متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فراز مرگ | عسل نجف قلی زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Asal_Ngz
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 4,076
  • کاربران تگ شده هیچ

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #71
من ترسیده بودم؟ آره ترسیده بودم! از بازی که ناخواسته درگیرش شدم اونم درحالی که هیچی از قوانینش نمی‌دونم. من از این بازی نامعلوم خیلی ترسیده بودم خیلی! نمیدونم چه مدت اونجا نشسته بودم و به اون برگه لعنتی نگاه می‌کردم، برگه‌ای که برای من یه زنگ خطر به حساب میومد‌! کم‌کم به خودم اومدم. اشکامو پاک کردم، و بلند شدم. با قدم‌های سُست به سمت پنجره رفتم و کمی پرده‌رو کنار زدم اما کوچه‌مون در اون ساعت جز سیاهی، هیچ مهمونی نداشت! پرده‌رو با شتاب کشیدم انگار که اینطور بیشتر احساس امنیت می‌کردم‌. بلافاصله به سمت درب ورودی رفتم و اونم قفل کردم. بعد هم به سمت اتاق رفتم و در تراس رو کاملا بستم و پرده‌های اتاق رو هم کشیدم. ترس باعث شده بود از سایه خودمم بترسم در نتیجه تمام ارتباطمو با محیط بیرون قطع کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #72
با فریاد دوباره‌ی میعاد که منتظر جوابم بود، دیگه خونم به جوش اومد! من هنوز اونقدر ضعیف نشده بودم که در مقابل فریادای یه مرد بتونم سکوت کنم پس منم تقریبا مثل خودش فریاد زدم:
- بس کن... بس کن! اول صبحی اومدی اینجا اولش یه سیلی تقدیمم می‌کنی بعدم غر میزنی که گوشیم خاموش بوده، جوابتو ندادم؟! بعدم منو خودخواسته متهم میکنی و میگی همش یه ترس بچگانه‌اس! لعنتی من تو زندگیم یه دردایی کشیدم که یه ترس بچگانه از تنهایی، هیچ‌وقت نمیتونه منو زمین بزنه! اصلا دلیل اومدنم به این کشورو میدونی؟ دلیل این ترسمو میدونی؟ نه چون تو فقط بلدی با تصورات مغزی خودت پیش بری و بقیه‌رو راحت متهم کنی! هیچ‌وقت از من بابت رفتارام یا سوالات ذهنت دلیل نخواستی و هرطور خواستی پیش‌رفتی انقدری که تو این شرایط به جای اینکه بتونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #73
به سمت شرکت رفتم و بعد از سلام‌و‌احوالپرسی مختصر، شروع به کار کردم اما فکر اون چهره به هیچ‌وجه از سرم خارج نمی‌شد. یعنی کی بود؟! نکنه نامه دیشب هم مربوط به این فرد باشه؟! و هزارجور فکر دیگه که ذهنمو تصاحب کرده بودن. سرآخر زینب که متوجه بی‌حواسیم شده بود، بهم نزدیک شد، ضربه‌ای به شونم زد وگفت:
- سحر خوبی؟
تازه نگاهم بهش افتاد و سعی کردم لبخندی هرچند مصنوعی، به چهره نگرانش بزنم:
- آره عزیزدلم.
- خیلی تو فکری مشکلی پیش اومده؟
من کل زندگیم رشته‌وار بهم متصل بود و اگه قرار بود یکی از اتفاقات زندگیمو برای کسی تعریف کنم مطمئنن گیج می‌شد و من دام نمی‌خواست هیچ‌کس‌رو درگیر زندگی عجیبم کنم. واسه همین سعی کردم لبخندمو پررنگ‌تر کنم و همونطور که دستمو دور بدنش حلقه می‌کردم گفتم:
- چیزی نشده جونم فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #74
- سلام بر خواهره خوشگل خودم... حالِت چطوره جوجه؟
لبخندی از لفظ جوجه زدم و مثل خودش گفتم:
- سلام بر برادره خوشتیپ خودم... من که خوبم تو چطوری؟
- عالیی... وای سحر یه اتفاق خیلی خوب افتاده.
صدای شیرین مانع صحبت سینا(برادرم) شد:
- بزار خودم بهش بگم تو نگوو.
کنجکاو شده بودم... شیرین که انگار موفق شده بود گوشی‌رو از دست سینا بگیره به حرف اومد:
- سلام بر خواهر شوور گلم. حالو احوال؟!
از اینکه انقدر به سینا شبیه شده بود و حتی تیکه کلاماشون هم شبیه هم بود خنده‌ای سر دادم و کم‌کم به حرف اومدم:
- سلام بر زن داداش عزیزمم. من که خوبم تو چطوری؟ راستی چیو می‌خواستین بگین؟!
- آیی سحر داری عمه میشی!
با جیغ از جام بلند شدم که گفت:
- آی دختر چرا اینطور میکنی بچم سقط شد!
همونطور که می خندیدم گفتم:
- وای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #75
ترسیده‌تر از قبل به اطراف نگاهی انداختم اما هیچکس نبود و این بیشتر اذیتم می‌کرد. تپشای قلبم منو مجاب کردن که سریع وارد خونه شم... خواستم در رو ببندم که کسی با پاش مانع شد! مردمک لرزونمو آروم آروم بالا آوردم و چشمامو به آدمی که مانع بسته شدن در شده بود دوختم؛ و با دیدن فردی که در تمام این مدت به طور واضحی دنبالم بود و تو تمام مسیرای رفتو آمدم حضور داشت، لرز به تنم نشست‌. با حال زاری گفتم:
- ت...تو این...جا چیکا...
طی یه حرکت ناگهانی دستشو رو گلوم قرار داد و با این کار مانع حرف زدنم شد! ثانیه‌‌ به ثانیه فشار دستشو بیشتر می‌کرد و من بیشتر مرگ رو به خودم نزدیک می‌دیدم و بدتر از همه‌ی اینها ناتوانیم برای نجات خودم در مقابل این مرد غول‌پیکر بود! تقلا می‌کردم که دستشو از دور گلوم رها کنم اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #76
دسته گلی که دستش بود رو به کناری انداخت و نزدیکم شد و شوکه گفت:
- سحر چه اتفاقی افتاده؟ چرا انقدر آشفته‌ای؟
انگار همین دو کلمه کافی بود که دوباره اشکام سر بگیرن و درد دلم سر وا کنه:
- میعاد... اونا...اونا میخوان منو بکشن! اومده بود اینجا... داشت منو خفه می‌کرد... اونا منو می‌کُشن!
میعاد که متوجه حالِ داغونم شد درو بست و من رو به سمت مبل هدایت کرد بعد هم بلافاصله وارد آشپزخونه شد و چندثانیه بعد با لیوان آبی به سمتم اومد.
- بیا آب بخور بعد آروم آروم بگو چیشده؟
لیوان آبو کاملا سر کشیدم و رو میز گذاشتم.
- خب...
بهش نگاه کردمو شروع کردم به گفتن زندگی پر فرازو نشیبم. گفتم و اشک ریختم... برای منه 26 ساله این همه درد زیادی بود! میعاد با شنیدن هر کلمه از حرفام، اخماش بیشتر تو هم فرو می‌رفت و فحشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #77
میعادم مثل من نشست و به رو‌به‌روخیره شد. در همون حال گفت:
- شام خوردی؟!
- نه.
- پیتزا میخوری؟
- نه اشتها ندارم!
- ولی نمیشه گرسنه کاری کرد.
سکوتمو به معنای رضایت پذیرفت:
- اوکی پس دوتا پیتزا سفارش میدم و بعد باهم صحبت می‌کنیم تا این بحرانو حل کنیم.
سری تکون دادم و باز به حالت قبل برگشتم.
بعد از گذشت نیم ساعت، زنگ آیفون به صدا در اومد و طولی نکشید تا میعاد با دوتا پیتزا و نوشابه وارد خونه بشه. با سلیقه اونارو رو میز آشپزخونه قرار داد و با صدایی که بهم برسه گفت:
- سحر پاشو بیا غذا بخوریم.
به تایید حرفش از رو مبل بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم‌. بوی پیتزا اشتهام رو باز کرده بود و همین باعث شد تا با لذت شروع به خوردن کنم. میعاد تک خنده‌ای کرد و گفت:
- خوبه حالا گرسنه نبودی.
و بعد از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #78
بالاخره چیزی که فکرش رو درگیر کرده بود به زبون آورد:
- سحر!
همونطور که خم شدم و استکان چای رو برداشتم، گفتم:
- بله؟
- ببین طبق این حرفایی که زدی... با وجود این تهدیدا و خطرات احتمالی اصلا خوب نیست که تو این خونه تنها بمونی. اینکه هم آدرس خونه هم آدرس تک‌تک جاهایی که میری رو بلدن، خیلی بده! قصد ندارم بترسونمت اما با وجود اینا، هر لحظه امکانش هست یه اتفاقی واست رخ بده.
درمونده گفتم:
- خب عسل که فعلا اونجاس درگیر زندگی خودشه. منم که هرجا برم دنبالم هستن. اصلا اگه بتونم اونارو بپیچونم هم، باز مشکل اینه جایی رو ندارم برم. من تو این کشور هیچکسو نمی‌شناسم!
حرفی‌رو می‌خواست بزنه اما انگار شک داشت! اینو از کلافگیاش و دزدین نگاهش به راحتی می‌شد فهمید. در نهایت نفسی عمیقی کشید و با همون حال گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #79
هوفی کرد و ساکت شد. بعد از گذشت پنج دقیقه با شتاب سرشو بالا آورد و با لبخندی که کنج لبش جا خوش کرده بود گفت:
- خب پلیسو میاریم خونه.
گیج گفتم:
- یعنی چی؟!
- یعنی اینکه من یکی دوتا از بچه‌های اداره‌ رو برمیدارم و با لباسای کاملاً عادی و اسپرت میایم خونه‌ات، تا اینجا باهم صحبت کنیم و توهم همه‌چیو بگی و ماهم کم‌کم پرونده‌ات رو تشکیل بدیم و تحقیقات رو شروع کنیم‌.
خوشحال از این فکر ناب میعاد به حرف اومدم:
- وای ایول عالی میشه.
با یادآوری تهدیدای فرهاد، به یکباره غم جانشین اون شادی کوتاه شد و گفتم:
- ولی اگه اون بفهمه چی به سر من میاد؟
- اون هیچی نمی‌فهمه نگران نباش من حواسم به همه‌چی هست‌.
اینبار تصمیم گرفته بودم به حرف یکی تکیه کنم... به یکی اعتماد کنم. دیگه نمی‌تونستم تنهایی این بازی‌رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #80
تو ماشین نشستم استارت زدم اما قلبم اینو نپذیرفت که برم و این دخترو تنها بذارم در نتیجه باز ماشینو خاموش کردم و خیره شدم به پنجره خونه‌ی سحر که با پرده ها پوشیده شده بود‌. تا ساعت پنج بامداد بیدار بودم و درنهایت خستگی روم اثر کرد و خوابم برد. با صدای تق‌تقی گیج سرمو از رو فرمون برداشتم و با درک اطرافم و یادآوری اتفاقات دیشب هوشیار شدم. سرمو برگردوندم تا ببینم کی به شیشه ماشین زده که با دیدن سحر ماشینو روشن کردم و شیشه‌ رو پایین آوردم‌. با لبخندی که همیشه رو لبش بود رو بهم گفت:
- تو دیشب نرفتی خونه؟!
با لبخند چشمای خسته‌مو بهش دوختم و گفتم:
- نه... نتونستم برم.
- چرا آخه؟!
نمی‌دونستم چی بگم... بگم قلبم اجازه نداد؟ از احساساتی که خودمم هنوز نتونسته بودم درکشون کنم می‌گفتم؟ نه نمی‌تونستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا