سلام! به انجمن رمان نویسی یک رمان خوش آمدید.

جهت استفاده از امکانات مجموعه ثبت نام کنید.

یا ثبت‌نام
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان برخاسته از آتش | بیتا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ❆Qediya
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 128
  • بازدیدها 5,917

❆Qediya

منتقد انجمن + مدیر بازنشسته
پرسنل مدیریت
ناظر ارشد رمان
سطح
24
 
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,267
پسندها
18,265
امتیازها
42,073
مدال‌ها
19
سن
20
محل سکونت
گورستان آرزوهای مُرده!
نام رمان :
برخاسته از آتش
نام نویسنده:
محدثه رستگار
ژانر رمان:
#عاشقانه #درام
«به نام تعالی»
کد: ۴۲۴۰
ناظر: .mahi. .mahi.


IMG_20210910_132549_587.jpg
خلاصه: فرشته‌ای که در میان آتش بی‌رحمانه آدم‌ها می‌سوزد و پرپر می‌شود، معصومیتی که در شعله‌های این آتش نابود می‌شود و از او یک لاریسای دیگر می‌سازد! لاریسایی که دیگر روحش لطیف و قابل لمس نیست! آتشی که او را می‌سوزاند تا این‌بار چهره‌ای جدید را به تمام دنیا نشان دهد! آتشی که می‌آموزد همیشه آن پیروزی که در خواستن ختم می‌شود، در واقع پیروزی نیست و در راه رسیدن به پیروزی حقیقی باید تاوان‌ها داد و همانند شمعی آتش گرفت و سوخت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ رمان خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار کتاب

پس از ارسالِ 35 پست از رمان‌تان مجاز هستید در تاپیکِ زیر درخواست تگ (تعیین سطحِ رمـان) بدهید:
تاپیک جامع درخواست تگ برای رمان‌ها

دوستان عزیز نقد تگ رمان خود را می‌توانید در تاپیک زیر مطالعه کنید.
تاپیک جامع مخزن نقد تگ رمان کاربران

درصورت پایان یافتن رمان خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان کاربران

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد از 25 پست در تاپیک زیر اعلام کنید!

تاپیک جامع درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود بعد از تگ شدن به تاپیک زیر مراجعه کنید!
تاپیک جامع دریافت جلد

برای آگاهی از نحوه‌ی ویرایش و علامت‌گذاری رمانتان به تاپیک‌های آموزشی بخش ویرایش مراجعه کنید!
آموزش ویرایش

نـکـته‌ی مهــم:
لطفا قبل از شروع به پارت‌گذاری، تاپیک آموزشی زیر را مطالعه کنید.
تاپیک جامع آموزش نکات ویرایشی

به این موضوع هم دقت کنید که وقفه بین پست‌های رمان «حداکثر ۴ هفته» است و اگه بیشتر از این باشد به رمان‌های رها شده منتقل خواهد شد.

* لطفاً قوانین را رعایت کنید و از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین انجمن جداً خودداری کنید. ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید. *


[با تشکر تیم مدیریت کتاب یک رمان]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
مقدمه؛
در میان شعله‌های سوزان
آتش آدم‌ها، فرشته‌ای غریبانه
می‌سوزد و جان می‌دهد!
بیا و ببین و هیچ نگو!
زیرا اینجا پایانی در کار نیست!
او خاکستر می‌شود تا از
این خاکستر، روح دیگری
متولد ‌شود و این تازه
آغاز یک تحول بزرگ است!

آغاز

در کلبه را آرام بستم؛ اول نگاه مضطرب و پر هیجانم را در دور اطراف روستای کوچک و زیبایمان به گردش در آوردم و بعد از اینکه از خلوت بودن کوچه مطمئن شدم، با خیالی راحت به سمت راه باریکی ته روستا که به محل قرار همیشگی‌مان ختم می‌شد راه افتادم. کنار آن رودخانه! راستش ما در روستای کوچکی زندگی می‌کردیم که به جنگل وصل می‌شد. با قدم‌هایی تند از بین قسمت گرد کوچکی که دورش را درخت‌های بسیار و پر از برگ و گل‌های رنگارنگ می‌گذشتم و در همان حین همانطور که از شدت هیجان و استرس قلبم مدام در سینه‌ام جابه‌جا می‌شد از نظر می‌گذراندم. کل زمین سرسبزی که با سبزه‌های کوچک تازه‌ای که من و پدر همیشه به آن‌ها می‌رسیدیم، پر شده بودند از برگ‌ها و گل‌هایی که هر از گاهی از درختان به پایین می‌افتادند. هوای لطیف و دلپذیری که گویی با شیطنت صورتم را به بازی می‌گرفت باعث شد چشم از اطراف بردارم و به یاد مقصد و کسی که در انتظار دیدار دوباره‌اش قلبم داشت خودش را در بین تلاطم‌هایش می‌کشت بیفتم! بالأخره به راه باریکی که به‌خاطر درخت‌های بی‌شماری که دورش را احاطه کرده بودند مانند تونل بود رسیدم و بی‌درنگ خود را درون آن تونل زیبا انداختم. محل قرارمان مانند همیشه همانجا بود! جایی که اولین‌بار هم دیگر را ملاقت کرده بودیم. همان رودخانه! دل در دلم نبود و بی‌اندازه هیجان‌زده بودم زیرا قرار بود بعد از یک سال عشقم را ببینم؛ آنیلم را. نسیم‌های لطیف و دوست‌داشتنی بهاری که گاه گاه دست نوازش به صورتم می‌زدند حالم را حسابی دگرگون می‌کردند و حس آرامش را به وجودم انتقال می‌دادند هرچند که این به کل آن استرس و هیجان درونم را قطع نمی‌کرد! خودم را آزادانه به پیچ و خم‌های جنگل سپردم. درخت‌های بزرگ و تنومند با آن برگ‌های بسیار و سرسبزشان که این در فصل بهار کاملاً طبیعی بود، سایبان این مسیر باریک که همچو راهرویی محسورکننده می‌ماند، شده بود اما با این حال، نور درخشان و زیبای بهاری سرسختانه از بین برگ‌های درخت‌ها به بیرون راه پیدا کرده و مسیر را رویایی‌تر می‌کرد و این برای منی که داشتم به استقبالی عاشقانه می‌شتافتم بیشتر از این‌ها رویایی و زیبا بود گویی که طبیعت هم امروز مقدمات دیداری عاشقانه را آن هم بعد از مدت‌ها برایمان چیده بود! انگار همه‌چیز دست به دست هم داده بودند تا این لحظات را دلنشین‌ و به یادماندنی‌تر کنند هرچندکه هر از گاهی علف‌های بزرگی که سر راه قرار داشتند گذرم را کمی سخت می‌کردند اما این برای منی که تمام وجودم آکنده بود از شوق دیدن دوباره روی او هیچ بود! آنقدر هیجان و شادی وصف‌ناپذیری درونم پیچیده بود که کمی حالت تهوع گرفته بودم! لبخند عمیق و پررنگی بر لب‌هایم از شدت ذوق دیدنش، همانند خورشیدی می‌درخشید و مطمئن بودم که آن لحظه چشم‌هایم نیز شکوفه باران بودند. آنقدر در این افکار غرق شده بودم که نفهمیدم کی رسیدم فقط به خودم که آمدم روبه روی آنیل ایستاده بودم! با دیدنش یکباره تمام آن شوق و ذوق در وجودم هزاربرابر شد و لبخند روی صورتم آنقدر وسیع شد که تمام صورتم را در بر گرفت! مانند همیشه با لبخند کجی که تنها من حس آن را درک می‌کردم مثل همیشه با آن برق چشمان دریایی‌اش محوم شده بود! خون در رگ‌هایم حرارت گرفته بود. مثل همیشه که هم دیگر را بعد از مدت‌ها می‌دیدیم اما هرگز تا این حد طول نکشیده بود! دلم برایش پر کشیده بود! تنها خودم و خدایم می‌دانستیم که در این یک سال چقدر دلتنگش بودم و از نبودش در خلوت تنهایی‌هایم گریستم! از شدت شوق و خوشحال بی‌حد و مرز دیدار دوباره‌مان، اشک‌های آمیخته از دلتنگی و شادی از چشمانم با سرعت به بیرون روانه شدند. او هم در چشمانش اشک حلقه زده بود و باعث شده بود که آن تیله‌های آبی که میخ بر روی من بودند، از همان فاصله حسابی بدرخشند! به راستی که عشق چیست که من آن لحظه در حین گریه می‌خندیدم! دیگر ماندن را لحظه‌ای جایز ندانستم و با احساس بی‌نهایت لذت‌بخش پخش شده در کل وجودم، دوان‌دوان و پر انرژی خودم را به او رساندم که همان لحظه مانند همیشه آغوشش برایم باز شد و من بی‌درنگ خود را در جایگاه همیشگی‌ام انداختم و مانند هربار در آن غرق شدم. با تمام وجود او را به آغوش خودم کشیدم و اجازه دادم تا صدای گریه خفه‌ام کمی بلند شود. دست‌هایش محکم دور کمرم حلقه شدند و من حریصانه در میان سیل اشک‌هایم عطر تنش را بی‌وقفه می‌بلعیدم و وارد ریه‌هایم می‌کردم. در همان حال همانطور به طور مداوم اشک‌هایم جاری می‌شدند.
- آنیل خیلی دلم برات تنگ شده بود.
مرا محکم و پر احساس به خودش فشرد و با عشق و دلتنگی‌ای که در لحنش سرشار بود گفت:
آنیل: من هم خیلی دلتنگت بودم فرشته من.
بازهم با تمام وجودم عطر تنش را بلعیدم و به خودم فشردمش. او هم حلقه دست‌هایش را تنگ‌تر کرد طوری که دیگر احساس می‌کردم استخوان‌هایم درحال خرد شدن هستند.
به سختی لب زدم:
- وای آنیل لهم کردی.
خندید و خودش را از من جدا کرد و نگاه مملو از عشقش را با لبخند پررنگی به چشم‌هایم دوخت.
آنیل: خیلی خوشحالم که دوباره می‌بینمت فرشته زمینی من.
صورتم را به حالت قهر از او برگرداندم.
- باز که به من گفتی فرشته؟
آنیل: مگه نیستی؟ اصلا مگه بده فرشته بودن؟
معترض و با لوسی تمام گفتم:
- نه بد نیست اما نه اینکه همیشه من رو به این اسم صدا کنی.
دستش را جلو آورد و بدجنسانه دماغم را کشید و با حالتی جذاب گفت:
- صدا می‌کنم چون تو یه فرشته‌ای، فرشته‌ای که خدا از آسمون مخصوصاً برای من فرستاده.
لبخند بر روی لب‌هایم لحظه به لحظه وسعت می‌گرفت. با این حرف‌ها اگر بگویم قند در دلم آب نشد دروغ گفته‌ام زیرا خیلی وقت بود این‌هارا از زبانش نشنیده بودم. تنها برای هم نامه می‌فرستادیم.
ذوق‌زده لبخند پررنگی زدم و سرم را با خجالت پایین انداختم. آنیل دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا گرفت و من بازهم در دو گوی آبی رنگش که همچو دریایی زلال و بی‌کران بود غرق شدم. دریایی که هم مرا غرق می‌کرد و هم ناجی‌ام بود. پیشانی‌اش را به پیشانی ام تکیه داد.
آنیل: خیلی دلم برات تنگ شده بود لاریسا، یک سال بود ازت دور بودم!
سرشار از احساس دوست داشتنش و دلتنگی این یک سال، پر حرارت گفتم:
- آنیل عاشقتم.
او هم با احساس زیاد گفت:
- من خیلی بیشتر فرشته من.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
***
چندروز بعد

درحال ریختن چای بودم که آنیل گفت:
آنیل: پدرت کی میاد؟
لبخندی زدم و پاسخ دادم:
- چند روزی نمیاد.
آنیل: این مدت از من نپرسید؟
- چندباری پرسید و... .
او زودتر از من جواب داد:
آنیل: و بازهم همون حرف‌های همیشگی نه؟
پوفی کشیدم و از پشت دستانم را دور گردن او حلقه کردم.
- انقدر خودت رو ناراحت نکن آنیلم؛ با گذشت زمان همه چیز درست می‌شه و اون هم تو رو به عنوان داماد آینده‌اش قبول می‌کنه مطمئن باش من فقط نگران خانواده توأم.
آنیل: اون مشکل که خیلی وقته حل شده، الان فقط من باید کمی دیگه کار کنم و پول پس انداز کنم و بعدش فقط می‌مونه راضی شدن پدر تو و بعد هم من و تو برای همیشه یکی می‌شیم.
با شنیدن این حرف از ته دلم لبخند زدم و به دو گوی زیبای آبی رنگ او چشم دوختم. لبخند عاشقانه‌ای زد و با احساس ناب همیشگی‌‌اش گفت:
- عاشق چال لپ‌هاتم، دو چاله عمیق مثل عشق من و تو.
با شنیدن عاشقانه‌های همیشگی‌اش که همچو غزلی بودند که روحم را تازه می‌کردند، قند در دلم آب شد و لب‌هایم به لبخند پررنگی گشوده شدند. سرم را خم کردم و با همان لبخند درحالی که سرشار از شیرینی عشقش بودم، پیشانی‌اش را عمیق بوسیدم و لب زدم:
- هیچ چیزی به وسعت عشق من و تو نیست.
چشمانم را بستم و در دل از خدا خواستم مرگم در راه عشق باشد! حاضر بودم به خاطر آنیل همه چیزم را فدا کنم حتی جانم را و اطمینان داشتم که او هم همین قدر مرا دوست دارد. به آسمان خیره شدم و از ته دل خداوند را شکر کردم بابت هدیه گرانبهایش. چقدر عشقش شیرین بود! همانند عسل! شاید هم از آن شیرین‌تر!
***

بر روی شومینه خم و درحال پخت غذا بودم دیگر آخرش بود و تقریبا غذا آماده بود. با قاشق چوبی بزرگی در دستم، خورشت را کمی هم زدم. امروز چند نوع غذا درست کرده بودم، سه نوع غذای مورد علاقه پدر را، اولی راتاتویی، کسوله و سوپ سیاه (این غذا در اصل ریشه یونانی دارد.) زیرا مادرم یونانی بود و گاهی وقت‌ها برایمان از غذاهای دیار خودش می‌پخت اما پدر این غذایش را بیشتر از همه می‌پسندید و به همین خاطر معمولاً زمان‌هایی که می‌خواستم غذای یونانی درست کنم سوپ سیاه را انتخاب می‌کردم گرچه هرگز نتوانسته بودم در آشپزی غذاهای یونانی به پای مادرم برسم و این چیزی بود که پدر چندبار به طور غیرمستقیم به آن اشاره کرده بود. قاشق را از درون قابلمه سنگی بیرون کشیدم و نگاه حوالی دو قابلمه دیگر که فلزی بودند کردم. همه آماده بودند. لبخند خسته‌ای زدم و بعد از کش و قوس طولانی‌ای که به بدنم دادم، دو دستکش قرمز گل‌گلی‌ای که بر روی تاقچه کنار شومینه قرار داشت برداشتم و بعد از پوشیدنشان، قابلمه‌هارا نوبت به نوبت برداشتم و با احتیاط به سمت میز بردم و وسط چیدم. نگاهی به میز انداختم؛ همه چیز کامل بود تنها یک کاستی داشت که آن هم کیک مورد علاقه پدر بود. لبخندی زدم و به آشپزخانه برگشتم. کیک را با همان دستکش‌های در دستم از تنور در آوردم. کیک پای سیب. در همان لحظه تقه‌ای به در خورد. سریع با عجله کیک را وسط میز گذاشتم و خود را با قدم‌هایی تند، به در رساندم و فوراً بازش کردم که بعد از ماه‌ها با چهره‌ای که بسیار دلتنگش بودم روبه‌رو شدم. با دیدنش لبخند دندان‌نمایی زدم:
- پدر!
با دیدن من چشمانش چراغانی شدند و لبخند وسیعی سراسر چهره‌اش را پوشاند. آهسته به داخل آمد.
پدر: سلام دختر زیباروی من.
وسایل‌هایش را سریع از او گرفتم بعد از گذاشتنشان کنار در، بی‌درنگ خود را در آغوشش انداختم. اشک‌های شوق بی‌اختیار از گوشه چشمانم بیرون زدند. پر از دلتنگی لب زدم:
- خیلی دلتنگت بودم پدر.
او هم مثل من با احساس زیبای پدرانه جواب داد:
پدر: من هم عزیزدلم.
چقدر آغوشش حس خوبی داشت و پر از امنیت بود. پدر چه خلقت پر ابهتی که داشتنش یک نعمت نه، بلکه گویی هزاران نعمت است! کمی در همان حالت ماندیم و بعد از هم جدا شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
پدر که چهره‌اش حسابی گشوده بود با لبخندی درخشان و لحنی پر انرژی گفت:
- حالت چطوره؟
لبخند کجی زدم و پر ذوق گفتم:
- با دیدن شما عالیم.
پدر نگاهی به میز چوبی قهوه‌ای کهنمان انداخت، با دیدن میز کامل از سه غذای مورد علاقه‌اش و مخلفات به همراه کیک پای سیبی که وسطش تزیین شده بود و حسابی خودنمایی می‌کرد، چشمانش به وضوح برق گرفتند. لبخند گشادی بر لب‌هایش پهن شد و درحالی که بسیار به وجد آمده بود، با لحنی تحسین‌آمیز گفت:
پدر: ببین دخترم چه کرده. حسابی هم گرسنه بودم، خودت رو چقدر به زحمت انداختی.
سرم را خجول به زیر انداختم و انگشتان دستم را به بازی گرفتم‌.
- این چه حرفیه پدر، وظیفمه. صدای تک خنده‌اش را شنیدم. سرم را بالا گرفتم و هردو در کنار هم به سوی میز چوبی روانه شدیم. روبه روی هم پشت میز، نشستیم.
کمی به چهره‌اش دقیق شدم. امروز او زیادی شاد بود، برق خاصی در چشمانش خودنمایی می‌کردند! حالتش طوری نبود که بتوانم بگویم از دیدن غذاها اینگونه شده است! چیزی که بعد از مرگ مادر دیگر در چشمان پدرم ندیده بودم اما حال امروز...
با صدای سرخوشش به خود آمدم.
پدر: دخترم کدبانویی شده برای خودش، هم آشپز هم زیبا هم خانه‌دار و هم جوان... .
با تعریف‌هایش یک دفعه شرم در وجودم نشست و گُر گرفتم. سرم را پایین انداختم و به پیراهن طوسی بلندم دوختم. آرام و خجالت‌زده لب زدم:
- شما چی می‌خواید بگید پدر؟!
پدر: به گمانم واضحه حرفم اما برات معنی می‌کنم؛ لاریسا دخترم تو دیگه بزرگ شدی و الان هجده سالت شده، دیگه وقتشه که ازدواج کنی و خانوم خونه خودت بشی.
از شنیدن حرف‌هایش به طور ناگهانی شوق و شادی عنیقی به رگ‌هایم سرازیر شد و لب‌هایم به لبخند ذوق‌زده‌ای گشوده شد که با جمله بعدی‌اش به کل از لب‌هایم پر کشید!
پدر: اما نه با اون شخصی که خودت انتخاب کردی، بلکه با فردی که من برات در نظر دارم!
با شنیدن حرفش چشمانم یکباره گرد شدند و ناگهان چنان با سرعت سرم را بالا گرفتم که گردنم رگ به رگ شد و صدای قرچ‌قروچ استخوان‌هایش را شنیدم اما بی‌آنکه اهمیتی بدهم، حیرت‌زده و کمی مضطرب گفتم:
- یعنی چی پدر؟
لبخند محوی زد و ادامه داد:
- یادت هست چندهفته پیش وقتی حالم کمی بد بود تو برای کمک به من به شهر اومدی؟
فوراً سرم را تکان دادم و نجوا کردم:
- بله یادمه.
پدر: اون روز یک شخص سرشناس از اون ور رد شده بود و داشت از شهر دیدن می‌کرد.
بی‌اختیار فکرم به سوی آن روز پر کشید. آری یادم بود! یک جوان شیک‌پوش و خوش رعنا که تماماً مشکی پوشیده بود، شنلی بزرگ به تن داشت و نصف چهره‌اش را با پارچه‌ای تقریباً طوسی رنگ پوشانده بود! اما آن دو چشمان عسلی را دیده بودم و به خوبی هم در مغزم حک شده بود. چند مرد هم به دنبالش بودند. همه مردم متحیر او را نگاه می‌کردند که باعث شده بود توجه ما نیز به او جلب شود! با یادآوری آن خاطره، دیگر کم‌کم داشتم در ذهنم به سوی جوابی روانه می‌شدم که در دل آرزو می‌کردم در‌ست نباشد! دلشوره عجیبی پیدا کرده بودم و دلم داشت کم‌کم به پیچ و تاب می‌افتاد! به سختی لب از لب گشودم که صدای آهسته و پر استرسم از میانش بیرون آمد:
- درسته!
پدر یک دفعه جدی شد. لب‌هایش را با زبان تر کرد و جواب داد:
پدر: اون شخص رو دو روز بعد از رفتن به شکار اتفاقی دیدم؛ با هم صحبت کردیم. گویا که به تو علاقمند شده! تورو از من خواستگاری کرد!
با این حرفش، به یکباره در شوک عمیقی فرو رفتم. او از من خواستگاری کرده بود؟! نمی‌دانستم چه باید بگویم اما در دلم امید داشتم چون پدر همیشه به من گفته بود هیچ‌وقت مرا مجبور به ازدواج با کسی نمی‌کند اما برای اطمینان بیشتر، با کمی اضطراب لبم را تر کردم و پرسیدم:
- و شما چه جوابی دادید؟
چشمانش به وضوح درخشیدند که این درخشش ترس عجیبی در دلم بپا کرد. لبخند پررنگی زد و گفت:
پدر: قبول کردم.
ناخودآگاه دستم از روی میز سر خورد و بر روی پایم افتاد. چه می‌شنیدم؟ او...او قبول کرده بود؟! نه...باورم نمیشد! پدرم! کسی که همیشه از من حمایت می‌کرد و نظر من در همه موضوعات برایش مهم بود حال بی‌آنکه نظر مرا بپرسد برای زندگی‌ام تصمیمی به این بزرگی گرفته بود! یعنی او می‌خواست مجبور به ازدواج با آن شخص کند؟! خدایا نه! آنقدر حالم گرفته شده بود که دیگر حتی نای حرف زدن نداشتم و غیر از این...از او بسیار دلخور شده بودم! بدون اینکه به او نگاهی بی‌اندازم با گفتن «نوش جان.» از جایم بلند شدم.
 
آخرین ویرایش
بی‌توجه به صدا زدن‌هایش به طرف در چوبی زواردرفته‌مان روانه شدم. آرام بازش کردم که مثل همیشه با صدای قیژقیژ گوش‌خراشی باز شد. از کلبه کوچکمان بیرون زدم. به سمت میز و دو صندلی کوچک چوبی که کمی با فاصله از کلبه قرار داشت، (چیزی حدود پنج متر یا کمی بیشتر.) قدم برداشتم و با حالی زار آهسته بر روی صندلی روبه‌رویی که پشت به دیوار قرار داشت، بغض داشت کم‌کم به گلویم چنگ میزد‌. دیدگانم که کم‌کم داشتند اشک را مهمان خود می‌کردند قبل از هرچیزی گلدان کوچک سفیدی که وسط میز چوبی کهنه قرار داشت را شکار کردند. گل‌های وحشی بنفش درونش خشکیده بودند. لبخند تلخی میان بغض، گوشه لب‌هایم نشست. این گل برای زمان زنده بودن مادرم بود که پدر برای او خریده بود! او وقتی بود همیشه به این گل می‌رسید و روزی از آن غافل نمیشد! وقتی هم که می‌پرسیدم چرا انقدر این گل برایش اهمیت دارد، می‌گفت چون هدیه پدر است. هدیه‌ای از طرف عشقش. لبخند تلخم کمی وسعت گرفت و بغض درون گلویم شدت! آن روزها من خیلی کوچک بودم. یک دختربچه شش ساله. بی‌اختیار نگاهم از روی گل بر روی آسمان ابری چرخید. اشک‌ها دیگر سرسختانه خودشان را به چشمانم رساندند. پدر تا به امروز هرگز با من چنین رفتاری نداشت. او هرگز نظر و خواسته مرا مانند امروز هیچ ندانسته بود، با اینکه می‌دانست قلب من به کس دیگری تعلق دارد و با هر تپش قلبم برای او جان می‌گیرم اما قبول کرده بود جسمم را مانند یک شئ در اختیار شخص دیگری بگذارد و این برایم از هر عذابی وحشتناک تر بود. جدایی از آنیل برای من حکم مرگ را داشت حتی از مرگ هم بدتر بود و من نمی‌توانستم این را تحمل کنم... غیر از این موضوعی بود که پدر از آن خبر نداشت و من هرگز رویم نمی‌شد به او بگویم اما مهم ترین دلیل عشق عمیقم به آنیل بود. با صدای پدر از اعماق افکارم بیرون کشیده شدم.
پدر: دلیل گریه‌ت رو می‌دونم و درک می‌کنم غمی که داری کم نیست اما بدون که من صلاحت رو می‌خوام، هیچ پدری بد فرزندش رو نمی‌خواد، تنها آرزوی هر پدرو مادری خوشبختی فرزندانشه.
دستی به صورت خیس از اشکم کشیدم. کی گریه کرده بودم و خودم متوجه نشده بودم؟ به راستی که چه غوغایی طی این دقایق کم در وجودم بپا شده بود. میان کوه دردهایم، نیشخندی زدم و با صدایی بغض‌آلود که ته آن کمی می‌لرزید به آرامی گفتم:
- اگه مادر بود، هرگز همچین اجازه‌ای نمی‌داد.
پدر آهی کشید و جواب داد:
- درک کردن یک پدر کار راحتی نیست، یه پدر باید به غیر از حال امروز فرزند یا فرزندانش به آیندشون هم فکر کنه، الان شاید متوجه نشی اما در آینده ای نه چندان‌ دور به حرفم می‌رسی این رو مطمئنم.
با بغضی که لحظه به لحظه شدت می‌گرفت و با دیدگان بارانی‌ام به چشم‌های مهربان اما مطمئن پدرم چشم دوختم:
- یعنی پدرها اشتباه نمی‌کنن؟ یعنی صلاح من تو ازدواج کردن با مردی هست که دوستش ندارم؟ شما صلاح من رو تو جدا کردنم از مردی که عاشقش هستم می‌دونید؟
لرزش صدایم به وضوح شدید شده بود و چیزی نمانده بود تا سیل گریه‌ام بپا شود.
پدر که حالم را دید با ناراحتی دستش را نوازشگرانه بر روی بازوی سمت راستم در آن لباس طوسی آستین کوتاه، که رو به او بود قرار داد و کمی به حرکت در آورد. نگاهش رنگ ترحم گرفته بود. با لحنی نرم که در آن محبت پدرانه موج میزد گفت:
- الان سخته، درد می‌کشی؛ اشک می‌ریزی اما زمان همه چیزو حل می‌کنه. تو هنوز جوون هستی و فرصت زیادی برای زندگی داری. فراموش می‌کنی...میگن همیشه از بین بد و بدتر باید بد رو انتخاب کنی. لاریسا دخترم؛ سختی‌‌های کم الان خیلی بهتر از سختی و پشیمونی‌های زیاد و شاید جبران نشدنی آینده‌ست.
دستش را بر روی دستم که بر روی میز بود گذاشت که دستم را فوراً از زیر دستش کشیدم و همزمان با قرار دادنش بر روی پایم، با درماندگی میان بغضی که لحظه به لحظه به شکستن نزدیک میشد، نالیدم:
- شما تونستید مادر رو با وجود گذشت این همه سال فراموش کنید؟
رویش را ازم برگرداند و با تحکم گفت:
- مادرت یک فرشته بود، هیچ وقت اون رو با هیچکسی مقایسه نکن.
و بعد از جایش بلند شد.
پدر: زود بیا داخل کلبه، الانه که هوا طوفانی بشه.
و خودش به سرعت رفت داخل.
دیگر نتوانستم بغض سنگینم را تحمل کنم و به گریه افتادم. چطور به تو بگویم پدر؟ جدا شدن من و آنیل غیرممکن است. من و او خیلی وقت است که باهم یکی شده‌ایم، هم روحمان و هم جسممان!

***
 
آخرین ویرایش
(آنیل)

نیم‌رخش را در کنار درخت‌های شاه بلوط که با آن حالت خاص خیره به دوردست‌ها بود، بر روی کاغذ کامل کردم. کاغذ را بلند کردم و غرق چشمان زیبای طوسی رنگش شدم؛ حتی از همان کاغذ هم مرا محو می‌کرد! چندان هم جای تعجبی نداشت! او کسی بود که سال‌ها مرا حیران آن شخصیت محسورکننده‌تش کرده بود. از همان دوازده سالگی که برای اولین بار کنار رودخانه دیدمش. از همان موقع نه تنها چهره‌ همچو فرشته‌اش، بلکه شیفته آن روح زیبایش شده بودم!
***
گذشته

در آن باغ زیبا و سرسبز پر از درختان شاه بلوط، کنار رودخانه‌ای درحال شست‌وشوی دست‌ها و صورتم بودم‌‌ که صدای قدم های آرامی را از پشت سرم شنیدم. همینکه خواستم برگردم دختربچه‌ای حدودا یازده یا دوازده ساله کنار رودخانه ظاهر شد و با فاصله‌‌ای زیادی از من، کنار رودخانه نشست و با لبخند پررنگ و شوق دخترانه‌ای شروع به آب بازی کرد. نگاه که به چهره‌اش انداختم، به کل ماتم برد؛ او دقیقاً همانند فرشته‌ها بود. دختری با موهایی بلند موج‌دار و خرمایی که دورش پریشان ریخته بودند؛ چشمانی طوسی رنگش از شوق برق می‌زدند و آن ابروهایی شمشیری حالا کمی خیس شده بودند، همینطور بالای موهایش. به آن بینی قلمی و کوچکش چین کوچکی داد و همزمان لبخند بر آن لب‌های قلوه‌ای صورتی رنگش وسعت کرد. نمی‌دانم کی لبخند بر لب‌هایم مهمان شده بود؟! تمام اجزای آن صورت دلربا، در آن پوست متمایل به سفیدش ترکیب بسیار قشنگ و دلنشینی ایجاد کرده بود و از او یک فرشته می‌ساخت. او انعکاسی از یک فرشته بود! زبانم از زیبایی‌ بی‌حدو اندازه‌اش بند آمده بود. همانطور محو نگاه کردنش بودم که ناگهان صورتش را به طرف من برگرداند و با شیطنت بچگانه‌ای گفت:
- خسته نشدی؟
یکباره هول شدم و با دستپاچگی گفتم:
- من؟ از چی؟
خنده بانمکی سر داد و گفت:
- بله تو! از نگاه کردن به من؛ انکار نکن که تموم این مدت حواسم بهت بود!
از بامزگی بش از حدش به خنده افتاده بودم. این دختر چه موجود زیرکی بود. خنده‌ام را به سختی فرو فرستادم و با لبخند محوی پرسیدم:
- اسمت چیه؟
کمی رنگ خجالت بر چهره زیبایش نشست، سرش را تا حدی پایین انداخت و همزمان با فرستادن تکه‌ای از آن موهای بلند و موج‌دار خرمایی‌رنگ به پشت گوشش، آرام نجوا کرد:
- لاریسا و تو؟
لبخند پررنگ‌ شد.
- آنیل.
با صدایم، سرش را بالا آورد و خیره‌ام شد. نمی‌دانم چه در نگاهم دید که یک دفعه گونه‌هایش رنگ سرخ به خود گرفتند و بازهم فوراً سرش را به پایین انداخت. زمزمه پر خجالت آن صدای دلنشین دخترانه همچو آونگی در گوش‌هایم نواخته شد:
- اسم قشنگی داری.
با لبخندی گشادتر جواب دادم:
- نه به اندازه تو و اسمت فرشته زیبا.
سرش را بلند کرد و خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای مردی از دور که نامش را صدا می‌زد، از دور به گوش رسید...
- لاریسا، لاریسا.
یک دفعه با عجله سریع از جایش بلند شد. برگشت و خواست دوان‌دوان برود که بی‌معطلی صدایش زدم.
همانطور به پشت از من، در جایش متوقف شد. من هم از جایم بلند شدم و لبخندزنان، با خوش‌رویی گفتم:
- افتخار دوباره دیدن چنین فرشته‌ای نصیبم می‌شه؟
کمی مکث کرد و سپس، با لحنی آغشته از شرم جواب داد:
- کلبه ما همین نزدیکیه. چند متر دورتر از رودخونه، تنها کلبه این نزدیکی‌ها کلبه ماست، پیدا کردنش راحته.
این را گفت و بدون اینکه اجازه حرف دیگری از جانب من را بدهد، به سمت راست دوید. همانطور ایستادم و با حالت خاصی، رفتنش را دید گرفتم تا اینکه کم‌کم از نظرم ناپدید شد. لبخندم بسیار وسعت گرفت. آن لحظه اطمینان داشتم که چشمانم برق می‌زدند، چون اولین‌بار در عمرم بود که با چنین فرشته‌ای برخورد کرده بودم.
***
 
آخرین ویرایش
حال

به خودم که آمدم، متوجه شدم مدت‌هاست غرق چهره معصومی که بر روی ورق نقش زده بودم، شده‌ام! به راستی که او هیچ کاستی‌ای از یک فرشته نداشت! او معصومیت زندگی من بود! در میان دنیایی که گویی انسانیت را هم گم کرده، لاریسا نه تنها انسان، بلکه در لباس یک فرشته در زندگی‌ام ظاهر شده بود! من آن معصومیت را با تمام وجودم دوست داشتم؛ مصومیتی که در زندگی حقیقی مدت‌ها بود که گمش کرده بودم و حالا گویی که در لاریسا، پی آن می‌گشتم. خدارا بسیار شکر می‌کردم بابت داشتن لاریسا!


***
(لاریسا)

درحال نظافت خانه بودم؛ داشتم زمین چوبی را با جاروی چوبی و بلند کهنه‌مان تمیز می‌کردم و در همین حین به سرنوشت نامعلوم من و آنیل فکر می‌کردم که یک آن حس کردم چشمانم سیاهی رفتند، کمی مکث کردم و سپس دوباره به کارم ادامه دادم که طولی نکشید که ناگهان کل فضای کلبه پیش چشمانم سیاه شد؛ بدنم همچو پری سبک شد و تنها چیزی که یادم ماند، سقوط کردنم بر روی زمین بود.
***
با حس چکیدن آب و خیسی‌اش بر روی صورتم، چندبار پلک‌هایم را تکان دادم تا کم‌کم توانستم چشمانم را به آرامی باز کنم. اول تصویر تاری از پدر را روبه‌رویم دیدم اما با کمی پلک زدن چهره‌اش در دیدگانم واضح شد. با نگرانی شدیدی که در چهره‌اش هویدا بود نگاهم می‌کرد و در میان آن دو چشمان طوسی رنگ، ترس به وضوح فریاد می‌کشید...بسیار بی‌حال و آهسته لب زدم:
- پدر!
کمی خودش را به سمتم کشید، دستش را بر روی دستم گذاشت و همزمان فوراً با نگرانی و اضطراب زیاد گفت:
- دخترم حالت خوبه؟ چی شد یک دفعه؟!
لب‌های بی‌جانم را به سختی به حرکت در آوردم که صدایم گویی از ته غار به گوش رسید:
- نمی‌دونم! یهو چشمام سیاهی رفت و افتادم.
پدر کمی خیالش راحت شد. نفس آسوده‌ای به بیرون روانه کرد و گفت:
- به خاطر خستگیه، زیاد کار کردی، ناهار هم که نخوردی. برای همین ضعف کردی. می‌رم برات یه چیزی بیارم.
سرم را به پایین انداختم. آهی کشیدم و لب زدم:
- ممنون اما من اشتها ندارم.
پدر: دخترم تو باید غذا بخوری وگرنه از پا میفتی.
با لحنی بی‌نهایت گرفته که دلخوری‌ام را هم حسابی به رخش می‌کشاند، جمله‌ای را تقدیمش کردم:
- مهم نیست، بذارید از پا بیفتم. حداقل خیلی بهتر از زندگی با مردیه که دوستش ندارم‌.
یک دفعه صدایش جدی شد.
پدر: لاریسا ما درباره این موضوع حرف زدیم.
سرم را بالا گرفتم؛ نگاهم را به چشمانم مطمئنش دوختم و بی‌پروا گفتم:
- اما به توافق نرسیدیم.
تن صدایش کمی بالاتر رفت.
پدر: لاریسا تو چی می‌خوای؟ می‌خوای اجازه بدم با اون پسر ازدواج کنی؟ پسری که هیچ آینده‌ای باهاش نداری؟ نه دخترم من نمی‌تونم بذارم تو با آینده‌ات بازی کنی.
با کلافگی زیاد چنگی به ته ریشش کشید، با عصابی خراب به سرعت از جایش بلند شد و رفت. نگاه اشکبارم‌ را به زمین دوختم. بازهم بغض بود که گریبان گلویم را گرفته بود و سرسختانه سد راه تنفسم می‌شد. بی‌اراده قطره اشک گرمی از چشم سمت راست لغزید و فوراً به پایین چکید. بازهم سر خم کردم و مشغول بازی با دست‌هایم که بر روی آن ملافه قدیمی و کرم رنگمان قرار داشتند، شدم. نمی‌دانستم باید چه کار کنم؟ دیگر امید اندک‌اندک داشت از دلم رخت می‌بست و پر می‌کشید. با عجز در دلم نالیدم: «مادر حداقل تو به من کمک کن، از آسمان راه نجاتی برایم بفرست.» و بعد از آن‌ سیل اشک‌هایم بود که جریان گرفت.
***

از صبح چیزی نخورده بودم و شدیدا ضعف کرده بودم. ملافه کرم رنگ را از روی خودم کنار کشیدم و از روی تخت چوبی زواردررفته‌امان برخاستم که صدای جیرجیر ضعیفش به گوش رسید... دستی به لباس خواب سفید رنگ و ساده بلندم کشیدم و از سالن کوچک حدوداً پانزده‌متری‌مان گذشتم و به سوی آشپزخانه بسیار کوچمان راهی شدم. خیلی کوچک بود؛ شاید چیزی حدود سه‌‌متر. یک آشپزخانه دراز که از بالایش ظرف‌هایی با طناب‌های نازکی آویزان شده بودند. روبه‌‌رویم یک والور قدیمی و زوار در رفته چوبی قهوه‌ای سوخته قرار داشت. در همین حین نگاهم بر روی پارچ گلی‌ای بر روی طاقچه متوسط ثابت ماند. نزدیکش شدم که و سرم جلو گرفتم که چشمانم مایع سفید رنگ داخلش را شکار کرد. لبخند کمرنگی بر لب‌هایم طرح شد. مانند همیشه، پدر اول صبح شیرتازه می‌خرید و می‌آورد‌. بر روی نوک پاهایم ایستادم و از بالای دیوارمان که یک حفره‌ای مستطیلی شکل داشت و خیلی از ظرف‌ها آنجا چیده شده بود، لیوان سرامیکی آبی رنگ جمع و جوری برداشتم و کمی از شیر آن پارچ را برای خودم ریختم. لیوان را از روی میز برداشتم و به طرف لب‌هایم بردم اما هنوز به دهانم نرسیده، همین که بویش به مشامم خورد حالت تهوع به معده‌ام چنگ زد، با وجود خالی بودن معده‌ام احساس کردم درحال بالا آوردن هستم. از جایم بلند شدم و به سرعت از کلبه خارج شدم که به دستشویی روبه‌روی کلبه‌مان بروم اما هنوز به دستشویی نرسیده، تحمل افسار از دستم ربود و همزمان با گذاشتن دستم بر روی دیوار چوبی هرچه در معده‌ام بود و نبود را در پشتش بالا آوردم. حالت بی‌نهاین فجیعی در تمام وجودم پیچیده بود و احساس سرگیجه داشتم. همان لحظه با نشستن دستی بر روی پشتم که درحال ماساژ دادن بود، فوراً به پشت برگشتم و به چشم‌های نگرانش چشم دوختم.
لب های بی‌جان و وارفته‌ام را به سختی تکان دادم:
- پدر!
با اضطراب و دلواپسی پدرانه سریع پرسید:
- دخترم لاریسا چی شد یک دفعه؟
درحالی که دستم به سمت سرم حرکت می‌کرد، بی‌حال لب زدم:
- نمی‌دونم پدر! می‌خواستم کمی شیر بخورم که یک دفعه حالم بد شد!
این را گفتم یک دفعه چهره‌اش رنگ آسودگی گرفت اما خیلی زود به حالت سرزنشگرانه تغییر پیدا کرد. سری از روی تاسف تکان داد و نچ‌نچ‌کنان گفت:
- تو مگه نمی‌دونی با معده خالی نباید شیر بخوری؟
در همین موقع با یادآوری تمام جریاناتی که بینمان رخ داده بود، سرم را پایین انداختم و با لحنی گرفته جوابش را دادم:
- ببخشید پدر اما من میلی به خوردن غذا ندارم.
این را گفتم و بدون اینکه منتظر حرف دیگری از سوی پدر باشم، دوان‌دوان به داخل کلبه برگشتم.
***
 
آخرین ویرایش
یک هفته بعد
با حالی بسیار گرفته درحالی که غم در دلم خانه کرده بود، به جایی که با آنیل قرار گذاشته بودیم می‌رفتم. جایی که همیشه آنجا قرار می‌گذاشتیم؛ کنار رودخانه! همان رودخانه‌ای که برای اولین بار او را آنجا دیدم و مهرش به دلم نشست. از میان تونل جنگلی زیبا می‌گذشتم. هوا کمی ابری بود مانند دل من که اما شدتش خیلی بیشتر از این بود. فکر جدایی از آنیلم و ازدواجم با مردی دیگر، از من دیوانه‌ای بی‌همتا می‌ساخت! من به هیچ قیمتی حاضر نبودم تن به ازدواج دیگری دهم حتی اگه در انتظار وصال آنیل تا ابد می‌پوسیدم! بادهای خنک اندکی صورتم را سرد می‌کرد. راه کمی طولانی بود و من هم قدری سرگیجه داشتم برای همین راه میانبر را که در سمت راستی که دو قدم جلوتر از من قرار داشت، انتخاب کردم. به محض اینکه وارد میانبر شدم، ناگهان حس کردم دنیا دور سرم می‌چرخد؛ پلک‌هایم سبک شدند، کم‌کم به تلوتلو خوردن افتادم. به سختی خودم را به دیوار رساندم و دستم را بر روی دیوار پوشیده از گیاهش قرار دادم. همزمان دل و روده‌ام به پیچ و تاب افتاد. سعی می‌کردم با چنگ زدن دیوار مانع افتادنم بشوم اما یکباره احساس سقوط در سراسر بدنم شکل گرفت و پس از لحظات کوتاهی با شدت بر زمین فرود آمدم و بعد سیاهی کامل!
***
با صدای پچ‌پچ کسانی چشمانم را به سختی باز کردم. یک زن مسن با یک مرد مسن صحبت می‌کرد، صدایشان را می‌شنیدم اما خودشان را نمی‌دیدم! بنابراین به سختی و با کمک دیوار از جایم بلند شدم. هنوز کمی سرگیجه داشتم. صدای پچ‌پچ‌ها همچنان گوش‌هایم را نوازش می‌داد. چشمان بی‌حالم یک اتاق نیمه‌روشن کوچک و کاهگلی را شکار کرد که اندکی وسیله قدیمی، از جمله نشیمنگاه‌های قهوه‌ای پوسیده، یک کمد قهوه‌ای تیره که به شکلاتی میزد در انتهای اتاق قرار داشت که آن‌هم بسیار کهنه و زواردرفته بود، در سمت چپ کنار در هم یک میز و صندلی فلزی زنگ زده جای گرفته بود که یک کتاب انجیل متوسط بر رویش خودنمایی می‌کرد که این را از اسم طرح شده بزرگش بر روی آن متوجه شدم. در همان لحظه با بلندتر شدن صداها، دست از تجزیه و تحلیل اتاق برداشتم و ناخودآگاه گوش‌هایم را بیشتر تیز کردم؛ نگاهم بر روی فرش قرمز کوچک و کهنه و خاک‌گرفته روی زمین ثابت ماند!
مرد: برای چی اون دختر رو به اینجا آوردی فلور؟ تو مگه اون رو می‌شناسی؟
پیرزن: نه من اون رو نمی‌شناسم، تا حالا ندیدمش اما انسانیت باعث شد بیارمش.
لحن صدای پیرمرد رو به خشم رفت و فریادگونه توپید:
- فوراً از اینجا بندازش بیرون. اگه نندازی خودم این کار رو می‌کنم.
با حرفش یک دفعه ته دلم کمی به درد آمد و حس حقارت وجودم را در بر گرفت. هم از حرف‌های او ناراحت شده بودم و هم از دست خودم! من ناخواسته مزاحم زندگی آن‌ها شده بودم! باید هرچه زودتر آنجارا ترک می‌کردم! خواستم تکانی به خودم دهم که همان لحظه لحن ملتمسانه پیرزن که کمی بلندتر از قبل شده بود، به گوش رسید:
- نه ساردین این کار رو نکن! اون دختر گناه داره، به علاوه اون... .
به اینجایش که رسید حرفش را خورد که حس کنجکاوی را برای من به ارمغان آورد! یکی از ابروهایم را بالا فرستادم و گوش‌هایم را تیزتر کردم. پیرمرد با لحنی کنجکاو پرسید:
- اون چی؟!
پیرزن با لحن دلسوزانه‌ای ادامه حرفش را این‌بار آهسته‌تر دنبال کرد که اما از گوش‌های تیز من دور نماند!
پیرزن: اون بارداره!
با حرفی که زد دیگر نتوانستم چیزی بشنوم. انگار گوش‌هایم ناشنوا شدند! شوک عمیقی در قلبم نشست و آن را در سینه‌ام سنگین کرد! نفس‌هایم به شماره افتاد و در لحظاتی کوتاه تمام تنم از خیسی عرق پر شد. چشمان گرد شده‌ام وصل زمین بود اما چیزی در دیده‌ام نمی‌آمد چون اینجا نبودم! خدای من، من چه می‌شنیدم؟ باردار بودم؟! چطور؟! ناگهان یاد روزی که آنیل به کلبه‌مان آمده بود افتادم. ضربان قلبم بر روی هزار رفت و استرس شدیدی در وجودم خانه کرد! دست لرزانم را با اضطراب شدید به سمت شکمم بردم. چهره‌ بی‌نهایت ترسیده‌ام درهم جمع شد! نزدیک بود به گریه بیفتم! حالا باید چه می‌کردم؟! پدر اگر می‌فهمید حتماً مرا می‌کشت! مهم‌تر از این آنیل را هم زنده نمی‌گذاشت! خداونداً این دیگر چه مصیبتی بود؟! در همین افکار غرق شده بودم که ناگهان صدای جیرجیر باز شدن در کهنه و قدیمی، روانم را به بازی گرفت! سرم بی‌اراده بلند شد که نگاهم با دو چشم طوسی‌رنگ مهربان گره خورد.
لبخند به لب نزدیکم شد.
پیرزن: حالت چطوره دخترم؟
اما منی که زبانم بند آمده بود، از شدت شوک نمی‌توانستم خوب صحبت کنم. بنابراین به سختی و بریده بریده جواب دادم:
- خ..خو...خوبم.
پیرزن: خداروشکر؛ من می‌رم برات غذا بیارم.
خواست برود که سریع دستش را گرفتم و درحالی که دلم از ترس و اضطراب شدید داشت پیچ و تاب می‌خورد، پرسیدم:
- شما مطمئن هستید؟
پیرزن به سمت برگشت و لحن متعجبش در گوش‌هایم طنین انداخت:
- از چی؟!
یکباره در شرم شدیدی فرو رفتم. سرم را با خجالت فراوان پایین گرفتم و زیرلب نجوا کردم:
- از باردار بودنم.
صدای قدم‌های آهسته‌اش نوازشگر گوش‌هایم شد و سپس بالا و پایین شدن تخت در کنارم، خبر از نشستنش می‌داد.
پیرزن: بله دخترم مطمئنم. من سال‌هاست که کارم همینه، من قابله هستم.
با شنیدن لحن مطمئنش ناگهام تمام وجودم از ترس شدیدی لبریز شد. چشمانم تا حد امکان گشاده شده بودند و خون در رگ‌هایم یخ بسته بود! هم با تمام وجود می‌ترسیدم و هم بی‌اندازه شرمم می‌شد! کم‌کم کل تنم هپچو تنور داغ شد؛ خدایا من چه کار کرده بودم؟! حال چه باید می‌کردم؟! چ...چه می...میشد؟! باید...باید هرچه سریع‌تر به آنیل می‌گفتم‌! آری، درست‌ترین کار همین بود. باید چاره‌ای پیدا می‌کردیم. با صدای آن پیرزن به خود آمدم.
پیرزن: چهره زیبایی داری، دقیقا مثل ماه. راستی، همسرت کجاست؟ از باردار بودنت مطلع هست یا نه؟
چشم‌هایم را بستم و روی هم فشار دادم. او فکر می‌کرد ازدواج کرده‌ام، از شدت شرم دلم می‌خواست زمین دهان باز کند و همان لحظه مرا ببلعد. چشم‌هایم را باز کردم، به اجبار لبخندی مصنوعی زدم و آرام گفتم:
- نه هنوز نمی‌دونه، در واقع خودم هم تازه فهمیدم.
دستش را جلو آورد و صورتم را نوازش کرد.
 
آخرین ویرایش
پیرزن لبخند مهربانانه و خاصی نثارم کرد.
پیرزن: پس مژدگونی دادن این خبر نصیب من شد، بهت تبریک می‌گم چون مادر شدن زیباترین احساس دنیاست.
بازهم لبخندی مصنوعی تحویلش دادم و سرم را خم کردم. آخر چطور به تو بگویم که وضعیت من با مادرهای دیگر فرق می‌کند! در همین حین ناگهان یاد آنیل افتادم. خدای من او منتظرم بود! یکباره استرس به قلبم هجوم آورد. همون موقع صدای پیرزن در گوش‌هایم جریان گرفت.
پیرزن: میرم برات غذا بیارم.
خواست از جایش بلند شود که بازهم سریع با گرفتن دست‌هایش مانع شدم.
- نه من باید برم، تا الان حتما همسرم نگرانم شده. بابت کمکتون خیلی ازتون ممنونم، امیدوارم خداوند خوبیتون رو جبران کنه.
پیرزن: اما تو تنهایی چطور می‌خوای بری؟ ممکنه مثل چندساعت پیش بیهوش بشی!
با عجله فوراً جواب دادم:
- نه الان خوب هستم، کلبمون هم همین نزدیکیه، نگران نباشید.
پیرزن کمی نامطمئن به چشمانم خیره شد که زود نگاهم را پایین انداختم و به فرش کهنه قرمز گل‌گلی خاک‌خورده دوختم.
***
از خانه آن‌ها که بیرون آمدم متوجه غروب خورشید شدم. هوا داشت کم‌کم در تاریکی فرو می‌رفت. آنجا مکان نسبتاً پرتی بود و شباهت زیادی با بیابان داشت. درختان و گیاهان کمی در قسمت‌های مختلف به چشم می‌خورد که با توجه به زمان غروب و نیمه‌ تاریک بودن هوا، ته دلم کمی خالی شد. با کمی استرس دست‌هایم را مشت کردم و به طرف سمت چپ که کوچه تنگ و باریکی بود روانه شدم. هوا نسبت به روزهای دیگر خنک‌تر شده بود و موهایم در اثر آن بادهای خنک کمی به حرکت در آمده بودند اما در حدی نبود که سرد باشد! به علت استرسی که داشتم کمی گیج و منگ اطراف را کاویدم تا چشمم به آن کوچه روبه‌رویی افتاد که تقریباً بیست قدم با من فاصله داشت. خداروشکر از آن پیرزن مهربان راه رفتن از اینجارا پرسیده بودم و او تا دم در به همراهم آماد و به طور دقیق راهنمایی‌ام کرد. از بابت پدر نگرانی چندانی نداشتم چون برای کار به شهر رفته بود و تا دیروقت نمی‌آمد. حالا تنها نگرانی‌ام موضوع بارداری‌ام و آنیل بود. نمی‌دانم با خود چه فکری می‌کند! می‌دانستم که صددرصد دیگر رفته! از قرارمان که بعدازظهر بود کجا و الان موقع غروب کجا! همانطور در دلم آشوب بزرگی بپا بود که با این فکر غم میانش در دلم حاکم شد. چشمانم از اشک جوشیدند. همان لحظه وارد آن کوچه تنگ شدم که تاریکی‌اش از فضای بیرون بیشتر بود! حالا ترس هم به این حال خراب اضافه شد و در دلم رخت پهن کرد. اشک‌هایم میان دلهره بارداری، غم نرسیدن به قرارمان و خوفی که آن کوچه تاریک به وجودم سرازیر می‌کرد، از بند اسارت چشمانم رهایی جستند. دیوارهایش تماما کهنه، کثیف و گویی که درحال فروپاشی بودند. انگار که مکانی متروکه بود! بالاخره با تمام دلهره و ترسی که داشتم، از آن کوچه مخوف گذر کردم؛ با اینکه امیدی به بودن آنیل در آنجا نداشتم اما به طرف رودخانه به راه افتادم. به وسط همان مسیر تونل مانندی که همیشه از آن گذر می‌کردم رسیدم‌. آن کوچه تنگ و طولانی یک میانبری در سمت راست وسط راه آنجا بود که به محله آن پیرزن ختم می‌شد. به سوی مستقیم راه افتادم؛ در راه پر از اضطراب بودم و به آینده نامعلوممان فکر می‌کردم! خدایا حالا چه می‌شد؟! غم داشت وجودم را مانند موریانه‌هایی می‌خورد! اگر پدر می‌فهمید...خداوندا می‌دانم...می‌دانم که ما گناه خیلی بزرگی مرتکب شدیم اما...اما خودت رحم کن! پروردگارا من در این دنیا آرزویی جز رسیدن به آنبل و ساختن دنیای کوچکمان در کنار فرزندمان ندارم! با همین افکار بالأخره به رودخانه رسیدم که در کمال ناباوری او را پشت به من و رو به رودخانه دیدم. خودش بود، آنیل! پشت به من روبه روی رودخانه ایستاده بود اما آخر چطور؟! ساعت‌ها از قرارمان گذشته بود و با این حال او منتظرم مانده بود. از این فکر
لبخند پررنگی بر چهره پژمرده‌ام نشست. بلند و رسا صدایش زدم
- آنیل!
یک دفعه به سرعت به طرفم برگشت.
با دیدنم چشمانش به وضوح برق زدند و لبخند پررنگی بر لب‌هایش مهمان شد. با لحنی خاص‌تر از همیشه نامم را صدا کرد:
- لاریسا!
با خوشحالی به سمتش دویدم و به محض رسیدنم، با بی‌قراری او را در آغوش کشیدم. او هم دستاتش را دورم حلقه کرد و محکم من را فشرد. با تمام وجودم در آغوش گرمش، غرق عشقم به او شدم. بعد از لحظاتی تقریباً طولانی از آغوشش بیرون آمدم و با چشمانی پر شوق و شبنم‌زده رو به چهره خندان و انرژی‌ گرفته‌اش گفتم:
- آنیل تو ساعت‌ها منتظرم موندی.
با احساساتی سرشار در آن چشمان آبی‌رنگش به چشمانم نگاه می‌کرد. حصار لب‌های نازک و صورتی کمرنگش از هم گسیسته شدند و از میانشان لحن با احساسش در گوش‌هایم طنین انداخت:
 
آخرین ویرایش

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا