• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان افسون چپ دست | محیا دشتی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ~Deku
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 115
  • بازدیدها 9,928
  • کاربران تگ شده هیچ

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,482
پسندها
18,597
امتیازها
42,073
مدال‌ها
16
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
چند ساعت بعد
نگاه هردومون توی چادر، به دایی دوخته شده بود و منتظر بودیم که بحث رو شروع کنه.
- بچه ها می‌خوام در مورد مقصدمون صحبت کنم.
سرمون رو تکون دادیم و دایی ادامه داد:
- همونطور که می‌دونید ما از نسل جادوگر بزرگی هستیم و طلسمی که به نوادگانش منتقل کرد باعث ایجاد نفرین چپ دست شد. مدت ها شایعه بود که جادوگر می‌خواسته نسلش چپ دست باشن؛ اما این کاملا غلطه و چپ دست بودن ما تنها بخشی از نفرینه. جادوگر طلسم بزرگی روی تمام نوادگانش گذاشت که باعث شد نسل در نسل جادوش رو برای بچه هاش به ارث بذاره و همین باعث حسادت مردم خارجی شد... .
دستای آرمین از شدت خشم مشت شد و زمزمه کرد:
- اون حسودا...اونا باید مجازات بشن!... .
منم فقط لبم رو گاز گرفتم و ادامه حرف های دایی رو گوش دادم:
- مردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,482
پسندها
18,597
امتیازها
42,073
مدال‌ها
16
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
نگاه آرمین یک‌باره رنگ باخت.
- یعنی ممکنه ما نتونیم پیداش کنیم؟
دایی نفس عمیقی کشید و گفت:
- اینطور نیست. شما هنوز چیزی از توانایی های چپ دستی نمی‌دونید.
این حرف باعث شد کنجکاو بشم. گفتم:
- چه توانایی هایی؟
- مثالش غریزه چپ دستیه.
دوتایی متعجب گفتیم:
- غریزه چپ دستی؟
لبخند محوی رو لب های دایی نقشبست و برق فیروزه‌ای نگاهش رو بهمون دوخت.
- درسته، الان بهتون دربارش توضیح میدم. آرمین، یادته شبی رو که نجاتت دادم؟
آرمین سرشو انداخت پایین و آره‌ای گفت. دایی هم ادامه داد:
- اون روز من بخاطر یه نوع احساس خطر، یا به عبارت دیگه نوعی هشدار غریزی نجاتت دادم. بدون اینکه چیزی ببینم یا بشنوم، یه حس ششم قوی‌ای منو وادار به اینکار کرد و بدون حواس پنجگانم تونستم خطرو تشخیص بدم. این غریزه چپ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,482
پسندها
18,597
امتیازها
42,073
مدال‌ها
16
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
«زمان حال_آرمین»
نگاهم رو به آینه دوختم. این منِ قبلی نبود، من دیگه نباید اون کسی باشم که قبلا بودم. از این به بعد، من به خانوادم وفادار می‌مونم. باید با اما حرف بزنم؛ حتما ازم دلخوره...فردا باهاش صحبت می‌کنم.
قیچیم رو نزدیک موهام گرفتم و به موهای خودم توی آینه نگاه کردم. قراره که دوباره به اجتماع برگردیم. قراره که با انسان‌های بیشتری ارتباط برقرار کنیم. مطمئنا نباید اونجا سر و وضعم اینجوری باشه. دلم می‌خواد هر چه زودتر با اما حرف بزنم، ولی حیف که اینجا نیست. دلم می‌خواد تمام احساساتم رو، تمام ترس‌ها و غم‌هام رو بهش بگم؛ ولی چجوری به زبون بیارمشون؟
من باید پشت سرشون باشم. تنها اینجوری احساس امنیت می‌کنم. فقط اینجوریه که نمی‌ترسم؛ با خانوادم. ولی...ممکنه یه روز از دستشون بدم؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,482
پسندها
18,597
امتیازها
42,073
مدال‌ها
16
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
اِما همچنان ساکت به تصویر خودش توی آینه خیره بود که یک‌دفعه گفت:
- آرمین، واکنشت امروز صبح یدفعه ای عجیب شد. دلیل این تحول رفتارت چیه؟
بالاخره بحثش رو شروع کرد، انگار قرار نبود ازش فرار کنم. گفتم:
- خب...راستش بخاطر حرفی بود که دایی زد.
قیچیم رو گذاشتم زمین و در حالی که کلافه دستم رو روی سرم گذاشته بودم گفتم:
- اگه می‌خوای در موردش حرف بزنی، مشکلی نیست که یه مدت اینکار رو متوقف کنم؟
- اشکالی نداره. می‌دونم نمی‌تونی تمرکز کنی.
نفس عمیقی کشیدم و توی همون حالت ادامه دادم:
- من احمق می‌خواستم فرار کنم. فکر می‌کردم نمی‌تونم با شما بیام. من توانایی‌های چپ دستی رو ندارم. فکر می‌کردم حضور من یه بار اضافی روی دوش شما باشه و از اون بدتر... .
دستم رو از روی سرم برداشتم و سرم رو پایین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,482
پسندها
18,597
امتیازها
42,073
مدال‌ها
16
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
فصل دوم: هتل
«اِما»
ساعت هشت صبح بود. بعد از خوردن صبحانه مختصر خانوادگی، دایی ما رو به چادر خودش دعوت کرده بود. وارد چادر شدم و نشستم. دایی:
- خوب گوش کنید بچه ها. می‌خوام توضیحاتی در مورد شهری که بهش میگن شهر جادو بدم.
آرمین:
- ادامه بدین.
دایی نفس عمیقی کشید و شروع کرد:
- بچه ها، اسم این شهر در واقع "مانا لند" هست.
یکم برام عجیب بود. چرا زودتر دقت نکرده بودم؟ دایی اینهمه اطلاعات رو تا الان از کجا آورده؟ باید ازش بپرسم.
- دایی، تو همه این چیزا رو از کجا میدونی؟ چجوری تا الان این‌همه اطلاعات بدست آوردی؟
دایی هم آهی کشید، بعد با لبخند گفت:
- تو این همه سال خیلی خوب موندم نه؟ من تجربه های زیادی دارم چون سن چندان کمی هم ندارم. شاید بنظر حداکثر سی و خورده ای سال داشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,482
پسندها
18,597
امتیازها
42,073
مدال‌ها
16
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
- خب دیگه بریم.
بعدشم دایی راه افتاد و ما هم دنبالش شروع به حرکت کردیم. چند دقیقه ای راه می‌رفتیم که به دروازه شهر رسیدیم. نگهبانی که جلوی دروازه ایستاده بود گفت:
- مجوز مانا.
طبق اطلاعاتی که دایی بهمون داده بود، مجوز مانا چیزی بود که فقط به افرادی که انرژی جادویی داشتن داده می‌شد تا بتونن از مرز این شهر رد بشن. از اونجایی که این شهر جای خاصی بود هم فقط جادوگرا می‌تونستن طلسمی اجرا کنن که بهشون مجوز مانا داده بشه. در واقع نزدیک این شهر مکانی بود که توش آزمونی برای سنجش جادو بود و هر کسی که آزمون رو موفقیت آمیز پشت سر می‌‍ذاشت، بهش مجوز مانا داده می‌شد. هیچکس نمی‌تونست یه مجوز مانا رو جعل کنه یا بدزده، چون طلسمی که روش مهر می‌شد باعث می‌شد فقط صاحبش بتونه مجوز رو بدست بگیره. اوه، حالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,482
پسندها
18,597
امتیازها
42,073
مدال‌ها
16
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
در باز شد و وارد هتل شدیم. هم من هم آرمین با بهت به اطرافمون نگاه می‌کردیم. داخل هتل به اندازه بیرونش یا حتی بیشتر زیبا بود. مرد در حالی که همراهمون راه می‌اومد گفت:
- حالا چرا انقدر سر و وضعتون خرابه؟ من هر سال پول کافی برای رایموند می‌فرستادم!
آرمین گفت:
- ن...نه؛ اشتباه می‌کنی. دایی هر سال چند دست لباس نو برای ما می‌خرید. متنها ما هر روز با همین لباس ها تمرین شمشیرزنی داشتیم و طبیعیه که کهنه بشن.
مرد هم در خالی که دستش روی ریشش بود دوباره با صدای بلند خندید و گفت:
- هاهاها! اشکالی نداره. از این به بعد شما با جادو سر و کار دارید. حالا عیب نداره. سفارش میدم چند تا لباس نو و مناسب براتون بدوزن!
آدم عجیبی بود. ولی خب مهربون و خونگرمه و به هرحال دوست داییمون بود. بنظر می‌رسید که صاحب این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,482
پسندها
18,597
امتیازها
42,073
مدال‌ها
16
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
لرز خفیفی روی شونه هاش حس کردم. چرا حال آرمین اینقدر بد بود؟ نگران شده بودم. با وجود اینکه دلم به زنی که احتمالا خدمتکار بود سوخت، ولی فعلا حال آرمین مهم‌تر بود. نزدیک زن شدم و درست رو‌به‌روش ایستادم. ولی...این بو! درسته، حالا فهمیدم. توی هتل که بودیم بوی عطر گرم خیلی تندی می‌اومد. طبیعیه که آرمین حالش بد باشه. من تا حالا زیاد به شهر رفته بودم و چون دختر هستم هم زود بهش عادت کردم و باهاش کنار میام. ولی این شدت و تندی عطر برای پسری مثل آرمین خیلی بدتر از چیزی بود که تصور می‌کردم و نمی‌تونست این شدتش رو تحمل کنه. شاید حتی بهش حساسیت داشت و من بی خبر بودم.
دستم رو روی شونه خدمتکار گذاشتم و تکونش دادم. خدمتکار از خواب پرید و دستپاچه گفت:
- ب...ببخشید. ا...امری دارید؟
- می‌شه دیگه از این عطر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,482
پسندها
18,597
امتیازها
42,073
مدال‌ها
16
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
آرمین از جاش بلند شد و گیج نگاهم کرد. بعد گفت:
- می‌دونی کی برمی‌گردیم؟
- احتمالا فردا دایی میاد دنبالمون و بعد با هم می‌ریم برای گرفتن مجوز مانا. ولی امروز باید حسابی به خودمون برسیم.
- یکم چرت زدم. تو این مدت چه کارایی کردی؟
- خب... .
همه چیز رو از جمله توضیحاتی که خدمتکار بهم داد براش تعریف کردم و آرمین هم سرش رو تکون داد. بعد بهم گفت:
- باشه. من فعلا می‌رم حموم. تو چیکار می‌کنی؟
- می‌خوام برم برای خرید لباس. چکی که دایی داده پول زیادی داره. برگشتم هم می‌رم حموم.
آرمین سرش رو تکون داد. کوله‌ش رو که بغل دست خودش گذاشته بود باز کرد و از توش یه دست لباس راحتی برداشت. منم بلند شدم و در رو باز کردم و اومدم بیرون. از راهروها می‌گذشتم که چشمم به کایدن خورد. دستم رو روی شونش گذاشتم و صداش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال تالار عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
1,482
پسندها
18,597
امتیازها
42,073
مدال‌ها
16
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
دستم رو روی دامن بدون پف سیاه رنگی که به زانوم رسیده بود کشیدم. دکمه یقه پیرهنم رو بستم. نگاهی به کتِ نیم‌تنه مشکیم انداختم. لبه هاش طرحای زیبایی آتشین بود که به رنگ طلایی بودن، هماهنگ با سنجاق سینه ققنوس طلایی، نماد شهر جادو یا همون مانالند بود. توی آینه به خودم با لباس فرم آکادمی نگاه کردم. واقعا بهم میومد!
در اتاق رو باز کردم و خارج شدم و روی مبل نشستم. منتظر شدم که آرمین هم بیاد. دیروز کایدن لباس فرم های گشادمون رو دست خیاط سپرد و اون هم بعد از چند بار گرفتن اندازه‌هامون، مشغول شد و حالا من این لباس فرم رو تنم کرده بودم. آرمین هم بعد از پوشیدن لباس فرمش، با من و کایدن می‌اومد تا برای گرفتن مجوز مانا به شهر بریم.
در اتاق باز شد و آرمین اومد بیرون که باعث شد بهش خیره بشم. خیلی خوشتیپ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا