سلام
دوستان یه رمانی بود این جوری شروع میشه یه پسر حاجی که همه رو سرش قسم میخورن توی خیابون یه دختر چادری رو از اسید پاشی نجات میده اسید روی پای دختره میریزه ، معتمد بازار به پسره میگه تو که قصد ازدواج نداری بیا با این دختره ازدواج کن از شر خانواده پدریش نجاتش بده ، پسره قبول میکنه عقد میکنن، یه جای داستان پسره میره برای دختره لباس بخره فروشنده لباس خوابم میذاره براش دختره باهاش دعواش میشه در نهایت عاشق میشن بچه دار میشن یه شب پسر عموش میاد خونه میخواد بدزدتش نجات پیدا میکنه این وسطا برادر پسره یه دختر دیگه کنارشه برادره مجبورش میکنه با دختره ازدواج کنه ، همه داستان یادمه جز اسمش