داستان کودک داستان کودک اقلیم آز | Mahshid.Sh کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHSHID SHAKIBAEI

سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/20
ارسالی‌ها
1,332
پسندها
26,339
امتیازها
47,073
مدال‌ها
25
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کودک: 63
ناظر: •ᴍᴀʜᴀᴋ• •|Mahoor|•
نام داستان کودک: اقلیمِ آز
نام نویسنده: مهشید شکیبایی
ژانر: #فانتزی #طنز
گروه سنی: ب
خلاصه:
مارگات و بتی، دو دختر کنجکاوی که با شیطنت وارد سرزمینی می‌شوند.‌ سرزمینی دگرگون که به هم ریختگیِ عجیبی دارد و مأمویت این دو دختر، سروسامان دادن به آن سرزمین است، که در این بین اتفاقات جالبی برایشان می‌افتد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Shiva.Panah

مدیر بازنشسته کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
1/3/20
ارسالی‌ها
1,119
پسندها
23,322
امتیازها
43,073
مدال‌ها
38
سطح
28
 
  • #2
793896_4723445dbe2ad16fea95eed48e88b81c.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کودک خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
*☆ قوانین جامع تایپ داستان کودک کاربران ☆*

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان‌کودک به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡


درصورت پایان یافتن داستان کودک خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
**تاپیک جامع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Shiva.Panah

MAHSHID SHAKIBAEI

سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/20
ارسالی‌ها
1,332
پسندها
26,339
امتیازها
47,073
مدال‌ها
25
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
به کمک همدیگر از روی سنگ‌های بزرگ بالا می‌رفتیم، تا به آبشار معروف برسیم. خانواده‌های‌مان به خاطر اینکه از راه هموار و صاف رفته بودند، از ما جلوتر بودند. برای هردویمان چه روز زیبایی بود!
مگ نفس‌زنان، همانطور که به نقطه‌ای خیره بود، گفت:
- عه بتی! اونجا رو ببین یه غاره!
برگشتم و به جایی که با انگشتان کشیده و بلندش اشاره می‌کرد، نگاه کردم. درست می‌گفت!
نگاهی به دور و بر انداختم و رو به مگب که بخاطر پوستِ سبزه‌اش هیچ‌وقت در آفتاب پوستش نمی‌سوخت، اما من بخاطر سفید بودنم همیشه می‌سوختم انداختم:
- هی مگ! نظرت چیه بریم اون بالا؟
مگ با چشمان قهوه‌ای روشنش به من نگاه کرد و گفت:
- نه! خطرناکه بتی.
وای، چقدر این دختر ترسو بود!
با قاطعیت گفتم:
- خب پس من میرم، خواستی بیا.
و به کمک دستانم از سنگ‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MAHSHID SHAKIBAEI

سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/20
ارسالی‌ها
1,332
پسندها
26,339
امتیازها
47,073
مدال‌ها
25
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
مگ کلافه چشم در حدقه چرخاند و به طرف راهی که از آن به طرف غارِ کوچک آمده بودیم، برگشت و همانطور که سعی داشت از سنگ‌های بزرگ عبور کند، گفت:
- من نمیام! مثلا اومدیم اینجا که بریم آبشارِ بزرگ و معروف رو ببینیم، نه بریم توی غاری که هیچی نداره و معلوم نیست چقدر مار و عقرب توشه!
پوزخندی به ترسو بودن مارگات زدم و به طرفش به راه افتادم و همانند او از سنگ‌ها گذشتم و به او رسیدم. نجواکنان گفتم:
- باشه. می‌ریم آبشار رو می‌بینیم و بعدش میام اینجا!
لبخندی پرده‌ی لب کردم و بی‌توجه به مگی که با صورتی پوکر نگاهم می‌کرد، گذشتم.
راه زیادی در پیش نداشتیم و فقط، ده دقیقه مانده بود تا به آبشار بزرگ برسیم.
تند از سنگ‌های لغزنده بالا می‌رفتم و گاهی هم دست مگِ لاغر را که برعکس من بود، می‌گرفتم تا کمکش کنم.
به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MAHSHID SHAKIBAEI

سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/20
ارسالی‌ها
1,332
پسندها
26,339
امتیازها
47,073
مدال‌ها
25
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
چشم در حدقه می‌چرخاند و من دستم را به سویش دراز می‌کنم تا دستم را بگیرد.
پشت دامنِ کوتاهش را صاف می‌کند و باهم به سمت پدرش می‌رویم و خود را به بقیه‌ی اعضای خانواده می‌رسانیم.
حالا دیگر به خود آبشار رسیدیم و چه زیبا بود!
جمعیت انبوهی در زیر آبشار ایستاده بودند و انگار دوش می‌گرفتند که اینگونه سر و روی خود را می‌شستند!
بعد از گرفتن عکس‌هایمان در کنار آبشار و اتمام آب بازی‌ها، دوباره به سمت اتاقی که در آنجا گرفته بودیم حرکت کردیم.
به نزدیک غار که رسیدیم دست لاغر و صاف مگ را که در کنار من حرکت می‌کرد گرفتم و رو به پدر و مادرهایمان گفتم:
- اگه میشه شما برید، من و ویولت زود میایم.
مگ که گویا با حرف من تازه به یاد این موضوع افتاده بود، با چشمان قهوه‌ایِ روشنش به من چشم‌غره‌ای می‌رود و من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MAHSHID SHAKIBAEI

سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/20
ارسالی‌ها
1,332
پسندها
26,339
امتیازها
47,073
مدال‌ها
25
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
دست مگ را در دستان تپل و سفیدم می‌فشارم و بعد از رفتن آنها، به سمت چپ می‌کشانمش.
- خب، حالا بیا بریم.
دستش را از دستانم بیرون می‌کشد و با بدخلقی پاسخ می‌دهد:
- خودم میام.
***
جلوی غار می‌ایستیم و با کنجکاوی درونش را جستجو می‌منم. صدای مگ که سرجایش ایستاده بود و جلو نمی‌آمد را می‌شنوم.
- مواظب باش بتی.
″باشه″‌ای زمزمه می‌کنم و نمی‌دانم چه نیرویی مرا به داخل آن غار تاریک که هیچ نوری نداشت هل می‌دهد.
درون غار، وسطش یک متر بود و آب داشت و من، پا روی سنگ‌های برآمده‌ی کناره‌ها می‌گذارم.
مگ آرام پشت سر من وارد میشود. ناگهان پایم لیز می‌خورد و درون آن گودی که آب داشت می‌افتم.
عمق آن تمامی نداشت و همانطور پایین می‌رفتم.
چشم‌هایم را بستم و ناگهان بر پشت زمین می‌خورم. آرام، لای پلک‌هایم را باز کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MAHSHID SHAKIBAEI

سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/20
ارسالی‌ها
1,332
پسندها
26,339
امتیازها
47,073
مدال‌ها
25
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
آنچنان متعجب شده‌ام که مگ را یادم می‌رود و با چشمانی گرد شده اطرافم را می‌نگرم.
آنجا…آنجا زیبا‌ترین و عجیب‌ترین جایی بود که دیده بودم.
با شنیدن آه و ناله‌ی مگ که روی علف‌های آبی‌رنگ افتاده بود، به سمتش دویدم.
- مگ؟ چت شده؟
دستش می‌گیرم و کمکش می‌کنم تا روی زمین بنشیند.
- چیزی نیست، مُچ دستم درد گرفته.
آهی می‌کشم و کنارش، روی علف‌های آبی‌رنگ می‌نشینم. صدای بلند، بهت‌زده‌ و ناگهانی مگ مرا از جا می‌پرانَد.
- ا…اینجا رو! ب‍…بتی اینجا کجاست؟
زانو‌هایم را ستون کرده و آرنج‌هایم را روی آن می‌گذارم. دست لای موهای مشکی و پر پشتم می‌برم و بافته‌اش را دو گردنم می‌اندازم. با صدایی که کمی لرز در آن ترزیق شده بود، می‌گویم:
- نمی‌دونم.
همانطور که نگاهم را اطراف آنجا می‌چرخانم، نگاهم روی جایی قفل می‌شود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MAHSHID SHAKIBAEI

سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/20
ارسالی‌ها
1,332
پسندها
26,339
امتیازها
47,073
مدال‌ها
25
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
- صبر کن، منم میام.
بی‌وقفه دست‌هایش را روی زمین می‌گذارد و برمی‌خیزد. می‌خواهد کش و قوسی به بدن خود دهد، اما تا سرش را بالا می‌گیرد درجا خشک می‌شود! من هم سرم را بالا می‌گیرم و با دیدن آسمانِ بنفش، چشمانم گرد می‌شود و زانوانم سست! آرام زمزمه می‌کنم:
- خدای من!
اینجا دیگر چگونه جایی بود!
حسی نا آشنا درونم را تسخیر می‌کند و نمی‌دانم چه کنم. پنج دقیقه‌ای می‌نشینم تا بتوانم آن موضوع را هضم کنم اما، مگر می‌شد؟!
علف‌های آبی، آن چیزهای بلند، آسمان بنفش!
ترسیده بودم، خیلی ترسیده بودم.
برمی‌خیزم و دست مگی که او هم نشسته و خشکش زده بود را می‌گیرم تا بلندش کنم. نسیم، صدای لرزانم را به گوش‌ مگ می‌رساند:
- پاشو بریم. باید عادت کنیم، شاید تا ابد همینجا موندیم.
صدای خنده‌ای ناز، از پشت سرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MAHSHID SHAKIBAEI

سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
9/7/20
ارسالی‌ها
1,332
پسندها
26,339
امتیازها
47,073
مدال‌ها
25
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
آن موجود ابروان سفیدش را بالا داد و دست‌هایش را روی لباس سفید و بلندش که حروف‌های الفبای اکثر زبان‌ها رویش نوشته شده بود، گذاشت و گفت:
- شما نزدیک غار شدید و خطِ محدودِ یک قدمیش رو رد کردید.
اخمی ریز بر پیشانی‌ام افتاد و با گیجی نگاهش کردم. گویا متوجه شد که چیزی از حرف‌هایش را نفهمیدم!
به طرف همان‌جایی که قصد رفتنش را داشتم به راه افتاد:‌
- دنبالم بیاید.
این بار، مگِ محتاط بود که به غریبه‌ای آن هم در این سرزمینِ عجیب، با موجودات عجیب اعتماد نمی‌کرد:
- چرا باید این کار رو بکنیم؟
موجود، با حرف مگ ایستاد و با لبخندش گفت:
- باشه، نیاید. توی این قسمت هیچ کسی جز منِ نگهبان نیست!
و دوباره به راهش ادامه داد. تردید در نگاه هردویمان موج میزد. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ترسم را نشان ندهم! دست مگ را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا