متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فراز مرگ | عسل نجف قلی زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Asal_Ngz
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 4,074
  • کاربران تگ شده هیچ

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #81
چندتا نفس عمیق کشیدم تا حالم سر جاش بیاد و در همون حال گفتم:
-هیچی... خوبم مرسی.
نفس عمیقی کشید و بعد از دور انداختن وسایلا، حرکت کرد.
با رسیدنمون به شرکت، از میعاد تشکری کردم و پیاده شدم که صدام زد:
- کارِت تموم شد به خودم زنگ بزن بیام دنبالت با تاکسی جایی نرو باشه؟
مطیع، سری تکون دادم و به سمت شرکت حرکت کردم.
***
میعاد
- میعاد تو دیوونه شدی؟ می‌دونی با اومدن اون دختر به خونه‌ات، ممکنه خودت هم هدف این آدما قرار بگیری؟
- برام مهم نیست!
-میعاد... میگم بحث جونته بعد تو میگی مهم نیست؟!
- شهرام اون یه دختره تنهاس تو این کشور... نمی‌تونم اجازه بدم که تنها تو خونه‌ای بمونه که هر لحظه یه نفر میتونه درش رو باز کنه و تهدیدش کنه! یا حتی جونشو...
نتونستم ادامه بدم و محکم دستمو بین موهام کشیدم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #82
نمی‌دونم چقدر اونجا فریاد زدم و نالیدم از زندگیم. فقط وقتی به خودم اومدم که بی‌جون به ماشین تکیه داده بودم و نگاهم ‌رو به سیاهی که کل آسمونو در بر گرفته بود، دوخته بودم. با صدای زنگ تلفنم، نگاهمو از آسمون بی‌ستاره گرفتم و به گوشی که اسم سحر رو به نمایش گذاشته بود، دوختم. از جام بلند شدم و در همون حال جواب دادم:
- بله؟
- سلام.
- سلام خوبی؟
- مرسی اما تو انگار خوب نیستی صدات گرفته... .
- نه اوکی‌ام...کاری داشتی؟
- راستش زنگ زدم بگم...بگم که تصمیممو گرفتم.
- درباره؟!
- اینکه از این خونه دور شم دیگه...
همونطور که در ماشینو باز می‌کردم گفتم:
- آها و نتیجه؟
- خب موافقم یعنی میام خونه‌ی تو، البته اگه اذیت نمیشی.
دروغه اگه بگم خوشحال نشدم!
- حضورت منو اذیت نمیکنه بلکه برعکس...
تازه متوجه حرفم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #83
بعد از فریده، با سحر تماس گرفتم تا نقشه رو بهش توضیح بدم. سه بوق خورد و جوابی نشنیدم...کم‌کم داشتم نگران میشدم‌. بالاخره برای بار سوم تماس گرفتم و سحر جواب داد:
- بله؟
با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشتم گفتم:
- کجایی تو سحر؟
با شرمندگی گفت:
- ب...بخشید. یه مشکلی برام پیش اومد نمی‌تونستم جواب بدم درگیر بودم.
نگران گفتم:
- چیزی شده؟ کسی اونجاستت؟
تند گفت:
- نه نترس میعاد...همه‌چیز اوکیه.
- باشه احساس خطر کردی بهم بگو.
- باشه. برای چی تماس گرفتی؟
- آها زنگ زدم بگم من یکی از همکارامو فرستادم پیشت...اسمش فریده‌اس. اون تورو به خونه‌ی من میاره باشه؟! من بیام ریسکش بالاس.
-آها باشه باشه.
- خیله خب می‌بینمت.
- می‌بینمت.
بعد از خرید یه سری خوراکی به خونه رفتم و سعی کردم شامی حاضر کنم.
***
سحر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #84
با دیدن پیرزن تو آینه نتونستم خودمو کنترل کنم و شلیک خنده‌ام به هوا رفت. فریده هم که انگار تا اون لحظه به زور خودشو کنترل کرده بود، پا‌به‌پای من شروع به خندیدن کرد. با اون موها و ابرو‌های سفید، خال گوشتی که نمیدونم با چی فریده برام زده بود اونم درست کنار بینیم و عینکی گرد با قاب مشکی خیلی بامزه شده بودم. بعد از اینکه یه دل سیر خندیدیم‌، فریده با آژانس تماس گرفت و در همون حال که چمدونم رو حمل میکرد، عصارو به دستم داد. چراغ خونه‌رو خاموش نکردم مبادا شک کنن. با کمک فریده و عصا از پله ها پایین رفتم.
نگاهی به سمت دو پسری که تمام این مدت آشکارا تعقیبم می‌کردن، انداختم... یکیشون در حال چُرت زدن بود و اما اون یکی با دقت نگاهشو بهم دوخته بود. برای اینکه شک نکنه سریع نگاهمو به سمت فریده سوق دادم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #85
میعاد با دیدن من تعجب کرد و رو به فریده گفت:
- پس سحر کجاست؟! این خانم کیه؟
فریده با نیش باز گفت:
- ننه سحر هستن.
مشتی به بازوش زدم و گفتم:
- ای کوفت...نشناختی منو میعاد؟
- برگامم توی...تویی؟
دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و شروع کرد به خندیدن. حسابی کلافه شده بودم. آروم به سمت داخل هلش دادم و وارد خونه شدم. خونه بزرگ و دلبازی بود با دکور سفید و طوسی‌. برگشتم عقب که دیدم هنوزم در حال خندیدنِ!
حرصی گفتم:
- عه میعادد.
- جانن؟ خب...خب خیلی بامزه شدی! وای لباسشووو... .
باز خندید.
دستی به دامنم کشیدمو گفتم:
- ایده مزخرف تو بود دیگه.
با شیطنت گفت:
- حالا حرص نخور ننه...ولی جدی پیری بهت میاد.
از سر حرص جیغی کشیدم که دستشو به نشانه‌ی تسلیم بالا برد و گفت:
-چشم چشم من ساکت میشم تو فقط آروم باش.
و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal_Ngz

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا