متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فراز مرگ | عسل نجف قلی زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Asal_Ngz
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 4,076
  • کاربران تگ شده هیچ

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #51
همونطور با صورتی سرخ به سمت آشپزخونه رفت که اصلان گفت:
- چیکار کردی با دختره مردم که سرخ و سفید شد انقدر؟
مظلوم گفتم:
-هیچییی.
چشاشو ریز کرد و گفت:
- من که تورو می‌شناسم وِزه!
یهو جفتمون باهم زدیم زیر خنده.
بالاخره دورهمی تموم شد و ما خسته رسیدیم خونه. عسل وارد آشپزخونه شد تا آب بخوره منم پشت سرش وارد شدم و گفتم:
- عسل.
در حالی که لیوان دستش رو از آب پر می‌کرد گفت:
- هوم؟
- تو عاشق آرمان شدی؟!
یهو آب پرید تو گلوش و به سرفه افتاد. چندتا ضربه به پشتش زدم که سرحال اومد و گفت:
- چرا یهویی سوال می‌پرسی؟
- ببخشید که انقدر هول می‌کنی وقتی حرفش میشه.
بیشعوری نثارم کرد که گفتم:
- نه جدی دوستش داری؟
- خب چجوری بگم...
دستشو گرفتم و رو صندلی نشوندمش خودمم مقابلش نشستم:
- هرجور که راحتی بگو.
- خب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #52
***
مریم رفیق صمیمیم واسه اولین بار اومده بود شرکت تا فرهادو ببینه کسی که عاشقش شده بودم: سحر تو عاشق این پسره شدی؟
درحالی که با لبخند بهش خیره شده بودم و تو دلم قربون‌ صدقه‌اش می‌رفتم گفتم:
- آره.
با مشتی که به بازوم زد جهت نگاهمو تغییر دادم و گفتم:
- چته وحشی؟
- نیشتو ببند یکم سنگین باش!
ایشی گفتم و دوباره مشغول نگاه کردن بهش شدم اون منو نمی‌دید و مشغول پرونده ها بود. مریم گفت:
- ولی جدی چیشد تو دُم به تله دادی؟
- خب می‌دونی چیه مریم اون همه چیش برام خاصه... نگاهش، رفتارش، تیپش، خودش!
نفس عمیقی کشیدم که گفت:
- باورم نمیشه تو همون سحری هستی که سایه پسرارو با تیر میزد.
- آدما عوض میشن دیگه.
- بهتره بگیم آدما باعث تغییر هم میشن!
***
زیرلب حرفشو مرور کردم:
- آدما باعث تغییر هم میشن.
خسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #53
سری تکون داد و به اتاق انتهای راهرو اشاره کرد:
- اتاقشون اونجاست!
با تشکری ازش دور شدم و به سمت اتاق رفتم. چند تقه به در زدم که با کسب اجازه وارد شدم. مهرداد با دیدنم از جاش بلند شد و گفت:
- سلام...فکر نمی‌کردم بیای!
لبخندی زدم و گفتم:
- سلام...راستش دلم نخواست که خیلیای دیگه هم قربانی بازی کثیف اینا بشن واسه همین اومدم.
سری تکون داد و گفت:
- خیلی‌ام عالی... قهوه می‌خوری؟
- آره.
یکم بعد با دوتا قهوه تو دستش برگشت. یکیشو داد به من و گفت:
- خیله‌خب تا قهوه‌ات رو بخوری منم برم به همکارا بگم که اومدی تا کارِمونو شروع کنیم.
- باشه.
از در اتاق خارج شد و من مشغول قهوه‌ام شدم. مدتی بعد مهرداد و یه آقایی که انگار درجه‌اش از مهرداد بالاتر بود همراهش وارد شد. به احترامش بلند شدم و سلام کردم اونم با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #54
فرهاد
سه روز از اومدنم به ایران گذشته بود و هنوز سعیدو ندیده بودم. طبق گفته آقای نجفی روز قرارداد خودم حضور داشتم و کارِمون به اتمام رسید. بیخیال تو دفترم نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد با دیدن اسم احمد سریع تماس رو وصل کردم:
- سلام احمد خان‌.
- سلام فرهاد خان‌ احوال شما؟
- خوبم شکر.
- فرهاد یک سوالی ازت داشتم... .
- بفرمایید؟
- تو می‌دونی عزیزترین آدمِ زندگی اون دختر کیه؟
- عزیزترین؟!
- آره... . خب تو راست می‌گفتی مرگ اون می‌تونه دردسرساز باشه اما من می‌خوام با عزیزترین کسش بهش لطمه بزنم. زجر کشیدنشو دوست دارم ببینم.
- من نمی‌دونم... .
- خانواده‌اش چطور؟
- اگه خیلی وابسته بود که پیش همونا می‌موند‌.
- پس باید بگردیم عزیزترین آدم زندگیشو پیداکنیم! اگه نبود هم خودمون دست به کار می‌شیم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #55
- گمشو. حالا چی می‌خوری؟
- نسکافه.
- حله بزار به عمو مهدی(آبدارچی شرکت) بگم واسمون دوتا نسکافه حاضر کنه. بعد میام همه چیو بهت میگم.
سری تکون داد و منم از اتاق خارج شدم.
بعد از مدتی عمو مهدی با دوتا نسکافه وارد شد و سعید بی‌حوصله گفت:
- خب بگو چه خبره؟
- راستش اوایل که سحر ولم کرد دائم تو فکر انتقام بودم اینو ثنا خیلی خوب فهمیده بود در نتیجه گفت بهتره به جای اینکه انقدر پر سروصدا پیش برم زیرکانه بهش ضربه بزنم.
سعید چشماشو ریز کرد و اومد جلو:
- چجوری؟
- اون گفت به سحر نزدیک شم، ادعای عاشقی کنم و در نهایت بهش ضربه بزنم.
از جاش بلند شد، دستشو جلو آورد و با عصبانیت گفت:
- وای باورم نمیشه! وقتی گفتی دوباره می‌خوام برم با سحر دوست شم فکر کردم واقعا بخشیدیش و فهمیدی که کاره اون نبوده اما واست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #56
همینطور پیش رفتم که با دیدن ساختمان ثنا تمام تصوراتم به هم ریخت و ضربه محکمی به فرمون زدم‌. واسه اینکه بیشتر از این شک نکنه سریع دنده عقب گرفتم و از کوچه‌‌شون خارج شدم. اما من دست بردار ثنا نبودم شده هرروز بیام تعقیبش کنم هم این کارو می‌کنم تا بالاخره چیزی که انتظارشو دارم رو ببینم‌.
سحر
خسته از سرکار برگشتم خونه که عسل با سرعت و ذوق تو چهارچوب در نمایان شد و گفت:
- چیشد سحر؟ حرف زدی باهاش؟
ضربه‌ی محکمی به سرم زدمو گفتم:
- آخخ یادم رفت بخدا! ولی فردا حتما باهاش حرف می‌زنم.
به داخل هدایتش کردم و گفتم:
- چقدر تو عجولی دختر!
متعجب گفت:
- پس چرا امروز یهو یک ساعت مرخصی گرفت و رفت؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم حتما کار داشته بابا بیخیال.
با ناراحتی گفت:
- سحر نکنه با دوست دخترش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #57
- عه سلام سحر خوبی؟
- قربونت... فرصت داری همدیگه‌رو ببینیم؟
- الان؟
- آره.
- اوکی می‌تونم بیام آدرسو واسم بفرست.
- باشه‌.
گوشیو قطع کردم و بلافاصله آدرس کافه مد‌نظرمو واسه آرمان فرستادم بعد از برداشتن کیفم و خداحافظی از دنیز و زینب به سمت اتاق اصلان رفتم. چندتا تقه به در زدم و بعد از کسب اجازه وارد اتاقش شدم.
- سلام خسته نباشی‌.
به صندلی مقابلش اشاره کرد و گفت:
- سلام توهم خسته نباشی بیا اینجا بشین‌.
- نه راستش اومدم ازت اجازه بگیرم که برم چون یه کاری دارم باید انجامش بدم... همه‌کارامم انجام دادم و چیزی نمونده‌.
- آها اوکی می‌تونی بری.
تشکری کردم و از اتاق خارج شدم. از لعیا خواستم تاکسی واسم بگیره و خودم هم به سمت ورودی شرکت رفتم تا دیر نرسم سر قرار.
با دیدن آرمان که پشت میز نشسته بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #58
یهو جدی شد و گفت:
- ولی هیچ‌وقت از احساسم بهش نگفتم چون می‌ترسیدم من از پس زده شدن از اینکه غرورم بشکنه متنفرم.
- ولی اگه یه روزی عسل از دستت بره چی؟ می‌تونی دستاشو تو دست یکی دیگه ببینی؟! می‌تونی تحمل کنی که شیطنتاش واسه یکی دیگه شده؟! می‌تونی تحمل کنی که نگاهش و قلبش واسه یکی دیگه شده؟! می‌تونی...
در حالی که رگ گردنش برجسته شده بود و دستاشو مشت کرده بود گفت:
- سحر کافیه! نمی‌تونم... هیچ‌کدومو نمی‌تونم تحمل کنم.
- ببین پسر غرور خیلی خوبه ولی ارزشش بالاتر از احساس قلبیت نیست! اینکه از ترس پس زده شدن و خورد شدن غرورت می‌خوای درباره احساست سکوت کنی درست نیست حتی...حتی گناهه! چون تو داری هم به دل خودت بد می‌کنی هم طرف مقابلتو از حس دوست داشته شدن محروم می‌کنی! پس بگو و نترس اینطور دیگه هیچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #59
انتظار دیدن هرچیزی رو داشتم برای همین آروم آروم چشمامو باز کردم اما چیزی ندیدم! نفس آسوده‌ای کشیدم و با خودم گفتم:
- حتما گربه بوده.
خواستم به سمت تلویزیون برم اما طی یک حرکت ناگهانی مسیرم رو به سمت درب ورودی تغییر دادم و اول درو قفل کردم‌ تا خیالم راحت بشه که در امانم و با خیالی‌ آسوده دوباره نشستم جلوی تلویزیون و مشغول غذام شدم. بعد از غذا تموم چراغارو به غیر از چراغ خوابم خاموش کردم و به سمت تختم رفتم که سه سوت نشده خوابم برد‌.
با احساس خفگی چشمامو باز کردم اما تو تاریکی اتاق هیچ‌چیز معلوم نبود! انگار یه شال دور گردنم پیچیده شده بود سعی کردم درش بیارم اما دستام توسط چیزی جفت بدنم شده بود یکم که دقت کردم و دید بهتری پیدا کردم با دیدن آدم مشکی‌پوشی که بالاسرم بود و با یه دستش دستم رو و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #60
اومد کنارم و درحالی که منو به سمت سرویس هدایت می‌کرد گفت:
- نخیرم اذیتم نکردی اتفاقا بچه خوبی بودی حالا برو صورتتو بشور تا هر کابوسی که تو ذهنت مونده بپره.
با لبخند حرفشو تایید کردم و وارد سرویس شدم. بعد از اینکه به شرکت رسیدیم خواستم پیاده شم که عسل گفت:
- راستی یادم رفت بپرسم ازت... با آرمان حرف زدی؟
با هیجان خواستم همه‌چی رو بهش بگم که با نمایش اسم آرمان رو گوشیم مجبور شدم سکوت کنم و جوابشو بدم:
- سلام داداشم چطوری؟
-سلام سحری... خوبم تو خوبی؟
- منم خوبم... مشکلی پیش اومده؟!
- نه باهات کار دارم... الان عسل پیشته؟
نگاهی به عسل انداختم و گفتم:
- آره!
- باشه پس من نیم ساعت دیگه میام شرکت تنها صحبت کنیم چون جلوی عسل نمی‌تونم صحبت کنم.
- اوکی می‌بینمت.
- می‌بینمت.
عسل با گیجی و کنجکاوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا