متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,595
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #271
با احتیاط از تخت پایین آمدم. تاریکی مطلق اتاق، مثل پتویی سیاه، تنم را در بر گرفته بود. نور اندک شمع سایه‌ی مبهمی از تخت را روی دیوار می‌انداخت. با قدم‌های آهسته از اتاق خارج شدم و به سمت کتابخانه‌ی قدیمی رفتم.
در کمال تعجب به راحتی و بدون هیچ چالشی، در آن اتاق مرموز باز شد.
گرد و غباری چندین ساله روی کتاب‌ها نشسته بود. انگار سال‌ها کسی به آن‌ها دست نزده بود. با احتیاط کتاب‌ها را یکی یکی بررسی می‌کردم.
هر کتاب، داستانی ناگفته رو در خود پنهان کرده بود. داستانی که شاید بتواند به من کمک کنه تا از این کابوس رها شوم.
با بلند شدن صدای قدم‌های آرومی مضطرب دست از گشتن برداشتم و سریع پشت در قایم شدم.
در تا نیمه باز بود و صدای پا به یکباره قطع شد.
بزاق دهنم رو با صدا قورت دادم، صدا خیلی نزدیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,595
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #272
از زبان راوی:
«فلش بک به ۵ساعت قبل»
بعداز اینکه بالاخره آرتام و بقیه به کمک هارپاک تونستن مکان اصلی عمارت مرموز رو پیدا کنن، با سرعت به سمت مازندران محل اصلی روندن.
تنها هارپاک و آنیل رو به همراه خود آورد، تا در مواقع لزوم بتواند از خود و نهال محافظت کنند.
آرتام و بقیه پس از ساعت‌ها جستجو در دل جنگل، به همان تابلو‌ی عجیبی که آرتام از قبل راجبش صحبت کرده بود رسیدن
.
آرتام، با موهای مشکیِ خیس از باران و چشمان قهوه‌ای سوخته‌ای که از هیجان می‌درخشید، به تابلو‌ی قدیمی تکیه داد. کنده‌کاری روی سنگ، راه را به سمت عمارت نشان می‌داد.
ساعت از نیمه شب گذشته بود و تاریکی هوا در جنگل انبوه بلوط، با شاخه‌های درهم‌تنیده و برگ‌های خیس، سایه‌ای سنگین بر زمین انداخته بود. صدای جیرجیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,595
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #273
« در زمان حال»
قلبش همانند گنجشکی که خیلی وقت بود از خانه‌اش دورافتاده، می‌تپید.
آغوش گرم آرتام اولین چیزی بود که بعداز تموم شدن همه مشکلاتش تقاضا می‌کرد.
گویی بهشت پاسخ خوبی‌هایش را یکجا داده، پیدا کردن کتاب و در آخر دیدن آرتام.
اما بلند شدن صداهای نخراشیده و قدم‌های بلند و محکم چیزی بود که اورا از آن حس ناب خارج کرد و مضطرب بدون درک اطرافش و حتی شنیدن صدای آرام آرتام، دستش را کشید و به پشت گلدان بزرگی که در کنار پنجره انتهای راهرو قرار داشت، برد.
آرتام و نهال نفس‌هایشان را حبس کرده بودند. و پشت گلدان بزرگ و قدیمی قایم شدن.
وقت برای هر گونه پرسشی گرفته شده بود که. سکوت بر لبانشان جاری و تنها نگرانی آنها و دلتنگی در چشمان بی‌فروغشان نمایان می‌شد.
در همان حال سایه‌های بلند و سیاه‌‌پوشی را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,595
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #274
با چشمانی گشاد به عمارت روبه رویش که در حال سوختن بود خیره شد، برایش عجیب بود چطور یه مکان ماورایی مثل این عمارت به همین سادگی به آتش کشیده شد.
لحظه‌ای با خود گمان می‌کرد که دیگر نجات یافته، و لحظه‌ای دیگر خود را قاتل می‌نامد.
اما مگر ارواح هم می‌سوزن.
هرچقدر آرتام و بقیه اورا صدا می‌زدن، گوش‌هایش نمی‌شنید.
غمگین و نالان بعداز خروجش از عمارت به زمین افتاده و شکه شده به آن خیره بود.
باران شدید می‌بارید، و قطرات بر روی صورتش می‌چکید.
و از آتش تنها دودی خفقان مانده بود.
ناگهان قلبش فشرده شد و یاد رایبد افتاد.
با خود زمزمه کرد:
- اون که انسانه پس لابد... وای نه...
ترسیده از جایش بلند شد و خواست به سمت عمارت بازگردد که آن سه مجابش کردن و آنیل با نگرانی گفت:
- چته نهال؟ چیکار می‌کنی دختر؟ باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا