و سمت اون رفتم آروم پتو رو رو تنش کشیدم و گفتم:
- این پسرو همین‌جا بزارید و زود به آقا بگین بیاد‌.
یکی از پسرا نزدیک شد و گفت:
- پسر چرا خودتو درگیر کردی؟ بزار کمکت کنم.
عصبی نگاهی بهش کردم که ازم فاصله گرفت و رفت. منم وارد سرویس شدم که صدای شلیک اومد عصبی پوزخندی زدم:
- دیر شددد بازهم انقدر دیر رسیدم که یکی دیگه از عزیزام جلو چشمم تباه شد‌
آبی به صورتم زدم و از دستشویی خارج شدم.
همه دستاشونو بالای سرشون گذاشته بودن و به همکارام نگاه می‌کردن. بدون اینکه اجازه حمله یا خروج به کسی بدن همه‌رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #42
سری تکون دادم و دیگه حرفی نزدم.
تو اداره دنبال سحر بودم که سرهنگ جلوم سبز شد احترام نظامی گذاشتم که گفت:
- کارِت عالی بود پسر از بچه ها پرسیدم که خیلی خوب این ماموریت رو اداره کردی.
جدی گفتم:
- ممنون قربان. وظیفم بود!
ضربه‌ای به شونم زد و ازم دور شد. نمی‌دونست این ماموریت دومین باخت بزرگ زندگیم بود. وارد راهرو شدم و با دیدن عسل و اصلان نفس آسوده‌ای کشیدم چون مطمئن شدم سحر اینجاست! سمتشون رفتم و گفتم:
- بچه ها کی به شما خبر داد؟
عسل گفت:
- سلام داداشی... خوده سحر گفت فقط نمی‌دونم چرا گریه می‌کرد اتفاقی افتاده؟!
سلامی کردم.‌‌.. اشاره‌ای به اتاق رو‌به‌رو کردم و گفتم:
- سحر اینجاست؟
اصلان گفت:
- آره داداش. اتفاقی برای سحر افتاده؟
برای فرار کردن از این سوال بلافاصله وارد اتاق شدم. پشت شیشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #43
با یادآوری مهراوه(خواهرم) بغض نشست تو گلوم و می‌دونستم الان فقط به اتاقم نیاز دارم بی حرف از کنار اصلانو عسل که هی من و سحرو سوال پیچ می‌کردن گذشتم و به سمت ماشینم رفتم.
من یه مَردم
کسی که نباید صدای گریه‌شو کسی بشنوه؛
چون تکیه‌گاهه!
ولی من..
تو این شرایط
واقعاً کم آوردم.
شروع کردم به گریه کردن حالم خیلی خراب بود غم و عذاب وجدان خواهرمو سالها به دوش می‌کشیدم الان سحرم اضافه شد به دردام؛ من خیلی شکستم خیلی. با حالی زار درحال رانندگی بودم که تلفنم زنگ خورد! بابام بود:
- پسرم کجایی؟!
دلم با شنیدن صدای گرفته بابام بیشتر سوخت و قلبم به درد اومد‌. من اگه یکم بیشتر مواظب خانواده‌ام بودم اگه اون روز لعنتی زودتر می‌رسیدم شاید الان خواهرم پیشمون بود، زنده بود. اما الان نیست و من باید شاهد نابود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #44
میعاد چهار صبح رفت ایران، و از این بابت خیالم راحت شد که حداقل وجود یکی دیگه‌رو مجبور نیستم تحمل کنم به مدت یک ماه.
دو هفته بعد
مثل مرده متحرک شده بودم. هیچ‌جایی نمی‌رفتم و هرروز فقط در حد دو کلمه اونم به زور با عسل حرف می‌زدم و بعدش هم هیچی. فقط با موزیک ارتباط می‌گرفتم. از سرویس خارج شدم. به ساعت و پذیرایی نگاه انداختم چهار ظهر بود ولی من اتاقم به لطف پرده ها کاملا تاریک بود وارد شدم و گوشه‌ای نشستم با هندزفری موزیک گوش می‌کردم و تو حال خودم بودم که در با شدت باز شد و آرمان با اعصابی خورد وارد اتاق شد عسل هم پشت سرش وارد شد و سعی داشت جلوشو بگیره اما اون جلو اومد، هندزفری رو از گوشم کشید و گوشیمو پرت کرد زمین، متحیر به این حرکاتش نگاه کردم که جلو اومد منو بلند کرد و جلو آیینه برد‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #45
حرفمو تایید کردن. اونا به سمت اتاق کارمون رفتن منم به سمت اتاق اصلان. چند تقه به در زدم و با گفتن بفرمایید اصلان وارد شدم.
- سلام‌.
- به‌به سحر بانو، سلام خوبی؟
- بهترم... ببخش این مدت درستو حسابی نمی‌اومدم سر کار.
- این چه حرفیه! تو به خاطر ما دزدیده شدی.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
- دیگه گذشت... میتونم به کارم ادامه بدم؟
- آره آره چرا که نه! برو سر کارِت.
تشکری کردم و از اتاق خارج شدم.
فرهاد
در حال رانندگی بودم که تلفنم برای سومین بار زنگ خورد. با دیدن اسم سعید سریع تماس رو وصل کردم:
- چیشده داداش هی زنگ میزنی؟
- فرهاد معلومه تو کجایی؟!
- دارم میرم خونه احمد.
- احمد کیه؟! فرهاد باز داری چیکار میکنی؟
- سعید نگران نباش میدونم دارم چیکار میکنم بعدا برات توضیح میدم کاری نداری؟
- وایسا ببینم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #46
سری تکون دادم و در کنارش شروع به حرکت کردم. وارد اتاق شدیم که گفت:
- چی میخوری؟
- قهوه.
یهو با داد اسم رعنا رو صدا زد که من به جای رعنا از جا پریدم. سریع دختر ریزه‌میزه‌ای وارد اتاق شد و با استرس گفت:
- بله آقا؟
به چهره‌اش زوم کردم و با دیدن نوشین (دوست دختر سابقم) چشمام چهارتا شد. اون منو ندید و تمام دقتش به احمد بود. انگار بدجوری ازش می‌ترسید.
- دوتا قهوه بیار برامون.
- چشم آقا.
بلافاصله از اتاق خارج شد. تو فکر بودم که احمد با پوزخند گفت:
- ازش خوشت اومده؟
گیج نگاهش کردم که خنده‌ی بلندی سر داد منم که تازه به خودم اومده بودم وارد قالب جدی خودم شدم و بی تفاوت بهش نگاه کردم تا خنده‌اش تموم شه. بعد از اینکه خنده‌اش تموم شد گفت:
- خب چی باعث شده که از ترکیه بیای اینجا سراغم؟
داشتم فکر‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #47
مثل همیشه وجدانمو پس زدم ومصمم تو چشمای احمد نگاه کردم. که به حرف اومد:
- من می‌خواستم برم سراغ اون دختره و انتقام زندان افتادن داداشم و لو رفتن گروهشون رو ازش بگیرم اما فعلا تو مرحله تحقیق بودم و رسیده بودم به تو!
تو ذهنم داشتم حرفاشو بررسی می‌کردم پس واسه همین بود که می‌دونست من از ترکیه اومدم و حتی نامزد سابق سحرم.
- اما اگه بخوای با من همکاری کنی می‌تونیم سریعتر کارو پیش ببریم. واسه همین اینجایی دیگه آره؟
- بله دقیقا واسه همین اینجام.
لبخند مرموزی زد و گفت:
- خوبه.
به مبل تکیه دادم و گفتم:
- نقشه چیه؟
- نمیدونم فعلا پیدا کردن محل زندگیش و قتل اون دختر!
- خب با این کار اول به منو تو شک میکنن و این باعث میشه خودمونم به دردسر بی‌افتیم.
- نه هیچ ردی از خودمون به جا نمیزارم.
- ولی به نظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #48
خداحافظی کردم و از اتاق خارج شدم. داشتم از راهروی طویل و تاریک عبور می‌کردم که نوشین جلوم سبز شد دستمو گرفت و به تاریک‌ترین قسمت خونه هدایتم کرد. متعجب از این رفتارش دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- چیشده نوشین؟
- هیش اسممو نگو!
- واسه چی؟
- ببین تا می‌تونی از این آدم دور باش خواهش می‌کنم.
- خب چراا؟ اصلا تو اینجا چیکار می‌کنی؟ مگه نگفتی با خانواده‌ات میری آلمان تا درس بخونی اینجا آلمانه؟ دانشگاهه؟
- قضیه‌اش طولانیه اگه زنده موندم برات توضیح میدم فقط خواهش می‌کنم از اینا دور شو...اینا خیلی خطرناکن.
- نمی‌تونم فعلا بهش نیاز دارم.
- فرهاد لطفااا.
- نمیشه! ببینم تو حرفامونو گوش دادی؟
- نه نه واسه اون نمیگم. من اینارو می‌شناسم خیلی وقته اینجام و می‌دونم چه آدمایی هستین.
بی تفاوت ازش فاصله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #49
- امشب یه دورهمی کوچولو داریم خونه آرمان.
یکی به پیشونیم کوبیدم و گفتم:
- وای دیگه حالم از دورهمی به هم می‌خوره.
اصلان خنده‌ی بلندی سر داد و گفت:
- بده دورتو شلوغ می‌کنیم؟
- نه ولی خب این چندوقت یکسره یا ما اومدیم یا شما اومدین بزارین یکم دلم تنگ شه خب!
با خنده گفت:
- این مهمونی به پیشنهاد مهرداد بود چون که تازه از ماموریتش برگشته. دوست داشت تورو ببینه و باهات صحبت کنه می‌دونی که پلیسه!
قبلا راجب شغلش باهام حرف زده بود پس سری تکون دادم و گفتم:
- اوکی.
بالاخره به خونه آرمان رسیدیم و خواستم پیاده شم که اصلان گفت:
- بچه ها یه سری خوراکی سفارش دادن من میرم اونارو بگیرم تو هم خسته‌ای برو داخل.
باشه‌ای گفتم و از ماشین پیاده شدم.
با ورودم به خونه آرمان همه بلند شدن. آرمان، مهرداد، عسل، فرشته و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #50
- حتی چی؟
- حتی از دست عزیزترین آدمِ زندگیت.
- هوم.
کمی سکوت کرد و ادامه داد:
- تونستی اطلاعاتی از گروهشون پیدا کنی؟
- هرچی بود به اداره پلیس گزارش دادم. اون آدم یه قاچاقچی بود درحالی که تو ذهن همه خودشو یه تاجر بزرگ معرفی کرده.
- خلافکارا اکثرا همینن یعنی قانون کارِشونه که کسی به ماهیتشون پی نبره. واسه همین یه آدم جعلی از خودشون می‌سازن.
آهانی گفتم و با ناخنام ور رفتم که گفت:
- ما داریم رو اون اکیپ کار می‌کنیم واسه همین ازت می‌خوام فردا یه سر بیای اداره ما و هرچی که ازشون می‌دونی رو به ما بگی‌.
- مگه پرونده‌شون بسته نشد؟ اصلی عابد بود دیگه!
- نه!
با شوک بهش نگاه کردم که گفت:
- نگران نباش... فقط اون باند خیلی از چیزی که فکر می‌کردی بزرگتره و ماهم باید خیلی زود جمعش کنیم وگرنه معلوم نیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا