- ارسالیها
- 109
- پسندها
- 650
- امتیازها
- 3,803
- مدالها
- 6
- نویسنده موضوع
- #61
با ضربهای به کمرم ازم فاصله گرفت و گفت:
- میخوام یجوری ازش خواستگاری کنم که همیشه تو یادش بمونه.
با فکری که به سرم زد لبخند شیطانی زدم:
- بسپارش به منو اصلان.
خندههای شیطانی من به معنی نقشههای خفنیه که تو ذهنم دارم و آرمان هم اینو خوب میدونست که با خیال راحت لبخندی زد و مشغول قهوهاش شد. یهو با چیزی که یادم اومد دادی زدم که آرمان از ترس دستش تکونی خورد وقهوه رو لباسش خالی شد اونم از داغیش دادی زد و بلند شد! تو جاش بپر بپر کرد که منو اصلان از خنده منفجر شدیم. نگاه غضبناکی بهمون انداخت و گفت:
- زهرمار به چه روزی انداختین منو!
بعد نگاهشو مستقیم به من دوخت و گفت:
- چرا یهو داد میزنی خب؟!
همونطور که سعی میکردم خندهمو بخورم گفتم:
- خب یه چیزی یادم اومد... .
آرمان و اصلان کنجکاو نگاهم...
- میخوام یجوری ازش خواستگاری کنم که همیشه تو یادش بمونه.
با فکری که به سرم زد لبخند شیطانی زدم:
- بسپارش به منو اصلان.
خندههای شیطانی من به معنی نقشههای خفنیه که تو ذهنم دارم و آرمان هم اینو خوب میدونست که با خیال راحت لبخندی زد و مشغول قهوهاش شد. یهو با چیزی که یادم اومد دادی زدم که آرمان از ترس دستش تکونی خورد وقهوه رو لباسش خالی شد اونم از داغیش دادی زد و بلند شد! تو جاش بپر بپر کرد که منو اصلان از خنده منفجر شدیم. نگاه غضبناکی بهمون انداخت و گفت:
- زهرمار به چه روزی انداختین منو!
بعد نگاهشو مستقیم به من دوخت و گفت:
- چرا یهو داد میزنی خب؟!
همونطور که سعی میکردم خندهمو بخورم گفتم:
- خب یه چیزی یادم اومد... .
آرمان و اصلان کنجکاو نگاهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش